خاطره خواندنی محمدرضا زائری از آخرین دیدارش با آقا مجتبی

به گزارش افکارنیوز، محمد رضا زائری در یادداشتی که قبل از رحلت آقا مجتبی تهرانی نوشته است به ذکر خاطره دیدارش با معلم اخلاق مردم تهران می‌پردازد که جالب توجه است: زن کارمند بیمارستان که داشت با یک پرستار دیگر حرف می‎زد وقتی ما را دید گفت: من هم می‎خواهم بروم این حاج آقا را ببینم، می‎خواهم ببینم کیست که همه سراغش را می‎گیرند و همراه ما راه افتاد. سر و وضعش همان‎طور بود که رهبر انقلاب در سفر خراسان شمالی اشاره فرمودند، داشت می‎رفت بالای سر مرجع تقلیدی که از نگاه او یک پیرمرد دوست داشتنی بود. زن کارمند با صدای بلند ادامه داد می‎خواهم بگویم برایم دعا کند، در اتاق را به‎همراه پرستار بخش باز کرد و جلو رفت. من که همچنان با تعجب منتظر بودم با صدای آهسته گفتم: اگر خواب هستند مزاحمشان نشویم. در حالی‎که وارد اتاق می‎شد گفت: نه بیدارند و بعد در حالی‎که کنار تخت می‎رفت پرسید: حاج آقا خوبید؟
من آن روز از این مرجع تقلید دو کلمه بیشتر نشنیدم که یکی‎اش جواب همین زن کارمند بیمارستان بود. ایشان با چاشنی مهربانی پدرانه‎ای، با همان خستگی و درد به سختی و آرام فرمود: ممنون و من به یاد روزی افتادم که حاج آقا در مسیر بازگشت از مسجد، وقتی به سر بازار رسیدیم به یاد چند شب قبلش که مراسم احیا برگزار شده بود گفتند: «عجیب بود، دیدم خانمی با سر و وضع غیر مذهبی و بد حجاب دارد رساله توضیح المسائل می‎خرد.» بعد از این بیان کردند ریشه دینداری مردم همچنان محکم است، هرچند ظاهرشان نشان ندهد و اساس و اصول درست است و باید فکری برای این فروع و حواشی بکنیم. حالا حاج آقا داشت برای یکی از همین خانم‎ها دعا می‎کرد و من یقین دارم دعای این مرد خدا برای این بنده خدا - هر که بود - نتیجه خواهد داشت.
زن کارمند بیمارستان وقتی خیالش از دعای حاج آقا راحت شد با پرستار بخش بیرون رفتند. ما جلو رفتیم و ایستادیم و سلام کردیم. چهره تکیده و تن رنجور مردی پیش روی ما بر تخت بیمارستان بود که همیشه با صلابت و اقتدار بر منبر درس و خطابه دیده بودیم. شیر شیر است، یا پیر پیر است نمی‎دانم اما آن لحظه شیری بر تخت می‎دیدم که نمی‎توانست غرش کند. با علی جعفرآبادی و میثم مطیعی در برابر مردی ایستاده بودیم که تا آن لحظه او را بر تخت ندیده بودیم. تلخ بود ما بغض کرده بودیم، شیخ وارسته آهسته نگاهمان کرد من جلو‎تر رفتم و سلام کردم، لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و فهمیدم که ما را شناخته است. چیز‎هایی گفتم که کلمه دوم را از او شنیدم: «الحمدلله»
خواستم دستی را ببوسم که همیشه پس می‎کشید و نمی‎گذاشت اما حالا توان حرکت نداشت و از سوزن‎‎های بیمارستان مجروح بود. دستی که برایم خیلی آشنا بود، دستی که بر سر پرتگاه‎های خطرناک و «علی شفا جرف» ‎‎های فراوان دیده بودم آنگاه‎ که دستم را گرفته بود به دعا و نصیحت و عتاب و مهر. به آن چهره ملکوتی و تابناک خیره شدم و اشک‎ها آرام آرام و بی‎اختیار سرازیر شد. حاج آقا دفعه اول بود که اشکهایم را این‎طور می‎دید و من اولین‎بار بود که می‎خواستم بخشی از حرف‎های نگفته‎ام را رودررو بزنم. همان‎طور که با مهربانی و خستگی نگاهمان می‎کرد گفتم: «من مرده بودم، شما زنده‎ام کردید، من پیش خدا شهادت می‎دهم که شما دست ما را گرفتید.» نمی‎دانم دیگر چه گفتم که یک لحظه همه این بیست و شش سال آمد جلوی چشمم. دور و نزدیک، غریبه و آشنا، تلخ و شیرین، بغضم ترکید، گفتم: «حاج آقا اگر شما نبودید ما هم نبودیم و حالا هم می‎خواهیم باز زیر سایه‎تان نفس بکشیم.» خم شدم و دستان مبارکش را بوسیدم. این دست‎ها همان است که توی درس و توی جلسات آن‎طور قدرتمند حرکت می‎کرد؟! باورم نمی‎شد.
