به گزارش افکارخبر، دیری نپایید که از ناصریه به العماره منتقل شدیم. ساعتی از ظهر گذشته بود و وقت نماز بود. حال و هوای غریبی به من دست داده بود. گفتم می خواهم اذان بگویم. عده ای از برادران مرا از انجام این کار را نهی کردند و گفتند: اینجا اذان نگو. عراقی ها تو را با این دست و پای زخمی می کشند.
اما من اذان گفتم و آنها هم هیچ عکس العملی نشان ندادند!
مقصد ما بیمارستان بغداد بود. چند روزی که در آنجا بستری بودم، متوجه شدم یک سرباز عراقی برادران آزاده ی مجروح را بسختی اذیت می کند، لذا به او گفتم: این مجروحان بیگناه را اذیت نکن.
با غرور خاصی چشمهایش را گرد کرد و گفت: ساکت!
گفتم: مگر شما مسلمان نیستید و مگر پیامبر (ص) نفرموده که به اسرا احسان کنید؟ پس چرا این برادران مظلوم را اینقدر اذیت می کنی؟
باز اشاره کرد که ساکت بشوم.
چون می دانستم که او ورزشهای رزمی انجام می دهد و به این گونه ورزشها علاقه دارد، او را به مبارزه طلبیدم.
گفت: من در چین دوره ی کاراته دیده ام،بعد تو که مریضی هم هستی می خواهی با من مبارزه کنی؟!
با اصرار من، عاقبت حاضر به مبارزه شد و پس از چند حرکت رزمی، سرانجام ضربه ی فنی شد و به حالتی سرافکنده رفت. باور نمی کرد که این طور براحتی در یک مقابله ی رویاروی از یک بیمار شکست بخورد!
از آن به بعد نیز به بچه ها احترام می گذاشت و سربازهای عراقی دیگر هم بیشتر مراعات برادران مجروح را می کردند.