آمریکا چه نقشی برای خود در نظم جدید جهانی تعریف کرده است؟

گذشت 6 ماه از آغاز جنگ اوکراین ، این فرصت را ایجاد کرده است که راجع به چگونگی نگاه آمریکا به خودش و نقشی که در این زمینه برای خود تعریف کرده است، پژوهش‌های بیشتری انجام شود. آغاز نخستین جنگ در اروپا بعد از سال 1945، یعنی پایان جنگ دوم جهانی، آمریکا را در چشم‌اندازی که برای سیاست خارجی‌اش و همچنین نقشش در جهان تعریف کرده بود، دستخوش تغییر و تحولات زیادی کرد. 

ایالات متحده با ورود به جنگ دوم جهانی، توانست یکی از فاتحان این جنگ باشد و پس از آن نظم روابط بین‌الملل بر پایه تشکیل سازمان ملل و سازمان‌های بین‌المللی سیاسی و اقتصادی دیگر را برپا ساخت. آمریکا بعد از نگاه فاتحانه به دنیا، می‌دانست حالا دیگر به عنوان ابرقدرت بلامنازع می‌تواند سیاست انزوا را کنار گذاشته و در تحولات بین‌المللی نقش جدی‌تری داشته باشد. دوران سرخوشی بعد از پایان جنگ دوم جهانی با این حال زیاد پایدار نماند و با آغاز جنگ سرد، دنیا به سمت دوقطبی‌ای رفت که می‌توانست قدرت هر ۲ قدرت درگیر در رقابت‌های نوین را با فرسودگی توان‌شان رو‌به‌رو کند. 

قرن آمریکایی نمی‌توانست با ادامه جنگ سرد تداوم زیادی داشته باشد. فروپاشی شوروی و آغاز تقسیم این کشور به حکومت‌های کوچک‌تر، آمریکا را بار دیگر به عنوان تک ابرقدرت دنیا مطرح کرد. ایالات متحده با شکل‌گیری اتحادیه اروپایی، دیگر ترسی از شکل‌گیری جنگ در اروپا نداشت و توانست در طول این مدت به منطقه غرب آسیا، آفریقا و حتی آسیای میانه و قفقاز نگاه دیگری داشته باشد تا آنها را به سمت پذیرش «جامعه جهانی» جدید ایجادشده مبتنی بر قدرت آمریکا هدایت کند. همین تفکر بود که در نهایت به ریشه افول آمریکا در مدیریت جهان تبدیل شد. 2 دهه جنگ در منطقه خاورمیانه و شکل‌گیری هسته‌های قدرتمند جدید تروریستی در منطقه -که براحتی قدرت ایالات متحده را به چالش می‌کشید- نشان داد «قرن آمریکایی» چندان هم نمی‌تواند با اعتماد به نفس کامل ادامه پیدا کند. شکست آمریکا در جنگ‌های عراق و افغانستان، روی کار آمدن ترامپ و درگیر شدن ایالات متحده در مشکلات داخلی‌اش، صرف هزینه‌های هنگفت برای مصارف نظامی و رویارویی اقتصادی با چین، توان و قدرت ایالات متحده را برای ادامه قرن آمریکایی از این کشور گرفت. دولت ترامپ به درستی به این مساله رسیده بود که باید مدتی در انزوا مانده و به سمت قدرتمندسازی ایالات متحده از درون برود؛ شاید بتواند از این طریق راهی برای بازگشت قدرتمندتر به عرصه جهانی نیز پیدا کند. نیمه‌کاره ماندن راه ترامپ و روی کار آمدن بایدن اما نشان داد آمریکا می‌تواند هر از گاهی برای بازگشت به عرصه قدرت عجول باشد. هم‌اینک جهان با ۲ آمریکا رو‌به‌رو است؛ آمریکایی که می‌خواهد رهبری جهان را در دست داشته باشد اما در تمام حوادث سهیم نباشد -که در دولت دموکرات‌ها این هدف دنبال می‌شود- و آمریکایی با قدرت هژمونی که در تمام عرصه‌ها می‌خواهد ورود به سبک نظامی داشته باشد و در عین حال سیاست تهاجمی خود را نیز در قبال بسیاری از کشورهای دنیا ادامه دهد. در فقره دوم، آمریکا نه رهبر جهان، بلکه رئیس جهان است و حتی متحدان آمریکا نیز باید بدون هیچ ابهام و سوال و جوابی، مسیری که آمریکا می‌خواهد را بپیمایند. دولت ترامپ در تلاش بود به متحدان خود بویژه اروپاییان بفهماند مسیر دوم برای همیشه از سوی دولت‌های مختلف در این کشور دنبال می‌شود. ترامپ می‌خواست به اروپا بفهماند دوران سواری مجانی گرفتن از آمریکا و تامین امنیت‌شان از سوی ناتویی که بیشترین بودجه‌اش را واشنگتن می‌پردازد، پایان یافته است. با این حال دوران ترامپ به سرعت تمام شد و حالا سیستم سیاسی واشنگتن به نوعی هم در حال پیمودن راه اول است و هم راه دوم. دولت بایدن می‌خواهد رهبر جهان باشد. رهبری که دستورات لازم را به تمام کشورها می‌دهد، از آنها حمایت یا با آنها برخورد می‌کند و در نهایت با همکاری و هماهنگی بین متحدانش، اهداف و منافع خود را در سراسر دنیا پیش می‌برد. از سوی دیگر این رهبری هزینه‌های زیادی برای ایالات متحده دارد که بسیاری از آنها تنها اقتصادی نیست و شامل هزینه‌های نظامی نیز می‌شود. در ماجرای اوکراین، دولت بایدن نمی‌توانست تنها نظاره‌گر پیشرفت این بحران باشد. از سویی دولت او می‌خواست به اوکراین برای مقابله با روسیه کمک کند و کمک‌های میلیارد دلاری زیادی را راهی این کشور کرد اما از سوی دیگر همچنان با نگاه هژمونیک می‌خواهد مطمئن شود این جنگ به اندازه‌ای ادامه می‌یابد که دیگر نتوان گفت روسیه یکی از قدرت‌های بزرگ جهان است، زیرا قدرتش در مسیر مبارزه با کی‌یف بشدت تحلیل می‌رود و تحریم‌های اقتصادی نیز به این مساله شتاب بیشتری می‌بخشد. 

