قدمتان به چشم من
مبارک این خاک شمائید که بودنتان نعمت است و بس.شوکت است و بس.
هزار بار شُکر که شُد تا دَمِتان را نظر کنم، خیره و مبهوت به مردی بودم که تمامش را خرجِ سلامت زندگی می کند.
در تمام روزهایی که در سایه شما بودم، به این فکر میکردم که خدا عجب دوستم دارد!
چه خوشبختم، که در بختم چند ماهی شما حضور دارید.
من شکوه را با شما تجربه کردم!
من از شما خاطره دارم آقای نصیریان! از شما تعریف میکنم ، من برای دوستانم تعریف میکنم که با شما ناهار خوردم ، شام خوردم، در یک اتاق استراحت کردم...
من برای دوستانم تعریف میکنم که با شما خندیدم! با شما زندگی کردم...
با شما حرف زدم، از شما شنیدم...
دلتان نخواهد، خبر ندارید چه حالی دارد از شما گُفتن ... جنابِ نصیریان من
منظور گرفتم، مقصود گرفتم، مُراد گرفتم .
مولوی نوشته است:
زهر باده شود چو جام تویی
ظلم احسان شود چو داد تویی
بس کنم ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی ...
پ ن : عکس را در پشت صحنه مسخره باز برداشتم»