ساعت زنگ میخورد. یک لحظه بند دلم پاره میشود و پشت بند صدای زنگ ساعت منتظر یک صدای مهیب در دوردست یا شاید حوالی خانه میمانم. چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد که یادم میآید همه چیز تمام شده و دیگر از بیدار شدن با صدای انفجار خبری نیست.
صدای بچه ها من را به خودم میآورد. دارند لباس مدرسه میپوشند و با هم شوخی میکنند، تا صبحانه را حاضر کنم پدرشان هم بیدار شده و حالا شوخیهای او هم قاطی خنده بچهها شده. صدا میزنم: « بچهها بجنبید، مدرسهتان دیر شد» یک لحظه صدای خودم توی سرم میپیچد، «مدرسه»، « دیر شدن»، «بچهها باید به مدرسه بروند».
انگار همین دیروز بود که داشتم به بچهها که طبق عادت صبح برای مدرسه رفتن بیدار شده بودند میگفتم « مدرسهها تعطیل شده، گفتند خطر بمباران هست، فعلا بچهها مدرسه نیایند» نبیله با ناراحتی میگوید: « امروز میخواستیم شعر آزادی را که حفظ کردهایم با بچهها بخوانیم» میگویم: « شعر آزادی را برای من بخوان تا یادت نرود، حتما یک روز با همکلاسیهایت هم آن را خواهی خواند»
دیروز در مدرسه نبیله همکلاسیهایش شعر آزادی را خواندند. محمد و حنین هم از طرف مدرسه دعوت شده بودند. قاب عکس نبیله را محمد نگه داشته بود. چند نفر دیگر از بچهها هم قاب عکس خواهر یا برادر شهیدشان همراهشان بود. بچهها در قاب میخندیدند، خوشحال بودند که بالاخره آن روزی که در گروه سرود با هم شعر آزادی را بخوانند، رسیده است، انگار با نگاهشان از داخل همان قابها به خواهرها و برادرهایشان که در میانههای سرود اشک از چشمشان جاری شد میگفتند: گریه نکنید، ما با شماییم و با هم سرود را زمزمه میکنیم، خوشحال باشید که آزاد شدیم و سرودش را با صدای بلند میخوانیم»
بچهها صبحانهشان را خوردهاند و دارند کیفها را به دوش میاندازند. یکی یکی بغلشان میکنم، بچهها نگاهشان به پدر میافتد که مثل هر روز با قاب عکس نبیله روی دیوار خداحافظی میکند. محمد و حنین هم با نبیله خداحافظی میکنند و میروند. با قاب عکس دختر شهیدم و پشت پنجره میروم تا رفتنشان را تماشا کنم. باید باور کنم که این روزها هیچ موشک و بمبی جان همسر و فرزندانم را خارج از این خانه تهدید نمیکند، باید باور کنم مثل چندماه قبل نباید به این فکر کنم که این آخرین دیدار و آغوش من با فرزندانم بود. چندساعت دیگر بچهها مثل همه بچههای دیگر در دنیا به خانه گرم خودشان برمیگردند و درحالی که از روزی که گذشت برای همین تعریف میکنند، پای تلویزیون مینشینند و گاهی هم از خستگی همانجا خوابشان میبرد.
سخت است ولی باید باور کنم که دیگر قرار نیست خواب شیرین بچهها با صدای بمب و موشک آشفته شود، دیگر لازم نیست زندگی را رها کنیم و بچههای متعجب و سرگردان را زیربغل بزنیم و به پناهگاه برویم. پناهگاههایی که اسمشان پناهگاه بود و هیچوقت قرار نبود در امنیت کامل باشند. ما اسیر دشمنی آنقدر کثیف بودیم که حتی در پناهگاه هم خیالمان از حفظ جان خودمان و فرزندانمان راحت نبود. مگر آدمیزاد چقدر جان دارد که هر لحظه را با ترس از مرگ زندگی کند. مرگ ما شهادت بود اما حق زندگی هم از ما گرفته شده بود. تنها به جرم اینکه سرزمین اجدادی خود را تسلیم قومی زورگو، دروغگو و جعلی نمیکردیم.
حالا اما کابوس تمام شده و ما کلیدهای خانههایمان را که سالها نگه داشته بودیم در دست گرفتیم و برگشتیم. خانهها نبودند، برای خیلی از بچهها پدر و مادری نبود، برای خیلی از پدر و مادرها فرزندی نبود، اما امید بود و بالاخره ما آزاد شده بودیم و آزادی را باید زندگی کرد.
اشکهایم روی قاب عکس نبیله میچکد. اگر الان بود 10ساله بود و همراه محمد و حنین به مدرسه رفته بود ولی نبیله و نبیلهها رفته بودند تا سند حقانیت ما در چشم دنیا باشند. به خودم قول داده بودم جلوی نبیله گریه نکنم. دختر شهیدم این روزها حتما چشمش به شادی ماست و از ما توقع دارد به جای او هم در فردای آزادی شادی کنیم. قاب را بالا میگیرم تا از پشت پنجره چراغانیهای خیابان را به نبیله نشان میدهم و یک بار دیگر برایش تعریف کنم: چرخ روزگار بعد از هفتاد و اندی سال طوری چرخید که زورمان به غاصب خانههایمان رسید، چندماه پیش برای همیشه از این سرزمین بیرونشان کردیم و جشن پیروزی گرفتیم. رویایمان محقق شدو حالا فلسطین برای خود فلسطینیها است.
برایش تعریف میکنم: مردم دارند کمکم شهر را میسازند، از کشورهای دیگر هم به ما کمک میکنند. صبحها صدای بچههای مدرسهای و مردها و زنانی که سر شغل خود میروند، در خیابان میپیچد، بازارها شلوغ است و مردم وقتی در خیابان از کنار هم میگذرند به هم لبخند میزنند. خانهها امن است و حریم خانوادهها حفظ. دلها هم آرام است و چهرهها پر از غرور پیروزی.
دختر شهیدم؛ شاید تا سال دیگر از این خانههای موقت به خانههای خودمان برویم.خانهای که دیگر خراب نشود و کسی زیر خرابههایش دنبال عزیرانش نگردد، کوچه و محلههایی میسازیم که به جای صدای ضجه مادر فرزند از دست داده و فریاد پدر بیخانمان شده، صدای بازی و شادی بچهها در آن بپیچد و پرندهها روی درختهای زیتونش آواز بخوانند.
دیگر آسمانمان اگر تیره شود از اثر بمب و گردوغبار نیست. باران باریده است و همه در خانههای گرم خود قطرههای باران را از پشت پنجره به هم نشان میدهیم و کنافه نابلسی میخوریم.
دختر شهیدم، جای تو خالی است اما در روزهای رویایی بعد از آزادی فلسطین عزیزمان، به عنوان یک مادر سرم را بالا میگیرم و میگویم در راه آزادی حتی پاره تن از دست دادم، اما عقبنشینی نکردم و پای سرزمینم مقاومت کردم.
حالا من و همه مادران فلسطینی با یک چشم خنده و یک چشم گریه، مثل همیشه آستینهای همت را بالا میزنیم تا سرزمین مادری را دوباره بسازیم و قاب عکس شهیدمان را به نشانه غرور و سربلندی به جای جایش بیاویزیم.