۱۳ فروردین ماه امسال و در جریان حمله رژیم صهیونیستی به ساختمان بخش کنسولی سفارت ایران در دمشق هفت نفر از مستشاران کشورمان در سوریه به شهادت رسیدند، یکی از این شهدا که قبلاً هیچ تصویر و نامی از او در رسانهها منتشر نشده بود «سردار محمدهادی حاجرحیمی» بود.
شهید حاجرحیمی که از سال ۱۳۵۹ در کسوت مربی و از پادگان امام حسین (ع) کار خود را آغاز کرده بود، رفته رفته مسیر تعالی و تحول را طی کرد تا اینکه به فرماندهی یکی از مهمترین ردههای نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یعنی یگان نیروهای مخصوص امام علی (ع) رسید و مبدأ تحولات بسیاری در این یگان و در پرورش رزمندگان جبهه مقاومت شد.
پس از شهادت سردار حجازی، ایشان به سمت معاون هماهنگکننده نیروی قدس منصوب شد و پس از چند سال در حالی که مسئولیت بالاتری داشت با اصرار خودش قرار شد جانشین سردار شهید علی زاهدی در منطقه سوریه شود.
در ادامه گفت و گو با فاطمه رحیمی دختر شهید حاجرحیمی را خواهید خواند:
پدرم حافظ خوان شب یلدای مان بود
اگر بخواهم از کمی قبل تر صحبتم را شروع کنم باید از پدر بزرگ و مادر بزرگم بگویم. مادر بزرگ من زنی مدیر و جدی و مهربان هست. اما پدربزرگم خیلی شاد و خوش مشرب بود. و جالب است که پدرم هر دوی این خصوصیات را با هم داشت. یعنی بسیار مقتدر، مدیر و جدی بود و در عین حال مهربانی و عطوفت داشت و با احساس بود. او پس از تحصیلات مدرسه، وارد دانشگاه خواجه نصیر شد و در رشته مهندسی عمران مشغول به تحصیل شد اما به خاطر جنگ چون زیاد غیبت خورده بود دانشگاه قبول نکرد درسش را ادامه بدهد و او در رشته دیگری وارد دانشگاه شد. در کنار این اطلاعات عمومی خیلی بالایی هم داشت.
یادم هست داشتم دوره کتابهای شهید مطهری را میخواندم که به داستان جالبی رسیدم، تا برای پدرم تعریف کردم او کاملا مسلط بود. حتی ادامه داستان را هم برایم گفت که نشان میداد همه را از بهر است. در حالی که حدود ۳۰ سال پیش آن کتابها را خوانده بود. او در زمینه نجوم و ستاره شناسی هم خیلی اطلاعات داشت و گاهی که به مسافرت میرفتیم وقتی آسمان پر ستاره بود، صورتهای فلکی را نشانم میداد. اهل ادبیات بود و شعر میگفت.
پدرم حافظ خوان حرفه ای بود. شب های یلدا برایمان حافظ می خواند، نه تنها می خواند بلکه خوب هم معنی می کرد. کلمه ای نبود بپرسم و او معنی اش را نداند. زبان عربی را با کتاب آموخته بود و حتی ترجمه می کرد. برای چیزهایی که می خواست خیلی تلاش می کرد. او یک پدر نظامی نبود، پدری پشتیبان و مهربان بود و همه مسائل زندگی ام راراحت برایش می گفتم و انتظار واکنش بد نداشتم. وقتی مریض می شدم یا ناراحت بودم سنگ صبورم بود. یکی از شعرهایی که پدرم زیاد می خواند و علاقه داشت، شعرهای امام خمینی(ره) بود. می گفت این مرد اهل سیاست بود و جایگاه بالایی در جهان دارد، اما ببنید در عین حال چه تبع بالایی هم داشته و قشنگ شعر می سروده است. بعضا برای مان شاهنامه خوانی هم می کرد.
قضیه چفیه حاج قاسم
من چند باری توفیق دیدار با سردار سلیمانی را داشتم. در آخرین دیدارم با حاج قاسم که برای افطاری نیروهایش را با خانواده دعوت کرده بود، گفتم: سردار! پدرم خیلی کم به ما وقتش را اختصاص می دهد. حج قاسم هم با شوخی به پدرم گفت: باید وقت بیشتری بگذارید.
هم پدرم و هم سردار سلیمانی واقعا انسان های خوش رویی بودند. حتی در میدان جنگ روحیه خشک نظامی در بین رزمندگان نبوده. مثلا خاطره ای پدرم از سردار سلیمانی تعریف کرد که جالب است. می گفت: حاج قاسم در یکی از مأموریت ها خیلی سرما خوردگی سختی گرفته بود. چفیه ای داشت که همیشه سرش را می بست. گویا سردار خیلی هم سرمایی بودند.
یکبار یکی از نیروها با دیدن حاج قاسم گفت: باید یک یادگاری به من بدهید و درخواست چفیه داشت. سردار می گوید من سرما خوردم و احتیاج دارم به این چفیه. اما او اصرار می کند و بالاخره می گیرد. پدرم به حاج قاسم می گوید: من یک چفیه اضافی دارم. وقتی می آورد حاج قاسم با دیدن چفیه که رنگ زردی هم داشته می گوید: این چیه؟ دخترانه است. پدرم هم به شوخی می گوید: اگر دخترانه اس پس بده و بدون چفیه باش. حاجی می گوید: نه بده و می بندد به سرش. عکس حاج قاسم با آن چفیه خیلی هم منتشر شده. وقتی تلویزیون نشان می داد پدرم این خاطره را برایم تعریف کرد.
عکس شهید رحیمی با کروات!
پدرم با سردار سلیمانی خاطرات جالبی داشت که گاهی برای ما تعریف می کرد. او عکسی دارد از دوران کودکی که با کروات عکس انداخته. می گفت این عکس را نشان سردار دادم و با خنده می گفتم: ببین من چه تیپی داشتم شما مرا چه شکلی کردید.
آخرین جایی که با پدرم قدم زدم و برات شهادتش را گرفت
روز آخری که پدرم کنار ما بود، صبحش به من و مادرم گفت می خواهم بروم بهشت زهرا. مادرم کار داشت اما من همراهش رفتم. با هم رفتیم مزار اموات پدرم. خواهر و پدر بزرگ و ... بعد مثل همیشه که به بهشت زهرا می رفتیم و سری به مزار شهدا می زدیم، این بار هم رفتیم. اغلب کسانی که می رفتیم نیروهای پدرم بودند. دست می کشید روی مزار آنها و خاکش را به صورتش می مالید. سه انگشتش را محکم روی سنگ مزار می کوبید و می گفت: این کار را بکنی اموات می فهمند آمدی.
شهیدی بود به نام «یدالله قاسم زاده». پدرم او را خیلی دوست داشت. این شهید موقع شهادت ۳۴ سالش بود و دو فرزند داشت. پدرم خیلی حواسش به پسرهای او بود. هر وقت میرفتیم پسرهای شهید برای پدرشان نقاشی میکشیدند و بالای سر مزار میگذاشتند. این بار که رفتیم نقاشیها نبود. پدرم گفت: فکر کنم بچهها با پدرشان قهر کردند، چون مدتی هست نقاشی هایشان را نمیبینم. بیست دقیقهای سر مزا شهید بود و صحبت میکرد. من هم آنطرفتر ایستاده بود.
همان شب پدرم اعزام شد. بعد از شهادت یکی از دوستانش تعریف کرد: شهید حاجی رحیمی به من گفت چیزی را که می خواستم از آقا یدالله گرفتم.