مژده خنجری با انتشار این عکس نوشت: از روزی که به یاد دارم، تو را روی ویلچری دیدم که با دستانت آن را به حرکت در می آوردی.. و من با قامت کوچک پشت سرت راه میرفتم و تلاش میکردم تو را در سریع تر حرکت کردن کمک کنم!
اخبار چهره ها - ویلچرت را هل میدادم و از پشت سر به تو می نگریستم.. چه سر بالایی ها و سر پایینی هایی که کنار هم نرفتیم و من با تمام قدرت تلاش میکردم آن ویلچر فلزی سنگین را کنترل کنم.. گاهی هم کنترل از دستم خارج میشد و تو با دستان قوی ات چرخ های آن ویلچر سنگین را مهار میکردی!
دروغ چرا.. گاهی توی دلم میگفتم،چرا نمیشود من هم مثل همه دختر ها دست پدرم را بگیرم و کنارش راه بروم؟
چرا هیچوقت نتوانستم مثل همه دخترها با لجبازی دست پدرم را بکشم و تو توی کوچه نق بزنم که بستنی میخوام؟؟ راستی من چرا نمیدانم قد پدرم چند سانتی متر است؟
چرا کفشهای پدرم سالی یکبار که نه، پنج سال یکبار هم خاکی و کهنه نمیشوند؟
چرا هیچوقت با پدرم فوتبال بازی نکردم؟
یا گرگم به هوا را تجربه نکردم؟
چرا وقتی متاهل شدم و سالهای اولیه زندگی به ناچار در طبقه چهارم یک ساختمان بدون آسانسور زندگی میکردیم، پدرم به منزل تنها دخترش نمی آمد که مبادا زحمت به دوش کشیدن ویلچر سنگین و قامت بلندش روی دوش دیگران نیفتد؟
چرا با هر بار سرما خوردن پدرم زمین و زمان را به هم میدوختیم که مبادا حالش وخیم شود و کار به بیمارستان بکشد.
میدانم..جواب تمام این چراها را میدانم.. پدر من یک قهرمان است...
پدر من جانباز است... پست قبلی پاک شد
مجددا میذارم، ببینم چیه این پست به مذاق این اینستاگرام خوش نیومده...