علامه حسن زاده نقل مى کند: وقتى در تهران آن قدر به این کوچه و آن کوچه و این بنگاه و آن بنگاه سرگردان شده ام که متحیره و حیرت آمدند و تو را طاقت نباشد از شنیدن ، از هر کسى که سراغ خانه مى گرفتم ، نخستین پاسخ پرسشم این بود که بچه دارى ؟ مى گفتم آرى ، فقط دو نفریم و یک طفل رضیع بنام عبدالله داریم . جواب مى شنیدم که خانه اجاره اى نداریم . آن هم با اخمى که بدتر از صد زخم حتى به طفل شیر خوارم رحم نکرده اند تا بالاخره در مسافرخانه اى یک باب اطاق محقر اجاره کردیم و مدتى در آنجابه سر مى بردیم . با آن وضع آشفته و آلفته ، به درس و بحث خود و ادراک محضر مبارک اساتید آرام و شادکام بودم ، و حشرم با الم نشرح بود که فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا .
در آن حال به اقتضاى طبع جوانى ژولیده و شوریده ، نامه اى منظوم ، شیرین و دلنشین ، بیش از یکصد و پنجاه بیت به پیشگاه خداوند سبحان تقدیم داشتم . پس از ارائه ارادات و وظیفه و مطالبى خواندنى ، عرض کردم :
فاعلاتن مفاعل فعلن
لطف فرما نگر به حال حسن
من به فرمان تو گرفتم زن
اوفتادم به کوچه و بر زن
تو خود اى سرور من آگاهى
هر کجایى که بود بنگاهى
پاسخ پرسش من از خانه
اولا بچه دارى تو یا نه
از تحیر سر او فکنده به زیر
چه کنم در جواب او تقریر
نه دروغ است ، و راست با اما
با لن و لیس و لم و لما
با همه فضل و دانش و فرهنگ
کج و معوج شدم چو یک خرچنگ
بس که گشتم به کوچه بس کوچه
شدم از لاغرى چو یک جوجه
کوچه و جوجه را پرشانى
کرده هم قیافه که خود دانى
گر تو باشى بگو چه چاره کنى
خانه اى بهر خود اجاره کنى
ار حسن زاده ات گنهکار است
کاینچنین رنج را سزاوار است
رحم بر طفل شیر خوارش کن
یا به مامان دل فگارش کن الخ
و حق تعالى نیز جواب نامه را به نظم بیش از شصت بیت بدین عنوان مرحمت فرموده است .
اى جوانمرد پاک آزاده
دوست مهربان حسن زاده
تا پس از چند بیتى به تفقد خوابگى و دلجوئى و بنده پرورى فرموده است :
فاعلاتن مفاعلن فعلن
چشمها شد به نامه ات روشن
نامه اى کاین چنین بلند بود
باید از تو چون ارجمند بود
آفرین بر تو باد و نامه تو
نقش شیرین شهد خامه تو
آن دبیر فلک عطارد ما
از دبیرى بداد استفعا
که کسى را چنین قلم باشد
خود دبیرى من ستم باشد
زهره از وجد چنگ زد در دف
زده کف الخضیب کف بر کف
شده بر حبیس مشترى که بها
مى دهد در ازاى آن خود را
آنچه در آسمانم افراشته است
دست از کار خود فرو هشته است
مشک را با گلاب بسرشته است
نسخه اى بهر خویش بنوشته است
شد فضاى فلک پر از به به
زهره از شعر تو زند چهچه
لیک اى پادشاه ملک سخن
حسن آملى پاک دهن
هر چه بینى در این نشیب و فراز
همه با حکمتى بود دمساز
هر که او را روان بیدار است
داند هر جا گل ا ست با خار است
گر بسر القدر خبر یابى
خیر بر خیز سر به سر یابى
منبع: کتاب درس هیئت، علامه حسن زاده آملى، ج ۱، ص ۳۲۰-۳۲۲