همه این سال‎ها آمد جلوی چشمم و از اتاق بیرون آمدیم و پشت در ایستادیم. این پرستار بخش که با تعجب اشک ریختن و درماندگی سه نفر را نگاه می‎کند از حال‎مان چه خبر دارد؟ این‎ها که کنار در آسانسور منتظرند و ظاهرمان را می‎بینند از درون‎مان چه می‎دانند؟ حتی هر کدام‎مان الآن چه می‎فهمد توی دل دیگری چه می‎گذرد؟ با خود زمزمه کردم: مرده بودم، زنده‎ام کردی…
همه این سال‎ها جلوی چشمم می‎آید همین دیروز است و من نوجوان پرشوری هستم که می‎خواهد علوم و معارف اسلامی بیاموزد و به این در و آن در می‎زند. استاد اشعری از کسی حرف می‎زند که شاگرد خاص امام خمینی بوده و از علمای مطرح تهران است و بعد آرام آرام پای ما را به جلسات اخلاق کوچه سقاباشی باز می‎کند. من و مهدی معصومی می‎رویم و آقای «حاجی‎شریف» معلم قرآن‎مان را می‎بینیم که کار‎های جلسه را انجام می‎دهد و شهید سید محسن دربندی را که اول جلسه قرآن می‎خواند و برادر معلم ماست. آشنا‎ها و رفقای دیگر هم هستند و بعد آقای هوایی به مدرسه مطهری می‎آیند که هر هفته خودشان و برادرانشان را توی جلسه می‎بینیم.
بین مسجد امین‎الدوله و گرمای اشک ریختن‎ها و موعظه‎‎های آیت‎الله حق‎شناس و خیابان ایران و درس‎‎های آیت‎الله‎تهرانی بزرگ می‎شویم. رزمنده‎‎هایی را می‎بینیم که هر هفته می‎آیند و بعد ناگهان عکسشان را به دیوار می‎زنند، آشنایان و رفقایی را می‎بینیم که همیشه خیلی جدی‎اند اما این‎جا جور دیگری هستند. به مجالس و سخنرانی‎‎های دیگر هم گاه و بیگاه می‎رویم اما جلسه حاج آقا مجتبی جنسش با همه سخنرانی‎‎های دیگر فرق دارد. توی جلسه معمولا افراد کاغذ و قلم دارند و یادداشت می‎کنند و یکی هم هست که با صدای بلند و جگر سوزی از همان اول جلسه گریه می‎کند، بی‎روضه و ذکر مصیبت و من خیلی طول می‎کشد تا بفهمم چرا آدم باید برای حدیثخواندن حاج آقا از بحارالانوار و اصول کافی این‎طور ضجه بزند.
حاج آقا، هم خطبه خواندن اول صحبتش ثابت است و هم دعای آخرش، طوری که همه عبارات را حفظند و موقع دعای حاج آقا قبل از آمین عبارات را با ایشان زمزمه می‎کنند. جلسه خیلی جدی است و منظم، معمولا شرکت‎کنندگان جلسه هم یکدست و یک‎جورند، آدم‎‎های فرهنگی و معقول و معتدل که دنبال بحث‎‎های عمیق و جدی‎اند، توی جلسه حاج آقا از شور و حال‎‎های داغ برخی جلسات خبری نیست و حتی شب‎های تاسوعا و عاشورا هم، یک سینه زنی سنتی اضافه می‎شود. فرق نمی‎کند شهید صیاد شیرازی به جلسه بیاید یا دکتر فلان که وزیر کابینه است، هرکسی هر جا خالی باشد می‎نشیند و به مرور که جلسه شلوغ‎تر می‎شود گاهی توی کوچه باید نشست.
