این جا ایران است، همان ایرانی که نام آور همدلی و همنوعی بود، اما هر چه بیشتر نگاه میکنم دیگر اثری از آن محبتهای ناب گذشته نیست، محبتها رنگ باخنهاند و جای خود را به مردمان ماشینی دادهاند... ماشین هایی که روزانه طبق برنامه ریزی از پیش تنظیم شده شان تنها کار میکنند…
شهرمان منتظر تغییر است،درست مثل فصل ها،نیازمند نو شدن، نو دیدن، نو زیستن...
بخشی از این تهران بزرگ که فراموشش کردهایم؛ حتی بهار هم از اینجا نمیگذرد انگار قرار نیست کودکان این مناطق نو شدن را تجربه کنند،کودکانی که به دلیل ماشینی شدن زندگی و از بین رفتن همدلیها در بیابانهای اطراف بهشت زهرا شبهای سرد زمستان را گذرانده اند تنها به امید خورشید گرما بخش بهار ...
به همراه گروه لیلا بلوکات هنرمند خوش قلبمان سری به این مناطق محروم زدیم. ماشین از حرکت ایستاد، دور و اطراف بهشت زهرا، از ماشین که پیاده شدند انگار همه او را می شناختند،بچه ها دور او با خوشحالی می چرخیدند و دست می زدند،گروه بلوکات ارزاق و لباس ها را بین خانواده ها پخش کردند و کمی هم صحبت آنان شدند؛تنها تهیه کردن پوشاک و خوراک کفایت نمیکند، آنها هم صحبت هم میخواهند تا شاید کمی از رنجشان را از طریق کلمات بیان کنند.
بچه ها دلشان میخواست یکی از آن لباس ها را داشته باشند.
بلوکات پرسید: چه رنگی دوست داری
_سبز
_دوست داری این لباس سبز ماله تو باشه؟
_آره خیلی
و لباس را با هیجان گرفت و دور شد تا به دوستانش نشان دهد.
کارمان که تمام شد،بچه ها با خوشحالی به دنبال ماشین می دویدند و این دردناک ترین تصویری بود که تا به حال به چشم دیده بودم..