امیرحسین ربیعی از خلبانان تیم آکروجت تاج طلایی و نیروی هوایی پهلوی بود. در سال ۱۳۵۵ پس از مرگ نابهنگام ارتشبد فضائل تدین فرمانده وقت نیروی هوایی در جریان یک سانحه هوایی مشکوک، به دستور شاه به مقام فرماندهی نیروی هوایی ایران رسید.
ربیعی از دبیرستان هدایت تهران مدرک دیپلم خود را دریافت کرد، سپس وارد دانشکده خلبانی میگردد.
او با دختر آلمانی به نام گرتا (Greta Hierl، متولد بیست و نه ژانویه ۱۹۳۸) ازدواجکرده و بهواسطه همین ازدواج روابط خوبی با غرب پیدا نمود که نتیجه این روابط انتساب او به فرماندهی نیروی هوایی باوجود توانایی پایینتر نسبت به همدورهایهایش بود. او همواره برای مشاورین ایالاتمتحده در ایران کمک مهمی بهحساب میآمد چراکه عقیده داشت الگوی نیروی هوایی ایران باید آمریکا باشد و در این راه چه خرجها که روی دست ملت نگذاشت و چه پولهایی که روانه جیب شرکتهای غربی نکرد.
پس از انقلاب
پس از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از دادگاههایی که در زندان قصر تشکیل شد، دادگاه سپهبد ربیعی فرمانده کل نیروی هوایی بود. او در جواب آقای خلخالی و آیتالله آذری (که او را متهم به فساد فیالارض میکردند) گفته بود، من “مفسد فیالارض” نیستم، من “مفسد فیالسماء” هستم.
گفتند چرا؟
گفت: «چون روزی که جنگ اکتبر میان مصر و اسرائیل شروع شد، من از پایگاه وحدتی تهران، هواپیما به مصر بردم و فرودگاه مصر را بمباران کردم و مجروحین اسرائیلی را به خرمشهر آوردم تا در بیمارستان این شهر بستری شوند. پس به این جهت من مفسد فیالسماء هستم.»
پس از اتمام دادگاه هم اشک تمساح میریخت. از او پرسیدند چرا اشک میریزی؟ مگر از دادگاه ناراحتی؟
گفت: «نه، از حماقت خودم ناراحتم! من باید کشته شوم، چون احمقم!»
گفتند: چرا؟
گفت: در پادگان نیروی هوایی، وقتیکه برای من خبردار میکردند، زمین به لرزه درمیآمد؛ اما پس از انقلاب که دستگیر شدم، چشمم را بستند و آوردند، فکر کردم حتماً چند کامیون پاسدار و سرباز، مرا دستگیر کردهاند وقتیکه مرا به زندان قصر آوردند، وسط زندان قصر دیدم که بچهای فریاد میزند تیمسار چشمانت را خودت بازکن. چشمم را باز کردم. هیچکس راندیدم. فقط یک بچهی ۱۷ ساله با تفنگ ایستاده و میگفت چشمان خودت را بازکن و سرت را پائین بینداز. اگر از دستورات آن بچه تخطی میکردم، حتماً هدف تیر قرار میگرفتم. لذا کاملاً اطاعت کردم، سرم را پائین انداختم. به من گفت: از طرف راست برو. من طبق دستور او به داخل زندان آمدم و همانجا فهمیدم چقدر بدبخت شدهام.
وقتیکه شاه در حال فرار از ایران بود، روی پلههای هواپیما رفتم و به او گفتم: «قربان، شما به ایران برگردید، من ایران را حمام خون میکنم.» و گریه کردم. پس احمقم! مرا بکشید!