شب‎های احیای ماه مبارک، حال و هوای جلسه تماشایی است و جمعیت عظیمی که هر سال هم اضافه می‎شوند در اطراف مسجد جامع همه با حاج آقا همراهند برای قرآن سر گرفتن تا برسد به ایستادن آخرش برای «یا أیها العزیز» و آن گریه‎‎های سوزناک حاج آقا و آن دعا‎های لطیف. شب‎های محرم از نوحه‎خوانی‎ها و سینه‎زنی‎‎های جدید و عجیب خبری نیست اما حاج آقا چنان نرم وارد روضه می‎شود که حتی اگر حاج احمد آقای چینی هم نخواهد، نوای گرم و خواندن سنتی و آرامش دل‎ها را به کربلا می‎برد. من هنوز هم نمی‎دانم چه طور هر بحثی که موضوع جلسه است این‎قدر طبیعی به روضه وصل می‎شود؛ اگر بحثکرامت است، اگر بحثعزت نفس است، اگر بحثحیاست چه طور این‎قدر آرام بی‎آنکه بفهمی می‎بینی روضه علی اکبر یا قاسم بن الحسن(علیهماالسلام) شروع شده است.
این مرد الهی جامعیت دارد. هم تقریرات فقهی امام را نوشته و فقیه است و هم درس اصولِ فنی و محکمی دارد. در اخلاق هم صاحب سبک است و تفصیلی که در اخلاق داده سابقه ندارد. از یک طرف تمام تأکیدش بر عقلانیت و فکر و محکمات است و از طرف دیگر موقع روضه و ذکر مصیبت که می‎شود چیزی از توسل محکم‎تر نمی‎بیند. شور را نفی نمی‎کند اما مأموریت خود را درترویج شعور می‎داند. بالای منبر که می‎رود کتاب به‎همراه دارد و روایات را از رو می‎خواند و تمام اهتمامش به روایات و احادیثاهل‎بیت است و من که شیفته مرحوم میرزا علی اکبر غفاری‎ام، روز‎ها با هر بهانه‎ای توی دفتر ایشان پای گفت‎وگو‎های حدیثی‎ام از این ویژگی حاج آقا عجیب متأثر هستم. بعد که پایم به درس خارج مدرسه مروی‎شان باز می‎شود همان حاج آقا را می‎بینم با همان ویژگی‎‎های رفتاری و شخصیتی هرچند در موقعیتی متفاوت.
یک روز آقای اشعری می‎گوید می‎خواهیم برویم منزل حاج آقا. هم ذوق می‎کنیم و هم می‎ترسیم، به اقتضای نوجوانی و حال و هوای این دوره نگرانیم حاج آقا دم و شاخمان را ببیند، با چیز‎هایی که از حاج آقا شنیده‎ایم مطمئنیم صورت برزخی ما را خواهد دید. جلسه خلوت‎تری است و ما هم یک گوشه‎ای می‎نشینیم و به خیر می‎گذرد، حاج آقا به رویمان نمی‎آورد و بالأخره نمی‎فهمیم که صورت برزخی مان را دیده است یا نه.
بزرگتر می‎شویم و از دبیرستان به مدرسه عالی می‎رویم.
وقتی ازدواج می‎کنم پدر همسرم برادر بزرگ آقای هوایی خودمان است و بعد‎ها برایم از نخستین جلسات درس اخلاق حاج آقا تعریف می‎کند که توی منزل حاج آقا با چند نفر شروع شده بود و جلسه حاج آقا می‎شود برکت ازدواجمان. خطبه عقد را حاج آقا مجتبی می‎خوانند و بعد به من پیغام می‎دهند که کارت دارم. می‎روم مسجد جامع و موقع برگشتن از مغازه‎ای برای خانه خرید می‎کنند و هرچه اصرار می‎کنم پلاستیک سیب زمینی را بگیرم زورم نمی‎رسد و بعد شروع می‎کنند به حرف زدن: «از زندگی خودشان می‎گویند و پدرشان مرحوم آیت‎الله میرزاعبدالعلی تهرانی و این‎که همسر خودشان هم علویه است و از سادات و به من هشدار می‎دهند که همسر شما که از سادات است باید چه مراقبت‎‎هایی در احترام و تکریمش داشته باشی.»
