به گزارش افکارخبر، احمدرضا صدری: عالم ربانی و مهذِب نفوس، شهید آیتالله سید عبدالحسین دستغیب، از جمله پیشتازان انقلاب اسلامی در شهر شیراز به شمار میرود. در سالروز شهادت این مجاهد نام آور،حدیث مبارزات آن بزرگ را از زبان فرزند ارجمندش به شنیدن نشستهایم. امید آنکه مقبول افتد.
*به عنوان نخستین پرسش این گفت و شنود، لطفا بفرمائید که چند خواهر و برادر بودید و پدر بزرگوارتان با شما چگونه رفتار میکردند؟
ما شش برادر و چهار خواهر بودیم و چون امکانات و وسایل بازی زیادی برای بچهها وجود نداشت، طبیعتاً خیلی شلوغ میکردیم و در حیاط و حوض سر و صدا به راه میانداختیم! پدر خیلی آرام بودند و اوج عصبانیتشان این بود که از طبقه بالا پایین میآمدند و میگفتند: «باز کی جاهل شده است؟» بعد عصایشان را زمین میزدند و هر کدام از ما میرفتیم و در گوشهای پنهان میشدیم! نماز خواندن را خیلی دوست داشتند و مراقب نماز خواندن ماهم بودند. بچه که بودیم، وقتی روزه میگرفتیم، به مادرمان پول میدادند که برای ما دخترها جایزه بخرند. به فرزندان دخترشان، خیلی بیشتر از پسرها میرسیدند و به ما میگفتند: برادرها، نوکرهای شما هستند! همیشه وقتی به خانه برمیگشتند، اول به دخترها میرسیدند و بعد به سراغ پسرها میرفتند. اگر میفهمیدند یکی از پسرها با ما دعوا یا ما را اذیت کرده است، فوقالعاده ناراحت میشدند. با همه ما هم طوری رفتار میکردند که تکتک ما تصور میکردیم ما را بیشتر از بقیه دوست دارند. پدرم خیلی مظلوم بودند.
*برنامه روزانهشان به چه نحو بود؟
ایشان همیشه دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدند و نماز شب میخواندند. یک کتری کوچک داشتند که روی بخاری نفتی میگذاشتند و چای دم میکردند. بعد از نماز قرآن میخواندند. مادرم میگفتند: گاهی نصف شبها از صدای گریه پدرت در حالت نماز و نیایش بیدار میشدم! موقع اذان صبح پایین میآمدند و تکتک ما را بیدار میکردند.من خوابم خیلی سبک بود و همین که صدای در را میشنیدم، بیدار میشدم. برای هر کدام از ما هم یک لقب قشنگ گذاشته بودند. مثلاً به من میگفتند: «خانم بهشتی! بلند شو و بقیه را هم صدا بزن!» بعد از اذان صبح برای پیادهروی بیرون میرفتند و بعد از یک ساعت که تازه آفتاب سر زده بود برمیگشتند. به طبقه بالا میرفتند و کمی استراحت میکردند. بعد از ساعتی مادر میگفتند: بروید و پدرتان را بیدار کنید و ما خواهرها که میرفتیم و هر کدام یک کاری میکردیم. یکی دست پدر را میمالید، یکی پای ایشان را. بعد پدر به طبقه پایین میآمدند.پدر بسیار کمخوراک بودند. ما هم که هنرمان بازی و سر و صدا بود. پدر با هر لقمه غذا که میخوردند، بلند میگفتند: بسم الله الرحمن الرحیم، یعنی کمی ساکتتر بازی کنید! مادر خیلی به پدر احترام میگذاشتند. وقتی هوا خوب بود، در حیاط قالیچه پهن میکردند و پشتی میگذاشتند.
