جوان های امروز، کودکان دیروزند. می دانم که الان می گویید: غیب گفتی. خب کودکان فردا که نیستند. این جمله ساده بهانه است برای یادآوری نسلی که در روزگار تلویزیون دو کاناله، عشقش برنامه های کودک ساده ای بود که همه شان امروز خاطره هستند.
یکی هم «ق مثل قلقلک» که حسین محب اهری با مبصر پنج ساله کلاس سروکله می زد و مبصر در تیتراژ برنامه انگشت های خودش را می شمرد و به جای ۱۰ تا به عدد ۱۱ می رسید. به صورت طبیعی وقتی خبر بیماری سرطانش منتشر شد، ناراحت شدیم. اما دوستی که پیشتر از این گفتگو با او مصاحبه کرده بود، از روحیه کم نظیری گفت که محب اهری دارد و همین نکته بعد از لطف خدا، ابزار قدرتمند اوست برای غلبه بر بیماری. نقل می کرد جمله ای را از او که در پاسخ پرسشی با این مضمون با وجود این بیماری به مرگ فکر می کنید و لذت زندگی در شما تغییری کرده؟ گفته بود: شما وقتی می روی سفر به آخرش فکر می کنی؟ به روز برگشت؟ یا اینکه
ترجیح می دهی از مدت سفرت لذت ببری.
همین جمله قلقلکم داد تا آقا معلم ق مثل قلقلک را دعوت به گفتگو کنم. خصوصاً وقتی فهمیدم تابستان ۹۱ سفری یک ماهه داشته به جزیره ای در قاره آفریقا برای بازی در فیلم فرزند چهارم. نوروز همیشه بهانه قدرتمندی است برای اندیشیدن به زندگی. تولد دوباره همپای دوباره متولد شدن طبیعت. لحظه تحویل سال حسین محب اهری را فراموش نکنید. سلامت باشد.
شنیدم که بیماری شما سرطان برای بار سوم برگشت داشته…
بله، بله. آزمایشات دارد انجام می شود؛ سی تی اسکن هسته ای برای دور تازه شیمی درمانی تا دوز درمان مشخص شود.
من فکر می کنم سفر شبیه زندگی است؛ انگار عمر متوسط ۷۵ ساله انسان کوچک می شود و در سایز یک هفته یا دو هفته یا یک ماه در سفر اتفاق می افتد. تولد و آغاز و اوج و پایان دارد. بعد از ابتلا به بیمارینگاه شما به بازه زمانی سفر تغییر پیدا کرد؟
کاملاً حرف درستی زدی. زندگی هر روز صبح شروع می شود تا وقتی می خوابی. دوباره فردا یک شروع دیگر است. من سعی کردم بتوانم در لحظه زندگی کنم. در یک «آن». هر لحظه یک زندگی است. سفر هم همین طور. انگار یک دم و بازدم طولانی تر است. مهمتر از این نگاه، این نکته است که دراین فاصله دم و بازدم چگونه زندگی کنی. قبل از بیماری انگار زندگی برایم عادی و عادت شده بود. بعد از بیماری فهمیدم خیلی از حساسیت ها را از دست داده بودم. به خیلی چیزها به خاطر تکراری شدن فکر نمی کردم. انگار همه چیز را در لانگ شات(نمای دور) می دیدم، اما بعد از جراحی و شیمی درمانی و… متوجه شدم که باید زندگی را کلوزآپ(نمای
نزدیک) دید. دقتم در هر چیز بیشتر شد…
و این دقت در سفر چه تغییری ایجاد کرد؟
نکته اول سفر این است که شما از موقعیت تکراری که داری جدا می شوی و می روی در دل یک فضای تازه؛ … آدم های تازه… روحیات تازه… این تازگی ها برایم خیلی قابل اهمیت تر شد. احساس کردم تمام لحظات پر از کشف و شهود است. نباید از آن غافل شوم. سفر به زندگی ابعاد بی شماری اضافه می کند.