حالا جلسه حاج آقا پاتوق ثابت ماست و بعد از ازدواج اولین جایی که با همسرم بیرون می‎رویم نه رستوران و پارک و بازار که جلسه چهارشنبه شب حاج آقاست که حالا در مدرسه نور برگزار می‎شود. یک روز هم نیمه شعبان است و مجلس مردانه‎ای در مدرسه نور برگزار است و بعد از جلسه حاج آقا ایستاده‎اند و کیسه‎ای از سکه‎‎های نو در دست دارند و حاضران به نوبت می‎آیند و هر کدام یک سکه یک تومانی بر می‎دارند. نوبت من که می‎شود پررویی می‎کنم و می‎گویم حاج آقا لطفا با دست خودتان یک سکه به من محبت کنید! همه با تعجب نگاه می‎کنند و حاج آقا در حالی‎که می‎خندند می‎گویند: «من بخواهم بدهم که یک سکه نمی‎دهم و دست می‎کنند چندین سکه بر می‎دارند و در دستم می‎ریزند.»
پایم به مسجد جامع باز می‎شود و محبت و صمیمیت حاج آقا باعثمی‎شود دیگر از دیده شدن دم و شاخم نترسم، گاه و بیگاه به هر بهانه‎ای ظهر می‎روم مسجد جامع و حاج آقا که به هیچکس اجازه نمی‎دهد توی راه همراهشان باشد من را منع می‎کنند شاید چون لباس روحانیت دارم و حتی از محراب هم که حرکت می‎کنند نمی‎گذارند کسی کفش ایشان را بیاورد. در خاطرات امام خوانده‎ام که هیچ‎وقت نمی‎گذاشتند مردم دنبالشان راه بیافتند و اصرار داشته‎اند با سادگی و تواضع توی مسیر تنها قدم بزنند. حاج آقا مجتبی هم شاگرد امام بوده و هرچه خاطرات امام را می‎خوانم شباهت‎‎های بیشتری پیدا می‎کنم و همین را توی تقدیم کتاب خیمه گاه به ایشان می‎نویسم هرچند که هیچ‎وقت جرأت نمی‎کنم کتاب را به دستشان برسانم. حساسیت عجیبی روی مصاحبه و خبر مطبوعات دارند و اصلا اجازه نمی‎دهند کسی از ایشان عکس بگیرد و خبر منتشر کند. از هر گونه اظهار و ابراز پرهیز دارند و می‎ترسند القاب و عناوین و تفصیلات برای ایشان مطرح شود. یکبار از من می‎پرسند: گویا یک مجله‎ای چیزی نوشته است؟ نگرانند. اطمینان می‎دهم که مطلب همشهری جوان را دیده‎ام و فقط نشانی و خبر جلسه بوده. این حساسیت را اطرافیان و شاگردان حاج آقا هم می‎دانند برای همین وقتی می‎خواهیم در مجله خیمه پرونده‎ای برای حاج آقا منتشر کنیم هیچکس حتی پدر و عموی خانم خودم راضی نمی‎شوند مصاحبه کنند، همه نگرانند که حاج آقا ناراحت شوند. وقتی هم که یک روز حاج آقا را سرحال می‎بینم و برای چندمین بار با کلی مقدمه‎چینی درباره گفت‎وگو با خیمه یا حتی فقط ضبط و ثبت مطالب حرف می‎زنم باز زیر بار نمی‎روند و وقتی اصرار مرا می‎بینند وسط راه می‎ایستند و می‎گویند: من قول می‎دهم اگر قرار شد روزی با کسی یا جایی گفت‎وگو کنم، آن شما باشی!
در دورانی که خانه روزنامه‎نگاران جوان را اداره می‎کنم و برای نشریه خانه مشکل پیش می‎آید وسط آشوب و غوغای رسانه‎ها و دادگاه و زندان وگرفتاری‎ها، اولین پیغام از حاج آقا می‎رسد: سفارش یک ذکر خاص و چند توصیه دقیق معنوی و نیت یک ختم قرآن برای روح امام راحل و تذکراتی برای گشایش و رفع مشکل. حساسیت عجیبی نسبت به حرمت و جایگاه استادشان حضرت امام دارند و روزی که بعد از ارتحال امام مجلس ختمی در مسجد جامع بازار گرفتند این تعلق کاملا مشهود بود؛ آن روز برای اولین و آخرین بار از حاج آقا رفتاری می‎بینم که عمق تأثرشان را نشان می‎دهد. این تعلق البته فقط عاطفی نیست برای این‎که وقتی حساسیت غریب ایشان نسبت به حفظ‎ شأن رهبر انقلاب را می‎بینم معلوم می‎شود ماجرا یک اعتقاد مبنایی هم هست.