پدر بعد از صرف صبحانه به طبقه بالا میرفتند و مطالعه میکردند و مینوشتند. اگر هم مراجعهکننده داشتند که به کارهای مردم رسیدگی میکردند. ناهار پیش ما بودند و یک ساعتی هم میماندند و به حرفهای ما گوش میکردند و بعد باز به طبقه بالا میرفتند و تا اذان مغرب به کار مردم یا مطالعه و نگارش میپرداختند. اذان مغرب هم برای اقامه نماز جماعت به مسجد میرفتند و برمیگشتند. زندگی ایشان سرشار از کار، مطالعه، عبادت و رسیدگی به کار مردم بود و لحظهای از وقت خود را هدر نمیدادند. نظم عجیبی داشتند و کمتر پیش میآمد عاملی بتواند این نظم را به هم بزند. شبهای زمستان حدود ساعت ده و تابستانها ده و نیم یا یازده میخوابیدند. مادرم گاهی به ما میگفتند: گل یاس بچینیم و در رختخواب پدر بریزیم! مادر واقعاً پا به پای پدر برای انقلاب زحمت کشیدند. افسوس که خیلی زود از دست ما رفتند.
*قدیمیترین خاطرهای که از مبارزات پدر دارید به چه زمانی برمیگردد؟رفتار پدر را درآن ماجرا چگونه دیدید؟
به سال 1342. آن موقع ده سال داشتم. عصر 15 خرداد بود که حضرت امام را دستگیر کرده بودند. آمدند و به پدرم این خبر را دادند. پدر هر شب در یک جا مجلس داشتند، به این ترتیب که آقایان علما را جمع میکردند و هر هفته در یکی از مسجدها جلسه میگذاشتند. اواخر هر شب جلسه داشتند که در یکی از مساجد برگزار میکردند. آن شب هم جلسه در مسجد «گنج» که در کنار منزل بود، برگزار شد. جمعیت خیلی زیادی هم آمده بود. مردم جلوی در خانه ما مراقبت میکردند که اگر مأموران آمدند که ایشان را دستگیر کنند، مانع شوند. آن شب عمویم حاجآقا مهدی در رختخواب پدر خوابیدند! نصف شب صدای تیر آمد. حسابی وحشت کردم. چادرم را سرم انداختم و خواهرم را صدا زدم. رفتم و دیدم سربازها دارند برادرم آسید هاشم را کتک میزنند. مادرم او را میکشیدند و فریاد میزدند: «چرا میزنیدش؟ خب او را ببرید، چرا کتکش میزنید؟» آسید هاشم را میکشیدند و میپرسیدند پدرت کجاست؟ همه را حسابی کتک زده بودند و همه خونآلود بودند. انگار یک گردان سرباز ریخته بودند آنجا. من از ترس میلرزیدم و احساس میکردم قیامت شده است.
آن شب همه مردهای خانه و برادرهایم را گرفتند. همه خونآلود بودند و سر یکیشان شکسته بود. از همه سراغ پدر را میگرفتند. آن شب، خدایی بود که پدر زنده ماندند! یکیشان به سینه یکی از برادرانم اسلحه کشیده و گفته بود: آقای دستغیب کجاست؟ پدر در فرصتی روی پشتبام رفتند و از دیوار سه متری در حیاط خانه همسایه پریدند و خوشبختانه طوریشان نشد. همسایه هم ارادت خاصی به پدر داشت و پدر توانستند آنجا بمانند. مأموران ساواک منزل همه دوستان و خویشاوندان را جستجو و شیراز را زیر و رو کردند و نتوانستند پدرم را پیدا کنند، برای همین بسیار عصبانی شده بودند و همه مردهای خانواده را بردند. بعد هم دائماً میآمدند و خانه را زیر و رو میکردند. من بچه بودم و چادر مادرم را محکم میگرفتم و گریه میکردم. مادرم میگفتند: نمیدانم آقا کجا هستند، ولی آنها اصرار داشتند که شما میدانی و بروز نمیدهی!
دفعه چهارم که در خانهمان ریختند، از مردان خانه کسی جز آسید محمدهادی باقی نمانده بود که آن موقع چهارده سال داشت. مادرم گفتند: «ببرید. نمیدانم چه دینی دارید. مسیحی هستید؟ کلیمی هستید؟ بهایی هستید؟ به هر چه و هر کس که معتقدید نمیدانم آقا کجا هستند. چرا اینقدر اذیت میکنید؟»
مادرم باردار بودند و در اثر این فشارهای عصبی، بچه سقط شد! صبح فردا ما بچهها را به خانه یکی از اقوام بردند که بیش از این اذیت نشویم. روی بدن مادرم، پر از جای کبودی بود! مادر خیلی ناراحت بودند و شبها تا صبح نمیخوابیدند.من هم دائماً گریه میکردم. هیچکس نمیدانست پدرم کجا بودند. دو روز بعد دستگیر شدند که خودش داستان مفصلی دارد. مادرم خیلی زجر کشیدند.