در مساله چین، سیاست آمریکا همچنان در مسیر تکامل قرار دارد. از یک سو واشنگتن به دنبال اجرای سیاستی مانند اوکراین در قبال تایوان است و از سوی دیگر خود را برای درگیری بزرگ آماده می‌کند. آمریکا در واقع در قبال چین نه از راه دیپلماسی و رهبری جهانی، بلکه از طریق نظامی در حال فعالیت است؛ یعنی در تنها زمینی که در مقابل چین از برتری برخوردار است. دولت بایدن در این زمینه بخوبی نشان داده است مخلوطی از رهبری و ریاست بلامنازع را می‌خواهد. رهبری‌ای که بتواند از طریق دیپلماتیک کشورهای اروپایی را با خود همراه کند و ریاستی که از طریق سیاست‌های مبتنی بر واقع‌گرایی تهاجمی‌اش بتواند اوضاع جهان در منطقه شرق آسیا را مدیریت کند. 

سوال مطرح در این شرایط این است: آیا بایدن با مخلوط کردن سیاست‌های لیبرالیستی و واقع‌گرایی، می‌تواند راه آمریکا به سوی ادامه دادن قرن آمریکایی را باز کند؟ در اینجا ۲ مساله وجود دارد که می‌تواند آینده این مسیر را مشخص کند. 

1- آیا آمریکا توان ادامه مسیر برای مجبور کردن اروپا به همراهی با سیاست‌هایش را دارد؟ فشار اقتصادی موجود بر روی قاره سبز در ماجرای اوکراین، می‌تواند در قبال چین، به یکباره به سمت واشنگتن بازگردد؛ اروپایی که این روزها درگیر مسائل مرتبط با امنیت انرژی و افزایش قیمت کالاهای اساسی‌اش است، شاید به این زودی‌ها توان مقابله با بحران اقتصادی ناشی از تحریم‌های چین را نداشته باشد و اینجا رهبری آمریکا در میان متحدانش به ریاست محض تبدیل می‌شود و در نهایت تا مدت زمانی محدود نمی‌تواند ادامه یابد. زمانی که مردم در پایتخت‌های اروپایی به دلیل عدم توان دولت‌های‌شان در مدیریت بحران انرژی به خیابان‌ها بریزند، دولت‌ها به سمت ملی‌گرایی و حفظ منافع خود در برابر منافع آمریکا می‌روند و بزودی نتایج این سیاست‌ها در انتخابات‌های محلی و حتی انتخابات شورای اروپایی مشخص خواهد شد. 