حاج آقا برای بسیاری پدری می‎کند؛ از نیازمندانی که برایشان دل می‎سوزاند و بی‎سروصدا گره از کارشان می‎گشاید تا طلاب جوانی که از محضرش استمداد راهنمایی دارند و تا کاسب‎های پیر و جوان بازار که بعد از نماز عصر به نوبت مسائل شرعی‎شان را می‎پرسند. برای بسیاری پدری می‎کند که من نمی‎شناسم و خبر ندارم. برای بسیاری که شاید گاهی به حاج آقا سر می‎زنند همچون حاج حسین آقای خودشان پدری می‎کند ایشان چنان پدرانه سخن می‎گوید و چنان پدرانه نگاه می‎کند که احساس می‎کنی هیچ فرزندی جز تو ندارد. میان یکی از همین نگاه‎ها و حرف‎ها و وسط حرص‎خوردن‎‎های پدرانه - که خودت را از این کار‎ها خلاص کن و درس بخوان - و وسط دلسوزی‎‎های پدرانه - که این‎ها به فکر راه انداختن کار خودشانند نه آینده تو - حاج آقا بدون مقدمه می‎پرسد: «ماهی چقدر خرج داری؟» می‎مانم چه جوابی بدهم! حاج آقا که تعجب مرا می‎بیند می‎گوید: «خرجت هرچه هست می‎دهم بیا بنشین درس بخوان…» و من خجالت می‎کشم که بگویم به‎خاطر بدهی کاغذ و چاپخانه مجله‎ای که تعطیل شده، باید چند سال قسط بدهم و سرم را پایین می‎اندازم و تا آخر عمر حسرت آن لحظه را می‎کشم.
وقتی برای چند سالی به لبنان می‎روم و تحصیلات دانشگاهی را دنبال می‎کنم نگران هستم که مبادا حاج آقا این تصمیم را نپسندند ولی گاه و بیگاه پیغام لطفشان می‎رسد و پدر خانمم می‎گوید: حاج آقا سراغت را گرفتند یا سلام رساندند و احوالت را پرسیدند. این پدرانه‎‎های پراکنده خستگی‎ها را از تن و جانم می‎شوید، تا یک روز که به ایران آمده‎ام بعد از مدت‎ها دوباره می‎روم مسجد جامع. باز با همان محبت سر صحبت را باز می‎کنند و می‎گویند: «خیلی خوب کردی رفتی!» حرف‎‎های دیگری هم به میان می‎آید و باز همان توصیه‎‎های قبلی: «زیارت را ترک نکن، آنجا زیارتگاه هست؟ سوریه می‎روی؟» می‎گویم در خود لبنان مزار سیده خوله هست و می‎رویم. خیالشان راحت می‎شود. یک‎بار می‎پرسم حاج آقا برای شما دعا می‎کنیم چه بگوییم؟ می‎گویند: «عافیت.»
می‎گویند همیشه دعایتان می‎کنم، دلم به همین دعا‎ها خوش است و یک روز هم که پسرم محسن را می‎بینند برای او دعا می‎کنند و می‎گویند یادم نمی‎رود چون نوه خودم محسن است. این آغوش پدری را برای همه جا دارد. این محبت پدرانه همه را در بر می‎گیرد. همه حرص و جوششان حفظ دین مردم است. حاج آقا معتقد است آخوند باید مسجد و محرابش را حفظ کند و به رسالت آخوندی‎اش بپردازد و شاید برای همین از اول انقلاب علی‎رغم نیاز فراوان و اصرار زیاد، هرگز زیر بار پذیرش مسئولیت‎‎های رسمی نرفته است هرچند خواص می‎دانند که حاج آقا در برهه‎‎های گوناگون هر کاری می‎توانسته برای انقلاب و نظام انجام داده، کار‎هایی که شاید از دیگران بر نمی‎آمده است، آن هم با بصیرت و تیزبینی عجیبی که حاج آقا دارند در حدی که یکی از نزدیکان و اصحاب خاص حاج آقا می‎گوید: هرچه حاج آقا گفته‎اند حتی بعد از گذشت چهل سال ما عینا به همان می‎رسیم و همان را عینا می‎بینیم.
