شبنم مقدمی با انتشار این عکس نوشت:
بیگم آغا خبر برده بود برای آقاجانم که چه نشستی دخترت را آن خیر ندیده برداشته برده عکاسخانه ماشالله خان ، به تقلید ِ فرنگی جماعت داده سربرهنه از او فوتوغراف برداشته اند. دیگ ِ غیرت ِ آقاجانم جوشیده من را احضار کردند محضر مبارک شان. خدا به سرشاهد است هزار بار آرزو کردم کاش شما می بودید میرزا رضا جان ،شرح ِ ماوقع ْ می دادید بلکه آقاجانم آرام بگیرند.از من انکار که تصدق تان آقاجان مگر همچو چیزی می شود؟ از آقا جانم اوقات تلخی و شماتت که شده ای امربر ِ آن فُکُلی ِ فرنگی مآب ؟القصه آقاجانم با من قهر کردند و من غصه ی عالم به دلم بود.تا دیروز که بعد ِ یک ماه و اندی ماشالله خان بالاخره عکس ِ مذکور را هفت لا پیچیده در کاغذ و کرباس ،فرستادند حجره ی آقاجانم.
غروب،اذان می گفتند که آقاجانم با مرسوله ی ماشالله خان وارد شدند به اندرونی. حالا من دل توی دلم نبود.قلبم مثل گنجشک می زد.
جواب ِ سلامم را که بلند بالا و به خوشرویی دادند و جواب سلام بیگم آغا را که ندادند، اوضاع دستم آمد.
چشمم که تر شد آقاجانم سَرَم را بوسیدند و عکس را توی بغلم گذاشتند.
چه عکسی شده میرزا رضا الحمدلله. می ارزید به این همه جگر خونی و تشویش. حالا از روزگار جوانی مان یک شمایلی هست که فردای پیری یادمان بیاورد پیش تر چه هییٔت و هیبتی داشته ایم.
باقی عُمْرکُم طَویل و عَدوکُم ذلیل میرزا رضا جان.
دست به دعای شمایم تا انشاالله از فرنگستان برگردید.
از آقاجانم به دل نگیرید. ایشان به قِسم ِ مردان قدیم زن جماعت را حرم نشین و آفتاب مهتاب ندیده می خواهند. چه می دانند ما چه سوداها به سر داریم برای فرداها؟
میرزا رضا زود زود کاغذ بدهید. دل از حلق مان در می آید تا کاغذتان دیر می شود.
به انتظارم تا این فراق کی به سرآید.
باقی بقایتان.
عکس ، من و علی رضا آرا هستیم در رخت قاجاری.چندسال پیش از این همین جور دلی در عکاسخانه ی مسعودیه انداختیمش. و آنچه نوشتم قصه ای بود برای این تصویر.8h