بعد از یکی از دوره های شیمی درمانی حس کردم که نیاز به سفر دارم برای تعویض و تازه شدن روحیه ام. در حین همین حس و نیاز بود که آقای موسائیان با من تماس گرفت و پیشنهاد بازی در فیلم فرزند چهارم را مطرح کرد و گفت قرار است یک ماه در قاره آفریقا باشیم در جزیره ای به نام «مومباسا». با اشتیاق پذیرفتم و راهی شدیم.
نزدیک نایروبی است؛ پایتخت کنیا. اولین چیزی که شدیداً در این جزیره توجه ام را جلب کرد، سادگی آدم ها بود. انگار هنوز آرایه ها و پیرایه های زندگی سراغ این آدم ها نیامده و آنها به آن آلوده نشده اند. از بده بستان های سخت زندگی خبری نیست در بین شان. با همان باورهای اولیه زندگی می کنند. دوستی راجع به مردم ژاپن در سی سال پیش این نکته را به من می گفت. می گفت اصلاً نمی دانند دروغ چیست. اگر به آنها مثلاً وقتی شب است، بگویی روز است، نمی خندند. تعجب می کنند. دروغ را نمی فهمند. مردم مومباسا اینجوری بودند. فقر، بسیار زیاد بود اما مهربانی و شادی و ساده زیستی فراموش نشده بود. مثلاً اگر
آدرسی از آنها بپرسی تا مطمئن نشوند که شما فهمیده اید، ول کن تو نیستند.
شغلشان چیست؟
کارهای خدماتی انجام می دهند. توریست زیاد است. اینها در هتل ها کار می کنند، قایق کرایه می دهند، دست فروشی می کنند. هنوز با همان لباس های اولیه زندگی می کنند. عریان نیستند اما پیراهن و شلوار هم نمی پوشند. به سبک و سیاق قدیمی خود با برگ و پارچه و… خود را می پوشانند. کلاه های عجیب و غریب دارند که مثلاً «پر» دارد. به گوش هایشان کلی چیز آویزان می کنند. مهره های فراوانی از گردن شان آویزان است. تنومندند و قوی هیکل. درآمد اندکی دارند اما به همان درآمد هم نگاه گذرا دارند. که مثلاً ناهار امروزشان فقط طی شود.
آب و هوای مومباسا چطور بود؟
عالی. محشر. در تمام طول سال دمای معتدل ۲۵ درجه در مومباسا حاکم است. هوا سبک و تمیز است. اقیانوس شفاف است. طبیعت پر گل تر و سبزتر از شمال خودمان. آنجا به درد این می خورد که اگر بیماری داری، بروی و سالم شوی از این آب و هوای تمیز و سالم. یادم می آید در راه رفتن ها انگشت پای من به سنگی خورد و زخم شد و خون آمد. بعد از دو، سه روز خودش خوب شد به نحوی که هر چه نگاه کردم جای زخم را پیدا نکردم. اثری نمانده بود.
غیر از طبیعت زیبا، نقطه گردشگری هم دارد آنجا؟
فراوان. جانوران عجیب و غریب و کمیاب دارد. که در پارک های حفاظت شده قابل تماشا هستند. بناهای قدیمی هم دارد. یکی از آنها قلعه پرتغالی هاست که آدم آن را که می بیند فکر می کند بشر از کی به فکر ستیز و جنگ و تصرف سرزمین های دیگر بوده اما الان در این قرن، آدم های آنجا هیچ نسبتی با این مقوله ها ندارند. اهل صلح اند و اصلاً انگار نمی دانند جنگ و کشور گشایی یعنی چه. ساده ساده اند.
یادتان می آید اولین سفرتان را؟ کی بود و به کجا؟
کودک بودم که با خانواده رفتیم امامزاده داوود. سفری بود رفتن به امامزاده داوود در آن موقع؛ ۵۰،۶۰ سال پیش. تا یک جاهایی با ماشین بعد با قاطر در کوه و کمر. متاسفانه وقتی رسیدیم باران سنگینی بارید و سیل آمد. خیلی تلفات داد آن موقع. بعدها فهمیدم زندگی چقدر بالا و پایین دارد. سفرهای بعدی که خوب یادم می آید بعدها بود که بزرگتر شدم. با دوستانم می رفتیم شمال اما متاسفانه به ظواهر توجه می کردیم. مثل الان به جزئیات نگاه نمی کردم. به هر حال سن و سال آدم توجه به مسائل را تغییر می دهد، زیاد و کم می کند و…
شاید سخت باشد اما می شود سفر را در یک جمله تعریف کرد؟
بگذار من در این جمله سفر را تعریف کنم. به نظرم مفهوم گسترده تری دارد. می گویند طول رگ ها و مویرگ های بدن آدمی در صورت اتصال به هم معادل خواهد بود با یک دور، دور کره زمین. می بینی عظمت را؟ سفر فقط رفتن به شهر و کشور دیگر نیست. فقط سیر آفاق نیست. سیر انفس است آن هم نه فقط در دیگران و کشف آدم ها و فرهنگ ها و روحیات تازه. در خویش سفر رفتن هم حکایتی است.