این‎روز‎ها حاج آقا را در خواب می‎بینم، یکبار می‎بینم آیت‎الله حق‎شناس توی خانه ما هستند و حاج آقا می‎آیند کنارشان و وقتی جزئیات خواب را تعریف می‎کنم تعبیرش نگرانم می‎کند و صدقه می‎دهم، دوباره خواب می‎بینم این‎بار دور و بر حاج آقا می‎گردم و توی همان خواب فکر می‎کنم ما که دست بختمان به گرد پای اهل‎بیت نرسید و با شاگردشان این حال را داریم، اصحاب حضرت صادق(سلام الله علیه) مثلا چه حالی داشته‎اند، دوباره خواب می‎بینم و می‎نشینیم به دعا کردن و توسل برای حاج آقا. راستش این التماس‎ها و تمنا‎ها به درگاه خدا برای حاج آقا نیست، برای خودمان است. از بی‎پناهی و دربه‎دری خودمان می‎ترسیم. شب احیای ماه رمضان آینده را با ناله‎‎های چه‎کسی قرآن بر سر بگذاریم و در محرم بعدی به اشاره انگشت موعظه چه‎کسی راه توسل را پیدا کنیم؟
هر طور نام مبارکشان را ببریم، آیت‎الله العظمی تهرانی یا حاج آقا مجتبی، فرقی نمی‎کند. مثل برخی که با اشک و آه از لندن و رم تماس می‎گیرند و از احوال حاج آقا می‎پرسند بشناسیمشان، یا مثل بعضی چرخی‎‎های باربر بازار تهران که بر سر حاج آقا داد می‎زدند و گاری‎های‎شان به پشت پای حاج آقا می‎خورد نشناسیم؛ باز هم فرقی نمی‎کند. نفس حاج آقا، دعای حاج آقا، حضور حاج آقا برای تهران نعمت است. این مرد برای کسانی که نمی‎شناسد دعا می‎کند و برای کسانی که نمی‎شناسندش حرص می‎خورد. ما و بچه‎هایمان بی‎آنکه بدانیم با دعا و ذکر امثال حاج آقا توی این شهر‎ها از بلا‎ها دور می‎مانیم و نفس می‎کشیم و زندگی می‎کنیم. خیابان‎‎های تهران از خیابان مصطفی خمینی و بهارستان و سرچشمه و خیابان پانزده خرداد که با قدم‎‎های او آشنایند و خانه ساده‎اش را در برگرفته‎اند تا هر جای دور و نزدیکی که نسیم نفس و دعای خیرش می‎رسد با بودن این مرد و نفس کشیدنش هنوز با همه آشفتگی‎ها و آزردگی‎ها روزنه‎ای برای آسمانی شدن و پرواز دارند. هنوز می‎توان تهران را به‎خاطر این تهرانی دوست داشت و من آرزو دارم همیشه تهران را دوست داشته باشم.
حاج آقای ما معصوم نیست. بیتردید پیش از او فراوان بودهاند نسخههایی مانند او که ما ندیدهایم اما وقتی به او نگاه میکنیم تصویری از آنچه روایات برای مؤمن نقل کردهاند میبینیم، تصویری از آنچه برای اوصاف یک شاگرد امام صادق (علیه السلام) نوشتهاند، تصویری از التزام به مکتب اهلبیت در اندیشه و عمل. ما که امام خمینی را درست درک نکردیم، سهم ما از امام خمینی فقط تماشای جمالش بود از پشت پرده اشک و میان شعارهای مردمی حسینیه جماران اما آنچه از او خواندهایم و شنیدهایم در این مرد تماشا میکنیم. شاید صد درصد و مطلق هم همه سلیقههایش را نپسندیم، شاید مثل خود من مقلدش هم نباشیم، شاید مثل آن زن کارمند بیمارستان هیچ وقت پای درسش ننشسته باشیم، اما دلخوشیمان این است که او توی این شهر نفس میکشد و این شهر را دوست داریم. وقتی توی این شهر مثل حاج آقا مجتبی پیدا میشود باید تهران را دوست داشت.