سخن گفتن از موضوع فیلمها معمولا کار راحتی به نظر میرسد. راحت وقتی که آن را با سایر وجوه فیلم مقایسه میکنیم، اما در حقیقت موضوع اصلی این است که نگاه به ابعاد یک فیلم مانند قدم برداشتن بر چند پله است؛ پلهای که ما را به یک بلندی میرساند و از آنجا میتوانیم فیلم را با نگاه جامعتری بنگریم.
هر کدام از این ابعاد یکی از این پلهها هستند و طبعا تا پلهی اول را نگذرانیم نمیتوانیم پا بر روی پله دوم بگذاریم. موضوع مصلحت جذاب و حتی میتوان گفت داغ است و جنجالی. دارابی در اولین فیلم بلندش ما را از حیث موضوع امیدوار کرده است. جنجالی بودن موضوع نباید توجه ما را از فرم فیلم غافل کند؛ چرا که همانطور که گفتیم فرم آن پردهی اولی است که ورای هر چیز ما با آن مواجهایم و اگر کارگردان درست از پس آن برنیامده باشد، ما از این پلهی اول عبور نخواهیم کرد.
مصلحت نیز دچار همین موضوع شد. این فیلم در پلهی اول پای ما را لغزاند و ما نشستیم و در مواجهه با آنهایی که درست پس از فیلم، تنها و تنها از موضوعش سخن گفتند سکوت کردیم و حتی نیم نگاهی به پاهایشان انداختیم که بسنجیم چگونه پلهی اول را بدون هیچ دغدغه و سخنی گذراندند؛ در حالیکه همین پله خیلیها را زمینگیر کرده است. در حد وسع به ابعادی از این پله ی اول که ما را زمین گیر کرد می پردازیم.
اولین موضوعی که در مصلحت به چشم میآید دوگانهسازی است که کارگردان به خوبی از پس آن برنیامده. این شکست در دوگانهسازی ابتدا در موسیقی فیلم دیده میشود. موسیقی مصلحت هیچ بویی از فیلمی که برای آن ساخته شده نبرده است. شخصیت ها هیچ تناسبی با موسیقی ندارند و هر کدام انگار از این بستر فیلم پرت هستند. چه موافقان(به اصطلاح) مصلحت و چه مخالفان آن. انگار موسیقی نتوانسته از پس نقشی که باید برای این دوگانه بازی کند برآید. این موضوع را در کدهایی که کارگردان در صحنه هایی به ما میدهد نیز میتوان دید.
دوربین در مصلحت شخصیت ندارد. در صحنههایی مثل کلاف سر در گم از هر جایی که دلش بخواهد میآید و به هر جایی که دلش بخواهد میرود و این سردرگمی از آن روی که هدفی در پشتش باشد نیست؛ همچون روایت مصلحت.
روایت در مصلحت پیش میرود اما این پیش رفتن هیچ دردی را دوا نمیکند. آنچه ما دیدیم مثل یک روایت اولیهی خام میماند که نویسنده دیگر سراغش نرفته تا با پس و پیش کردنهایی آن را از ریتم و شر بعضی دیالوگ های مصنوعیش در بیاورد. شگفتی دیگر در روایت قهرمان شدن خانواده سلطنتطلب در پایان فیلم است. این موضوع از این حیث شگفت است که ما کارگردان را میشناسیم و میدانیم فیلم را میخواهد به کدام سمت ببرد اما درست خلاف آن را با قهرمان شدن خانوادهی "آریا [مهر]" در پایان مییابیم. اینها ما را به این تفکر میرساند که فیلم خط سیر مشخصی برای آنچه میخواهد به مخاطب برساند نداشته و به قولی هر چه پیش آید خوش آید بوده. البته این خام بودن را ما در ابعاد دیگر مثل طراحی لباس و نشانهگذاریها بر روی کاراکترها نیز میبینیم.
میتوان گفت همینها ما را به جایی میبرد که وقتی دوربین ذهن خودمان را بالاتر میآوریم برای کاراکترها شخصیتی نمییابیم؛ چرا که هر کدام را در حالات مختلفی دیدهایم که کارگردان نتوانسته ما را به آن کاراکتر نزدیک کند و شخصیتی را به ما نشان دهد. از این بین می توان به کاراکتر پسر قاضی با بازی مجید نوروزی اشاره کرد که میرفت تا در پی تیپ ما را با شخصیتی روبرو کند اما در میانهی راه رها شد. البته در مقابل با کمی اغماض می توان کاراکتر حسین را با بازی وحید رهبانی از این موضوع مستثنی دانست.