2- آیا آمریکا توان ادامه مسیر مقابله با قدرت‌های دیگر جهان به صورت به راه انداختن جنگ نیابتی علیه آنها را دارد؟ ایالات متحده هم‌اینک بیش از 14 میلیارد دلار هزینه جنگ در اوکراین کرده است. دولت بایدن درخواست 43 میلیارد دلار دیگر در این زمینه داشته است تا اطمینان یابد درگیری‌ها در اوکراین به این زود‌ی‌ها پایان نمی‌یابد. دولت بایدن در همین حال قرارداد 1.1 میلیارد دلاری فروش تسلیحات به تایوان را در دستور کار خود دارد اما اگر وضعیت شکننده منطقه به یک درگیری یا جنگ تمام‌عیار ختم شود، دیگر دولت بایدن -یا هر دولت دیگری پس از او- نمی‌تواند به فروش سلاح به تایوان بپردازد و منتظر نفع اقتصادی از این مساله باشد بلکه باید خود را برای کمک‌های بلاعوض میلیارد دلاری به تایوان آماده کند و همه اینها یعنی آمریکا با اینکه نیرویی به مناطق جنگی نمی‌فرستد اما هزینه‌های جنگ را بر عهده می‌گیرد و اتفاقا، این همان مساله‌ای است که باعث شکست این کشور در 2 جنگ افغانستان و عراق شد. 

نگاهی به محدودیت‌های اقتصادی و نظامی ایالات متحده نشان می‌دهد اتفاقا سیاست دونالد ترامپ با وجود همه نقص‌ها و معایبی که داشت راه‌حل خوبی برای ایالات متحده برای هموار کردن راه بازگشتش به عرصه قدرت جهانی بود. آمریکا باید مدتی از کار رهبری و ریاست جهانی فاصله می‌گرفت و به اقتصاد و حل کردن مسائل داخلی‌اش می‌پرداخت و دوباره با قدرت بیشتر به عرصه مدیریت جهان بازمی‌گشت. 

آمریکا چه نقشی برای خود در نظم جدید جهانی تعریف کرده است؟

اما مساله‌ای که شرایط را برای بازگشت آمریکا به عرصه قدرت جهانی بسیار اورژانسی کرد، باز هم به منطقه غرب آسیا بازمی‌گردد. تجربه خروج از عراق و افغانستان، باعث ایجاد خلأ قدرت در منطقه شد که به صورت کاملا طبیعی به قدرت‌های منطقه‌ای اجازه بروز و ظهور داد. چیزی که بشدت باعث ایجاد نگرانی در غرب شده بود، دقیقا همین مساله بود؛ خلأ قدرتی که در نهایت باعث افزایش توان قدرت‌های منطقه‌ای مانند ایران و روسیه در منطقه شد. دولت بایدن تلاش دارد با تحریم‌ها، تا حد زیادی این توازن را به نفع خود بر هم بزند اما در نهایت نمی‌تواند جلوی پروسه ظهور قدرت‌های منطقه‌ای چه در منطقه ما و چه در منطقه شرق آسیا یا هر جای دیگر دنیا را بگیرد. افول آمریکا دقیقا ریشه در همین مساله دارد: ظهور قدرت‌های منطقه‌ای که نه رهبری و نه ریاست آمریکا بر دنیا را به رسمیت نمی‌شناسند و اتفاقا قدرت تاب‌آوری در برابر قدرت‌نمایی‌های دولت‌های مستقر در واشنگتن را نیز دارند و اعتقاد دارند قرن آمریکایی مدت‌هاست پایان یافته.

ثمانه اکوان