*سادهزیستی شهید دستغیب شهره خاص و عام است. در این باره هم صحبت بفرمایید.ایشان در این باره چگونه رفتار می کردند؟
ایشان فوقالعاده پاکیزه و مرتب بودند، اما لباس و وسایل زیادی نداشتند. لباس و جوراب بیرون و خانهشان جدا بود، اما جوراب و لباس خانهشان وصله داشت! پدرم به ما هر چه را که میخواستیم میدادند، ولی برای خودشان چیز زیادی نمیخواستند. در سال 1343 که از زندان آزاد شدند، خواهرم پرده قشنگی دوخته و به در اتاقشان زده بود. ایشان به محض اینکه پرده را دیدند گفتند: «زود این را بردارید، همان پرده قبلی هنوز قابل استفاده بود.»
*از رابطه پدرتان با حضرت امام چه خاطرهای دارید؟رابطه ایشان با رهبر انقلاب،چه تفاوت هایی با ارتباط ایشان با سایر مراجع داشت؟
حال پدر با حضرت امام، حال مراد و مرید بود. ما اوایل از آیتالله خویی تقلید میکردیم، ولی ایشان ما را برگرداندند و گفتند: مرجعیت امام بالاتر است! در جریان 15 خرداد به قم و نزد امام رفتند و اندکی از مصائبی را که بر سر خانواده، بهخصوص مادرمان آمده بود را برای امام تعریف کردند. امام بسیار متأثر شده و به مادرمان فرموده بودند: «خوشا به سعادتتان! این مصائب همه ذخیره آخرت شماست!»
همه ما چون انقلاب را قبول داشتیم، در راه آن هر مشکلی را تحمل میکردیم، چون از کودکی با این مصائب و مسائل بزرگ شده بودیم. واقعاً اسباب تأسف است که از امثال پدر در رسانهها، مخصوصاً صدا و سیما حرفی نیست و آن وقت کسانی ادعای انقلابی بودن میکنند که اصلاً آن روزها نبودند! پدر از ظلم نفرت داشتند و به نظر من این بیتوجهیها، مصداق بارز ظلم است.
*آیا ایشان با شما مسائل سیاسی را مطرح میکردند و از جریانات سیاسی حرفی میزدند؟
ایشان در خانه بیشتر روی مسائل اجتماعی تکیه میکردند و از مسائل سیاسی خیلی با ما حرف نمیزدند. من خیلی زود ازدواج کردم و چون فرزندان دوقلو هم داشتم، خیلی فرصت نمیکردم به خانه پدر بروم. البته دائماً با تلفن تماس داشتم. بعد از فوت مادرمان هر کدام از ما یک هفته میماندیم و از پدر مراقبت میکردیم.
*از فعالیتهای شهید در آستانه پیروزی انقلاب خاطراتی را نقل کنید.
