در ادامه دل نوشته دوستان شهید آمده است:
محمد مهدی حاجی پروانه؛
آقا حمید یادت هست؟
۱- نشستهام رو به روی مانیتور و سراسیمه و مبهوت، دنبالش می گردم. خیلی زود، پیدایش میکنم. فولدر «KarbalaLa» همانی است که دنبالش می گشتم. یادگار اولین سفر کربلای عمرم که سال ۹۲ بعد از ۳۰ سال، به طرز عجیب و غریبی جور شده بود و آن قدر خاص بود که سرنخ خیلی اتفاقهای بعدش توی زندگی شخصیام شده بود. دوست ندارم سریع بروم سراغش. عکسها بهترین بهانه برای خاطرهبازیاند. یکی یکی فایلها را باز میکنم. هرکدامش، یک ماجرا دارد. آخرین عکس اما حالا خیلی خیلی خاص شده است. عکس دسته جمعی ما و حمید آقا.
۲- همه جزئیات عکس را با دقت نگاه میکنم. یک عکس خیلی خیلی معمولی که حتی قابش هم درست بسته نشده. از همان دستهجمعیهایی که چشمهای یکی دونفر در عکس، طبق معمول، بسته است و می گردی دنبال یک نمونه مشابه دیگر تا عکس را حذف کنی؛ اما خب قاب نامیزان عکس و چشمهای بسته چه اهمیتی دارد وقتی او، توی این عکس باشد؟
۳- نشسته بودیم کنار هم. توی محل اقامت مان در کربلا. رفته بودیم برای خادمی زائران اربعین. روزهای اول کار بود و سختیها بیشتر از همیشه. خسته از بی خوابیها و بی حوصله از کمبود امکانات. دور هم غر میزدیم. بیشتر از همیشه به مدیران و مسئولان خودمان. وسط غرغرها، حمید آقا آمد نشست بین مان. رئیس بود و مخاطب خیلی از غرغرهای ما. شوخی کرد. سر به سر گذاشت. آخرش اما خیلی جدی گفت: «بچه ها بیایید یه قول و قرار بذاریم با هم ...» دستهایمان را گذاشتیم روی هم. خودش سفارش کرد یکی از بچه ها عکس هم بگیرد. شد همین عکس.
۴- عکسش را که توی گروه دوستان تلگرام دیدم، خشکم زد. عکس حمید آقا بود. زیرش هم نوشته بودند: «شهید مدافع حریم انقلاب اسلامی شهید حمیدرضا اسداللهی». توی چند صدم ثانیه، همه خاطرات آن چند روز همسفری و همکاری و دوستی توی ذهنم مرور شد. اولین رودررویی، آن شام کم نظیر ماهی کباب که میانه راه نجف، مهمان مان کرد. آن هدیه تبرکی روز آخر که شیرینی سفر را صدچندان کرده بود، آن روبوسی با تک تک بچهها و حلالیت گرفتن آخر سفر. و البته این آخری یعنی عکس دسته جمعی که دستهایمان رو گذاشته ایم روی هم.
۵- دارم با رفیقم که از بستگان «آقا حمید» است، تلگرامی صحبت میکنم. عکس را برایش می فرستم و تایپ میکنم: «کربلا ... سال ۹۲... یه قول و قراری با هم گذاشته بودیم...». چند ثانیه بعد، جواب می دهد: «حمید به قولش وفا می کنه». جملهاش آشناست. این را پدر آقا حمید هم امروز توی تشییع جنازه گفت. این که: «پسرم حمید هیچ وقت زیر قولش نزد و همیشه به قولش وفا کرد.»
۶- نشستهام رو به روی مانیتور و مبهوت، به همان عکسی نگاه میکنم که حالا شده عکس یادگاری من با یک شهید. عکسی که یادگار یک قول و قرار است. جملهای که رفیقم فرستاده، هنوز توی قاب مانیتور هست: «حمید به قولش وفا می کنه».
مهدی موحدی
همکلاس بودیم ولی هم درس نبودیم!
حمید دوست من بود.
ما همکلاسی بودیم. و بغل دستی بودیم.
البته نه توی مدرسه، توی کانون زبان بخش عربی.
جایی که من رفتم عربی بیاموزم، بلکه راهی پیدا کنم به سمت شهادت.
و همینطور هم حمید.
اما حمید تونست معبر خودش رو باز کنه و من هنوز اینجام.
من رفتم توی کارخونه! من رفتم ارشد برق. من رفتم زبان انگلیسی رو هم شروع کردم.
حمید موند سر کلاس. موند توی مدرسه! از سر درس فرار نکرد. موند و بعد هم رفت سر کلاس لهجهی شام!
لهجهی شام رو یاد گرفت و رفت سوریه.
روز شهادت حمید برای من روز خیلی غمانگیزی بود.
حمید مخزن آرامش و لبخند بود. مخزن تواضع و کتمان.
ما هر دو از یکجا شروع کردیم... ولی به یکجا ختم نشدیم.
ما همکلاس بودیم. ولی هم درس نبودیم!
حمید خیلی گل بود. خیلی. من اهل شکایت بودم. همیشه براش شکایت میکردم. و حمید همیشه با آرامش جواب میداد.
سخته کسی رو که مدتی باهاش خلوتهای دو نفرهی کوتاه داشتی، به یکباره و برای همواره! از دست بدی.
شاهدان عینی میگویند، حمید هنوز هست. توی ارادهی ما، توی فکر ما، توی مقاومت ما. حمید زنده شد. حمید متجلی شد.
پای مکتب انقلاب محکم بود. در عین همون آرامش که گفتم. در عین همون لبخندهای همیشگی که گفتم. در عین همون تواضع که گفتم. که گفتم و داشت ... مثل حمیدها را نه میشود نوشت، نه میشود خواند. باید خدا خواسته باشد، برایت نوشته باشد که از نزدیک سلوکشان را ببینی.