سفر تصورات آدم را تکان می دهد. گسترده می کند. نگاه آدم را خیلی بازتر و وسیع تر می کند. می گویند اگر آدم ها در جایی زندگی کنند که سقف کوتاهی دارد، قد کوتاه تر بار می آیند. برعکس در جایی با سقف بلند رشیدتر می شوند. سفر این سقف بلند را به آدم می دهد. قد فکر آدم را بلند می کند. کوته بینی را از آدم می گیرد.
به واسطه کار و شغلی که دارید سفرهای بسیاری رفته اید؛ جاهایی که اگر به صورت عادی به آن نگاه کنیم شاید در طول عمرتان، آنجا را به عنوان مقصد انتخاب نمی کردید. جایی هست آرزوی سفر به آن در دل شما باشد؟
آره. اتفاقاً همیشه آرزو داشتم بروم قطب شمال. جالب است که احتمال دارد به واسطه کاری راهی آن سرزمین شویم. پیغام هایی شنیده ام که شاید سیبری مقصدمان باشد. بقیه اش بگذار راز بماند تا وقتی رفتم.
نگاه کلوزآپ به سفر چه دستاوردهای تازه ای داشت برای شما در مقایسه با نمای لانگ شات؟
در لانگ شات کلی چیز می بینی که ضرورتاً در هیچ کدامش دقت نمی کنی. در کلوزآپ می فهمی که چقدر چیز است برای تماشا، لذت بردن، فکر کردن و… جزئیات مهم است. انگار نباید از کنار یک برگ به سادگی عبور کرد؛ همان برگی که در لانگ شات در میان انبوهی دارودرخت، بی توجه بودیم به آن. همین نگاه به جزئیات بوده که بشر را به سمت شکافت اتم برده. نوترون ها و پروتون ها را کشف کرده. این جزئیات در آدم ها و فرهنگ ها و سرزمین ها هم هست. تفاوت را که می بینی لذت می بری از تنوع.
کمتر شده بر بخورم به آدم هایی که اهل سفر نیستند و حَضَر و در خانه ماندن و در شهر خودشان ماندن را ترجیح می دهند. آن عده معدود هم گاهی به این علت اهل سفر و علاقمند به سفر نیستند که سفرهای خوبی نرفته اند یا رفته اند و خاطره خوشی برایشان به جا نمانده. اما عموم مردم علاقمندند به سفر. شما را از کدام دسته اید؟
من آنقدرها مشتاق سفر نبودم اما وقتی سفر پیش می آید می فهمم که چقدر امکانات وجود دارد که با سفر به دست آدم می افتد. احتمالاً سال ها من اهل حَضَر بودم. در خودم بودم. می شود در خود سفر داشت. کافی است به دست های خودتان نگاه کنید. در هر انگشت، در هر بند انگشت، در هر مویرگی که هست… این هم یک سفر است. در درون خویش. بعد از بیماری بیشتر به عظمت وجود آدمی پی بردم. کشف «خود» به اندازه سفر به آفاق برایم مهم شد. فهمیدم چقدر دچار تکرار شده بودم. تنوع جلوی این عادت و تکرار را می گیرد.
منبع: زندگی ایرانی
شناسه خبر:
۲۰۷۱۱۳
محب اهری: بیماری سرطانم برای بار سوم برگشت
حسین محب اهری از سفر به جزیره مومباسا در آفریقا می گوید
افکار نیوز:
۰