ایشان برای انقلاب وزنهای بودند و به هر چه که امام میگفتند، مو به مو عمل میکردند. استان فارس در واقع توسط ایشان میگشت. پدرم حتی امامت نماز جمعه را هم نمیخواستند قبول کنند، منتهی مردم طومار جمع کردند و بعد امام به ایشان تکلیف کردند و پدر امر امام را اطاعت کردند. خیلی هم طول نکشید که شهید شدند. یادم هست در سال 1356 منزل ما را محاصره کرده بودند و سربازها واقعاً اذیت میکردند و نمیگذاشتند از خانه بیرون برویم. در سال 1357 که انقلاب پیروز شد، همه کارها به منزل ما منتهی میشد و مردم حتی اسلحههایی را هم که از پادگانها برداشته بودند، به آنجا میآوردند. یک شب که راننده پدرم تیر خورده بود، بهشدت نگران شدم و به منزل پدرم رفتم. پدر به مسجد رفته بودند. موقعی که برگشتند پرسیدیم: «خبر تازه چه دارید؟» پدر با خوشحالی پاسخ دادند: «الحمدلله پیروز شدیم!» پدر بلافاصله اداره امور را در دست گرفتند و به کسانی که به آنها اعتماد داشتند مسئولیتهای مهم را سپردند تا کمکم اوضاع شهر سر و سامان گرفت. بعد هم از تهران دستوراتی آمد و افرادی به کارها منصوب شدند. هر خبری که میشد، پدرم تلاش میکردند مردم را آرام کنند. جنگ که شروع شد، بعضیها سر و صدا به راه انداختند که همه چیز گران شده است. پدر سخنرانی کردند و گفتند: «انقلاب کردیم که دینمان درست شود. برای شکم که انقلاب نکردیم!» پدر دار و ندارشان را فدای اسلام و انقلاب کردند.
*آیا مردم برای رفع نیازهایشان به شما و خواهر و برادرهایتان هم مراجعه میکردند؟واکنش شما در برابر این درخواست ها چه بود؟
بله و ما هم مشکلات مردم را خیلی راحت با پدر مطرح میکردیم. خودشان هم توصیه میکردند اگر افراد نیازمندی را میشناسید بگویید، مخصوصاً در باره اقوام و ارحام خیلی توصیه میکردند. با اینکه نهایت حیا و ادب را در برابر پدرمان داشتیم، اما حرفمان را هم راحت به ایشان میزدیم و اگرنیازی داشتیم راحت میگفتیم. ما دخترها از بچگی پول توجیبی داشتیم. جالب است وقتی بزرگ هم شدیم، این پول توجیبی همچنان برقرار بود. تا موقعی که پدر شهید شدند، من ماهی 300 تومان پول توجیبی از ایشان میگرفتم! بسیار به اقوام و ارحام رسیدگی میکردند. بسیاری از آنها را ما نمیشناختیم، چون مخفیانه این کار را میکردند. بعد از شهادت ایشان بود که فهمیدیم به چه کسانی کمک میکردند.
*آیا در شیوههای تربیتی اهل امر و نهی و موعظه بودند؟
خیر، ایشان با رفتارشان ما را متوجه رفتار غلطمان میکردند. همانطور که اشاره کردم موقعی که شلوغ میکردیم چند بار با صدای بلند بسمالله میگفتند و آخر سر هم میگفتند: الحمدلله! همیشه وقتی میخواستیم چیز جدیدی بخریم، میگفتند: «همانی را که دارید استفاده کنید و وقتی دیگر قابل استفاده نبود، جدیدش را بخرید.» هیچوقت به ما سخت نمیگرفتند، ولی همیشه به صرفهجویی و پرهیز از اسراف توصیه میکردند. هیچوقت موعظه نمیکردند، ولی با رفتار و کارهایشان عمیقترین تأثیر را روی ما میگذاشتند. مادرمان هم همین شیوه را داشتند و انصافاً برای تربیت ما خیلی زحمت کشیدند.
*از تهدیدهایی که میشدند و شهادتشان برایمان بگویید؟
این بار سوم بود که به جان پدر سوء قصد کردند و موفق شدند. همان شب جمعه خواهرم خواب دیده بود که همه اموات خانوادگی در مقبره خانوادگی جمع شده و جشن گرفتهاند و مادرم و مرحوم برادرم آسید احمد پذیرایی میکردند و گویی منتظر کسی بودند. خواهرم همان نصف شب به پدر تلفن میزنند و میگویند: «مراقب خودتان باشید، ممکن است فردا شما را شهید کنند» پدر جواب میدهند: «شهادت لیاقت میخواهد، من قابلیت این حرفها را ندارم، حیف گلوله نیست که به من بخورد؟» یکی از خواهرهایم که آن روزها در فسا زندگی میکرد خواب دیده بود شهر شیراز آتش گرفته است و دودی به شکل «لا اله الا الله» به آسمان میرود و پدر هم به سمت آسمان میروند و متوجه شده بود پدر شهید خواهند شد.
آن شب پدر نخوابیدند. خانمی که به عنوان پرستار برای ایشان گرفته بودیم، میگفت: ایشان سراسیمه از خواب پریدند و گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون!» جلوی در خانه هم که میخواستند بیرون بروند، چند بار عصایشان را به زمین زدند و بعد به آسمان نگاه و این آیه را تکرار کردند! یک عده پشت سر پدر میروند که بعضی از آنها شهید شدند. برادرم برای تجدید وضو به خانه میروند و کمی دیرتر از پدر راه میافتند و زنده میمانند.
*چرا مسائل حفاظتی بیش از این در باره ایشان رعایت نشد؟
اتفاقاً امام به ایشان گفته بودند خانهتان را عوض کنید، اوضاع خطرناک است! قرار بود در معالیآباد برای ایشان خانهای تهیه شود که نمیدانم چه شد که نشد. برای ایشان ماشین ضد گلوله هم تهیه شده بود، منتهی منزل ما در کوچه پسکوچه بود و باید تا سر کوچه مسافتی را پیاده میآمدند و ماشین داخل کوچه نمیرفت.
برادرم میگویند: وضو گرفتم و راه افتادم، ولی هنوز سر پیچ نرسیده بودم که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید! خانمی که ظاهراً مثل زنان باردار بود، به شکمش مواد منفجره بسته بود و به پدر نزدیک میشود تا به ایشان نامه بدهد. پاسدارها اجازه نمیدهند، ولی خود حاجآقا میگویند: بگذارید بیاید! او به محض اینکه نزدیک میشود، چاشنی بمب را میکشد و بدن خودش هم قطعه قطعه میشود! سر آن دختر در چاهی در آن نزدیکی افتاده بود! یکی از محافظان حاجآقا که تا مدتی زنده بود، دائماً تکرار میکرد که ما نمیخواستیم اجازه بدهیم آن دختر نزدیک بیاید، ولی خود حاجآقا اصرار داشتند اجازه بدهیم. در باره این قضیه ده پانزده نفری که پدر و مادرهای خودشان آمدند و خبر دادند که کار بچههای آنها بوده است، دستگیر و اعدام شدند!
پیکر پدر متلاشی شده و قطعاتی از آن این سو و آن سو افتاده بودند. جالب اینجاست که افراد مختلف بدون اینکه یکدیگر را بشناسند، خواب یکسانی دیده بودند که پدر گفته بودند: قطعات بدنم را به جنازه ملحق کنید در کنار کفن ایشان هم، کیسهای بود که نمیدانستیم برای چیست؟ وقتی این ماجرا پیش آمد، تازه متوجه شدیم موضوع از چه قرار است. هفته بعد قطعات بدن ایشان را در همان کیسه ریختند و گوشهای از قبر را شکافتند و داخل قبر گذاشتند. قطعات بدن محافظ ایشان شهید جباری هم در همه جا پخش شده و فقط سرش باقی مانده بود. آنها را هم جمع کردند و در کیسهای گذاشتند و از گوشه قبر داخل آن گذاشتند.
*و سخن آخر؟
ما معتقدیم شهدا زنده هستند و هر وقت مشکل یا ناراحتی داریم، فوراً از پدر کمک میخواهیم. خود من همیشه 100 تا صلوات میفرستم و حاجتم را میگیرم. خودم زیاد پدرم را خواب نمیبینم، ولی خواهرم زیاد خواب میبیند. یک بار گرفتاری مهمی داشتم و سر خاک پدرم رفتم و گریه کردم و از ایشان کمک خواستم. پدر به خواب خواهرم آمده و گفته بو:د چرا نمیروی و به داد خواهرت نمیرسی؟ من و خواهرم خانههایمان نزدیک بود و همیشه همدیگر را میدیدیم، ولی مشکلم را به او نگفته بودم. آمد و گفت پدر چنین حرفی به من زدند. من هم مشکلم را با او در میان گذاشتم. همیشه حضور ایشان را احساس میکنم و مطمئن هستم مراقبم هستند.