مونا محمدقاسمی: آدرس تقریباً سرراست بود، وارد کوچه که شدم تابلوی بزرگ بارنگ آبی به چشمم خورد. ساختمانی که ویلایی است و دو طبقه. طبقه اول به دو بخش بانوان و آقایان تقسیم میشود. در نگاه اول دو پسربچه کوچک پشت میلههای فلزی پانسیون ایستاده و با چهرههای مظلوم مرا نگاه میکنند. لحظهای دلم میگیرد بدون شک الآن باید سر کلاس درس نشسته باشند و با مسائل ریاضی دستوپنجه نرم کنند.
باراهنمایی حمیدرضا الوندی پور، مدیر مجتمع به طبقه دوم ساختمان میروم. سکوت خاصی در ساختمان حکمفرما است. دو پسربچه که لحظاتی قبل در طبقه اول دیدم را نزدم میآورند. هر دو امیرحسین نام دارند و هر دو ۱۰ ساله هستند. یکی با قدکوتاه و حاضرجواب و دیگری با قدی متوسط و خجالتی. «مدد سرای امید»، نامی که شاید برای شهروندان گرگانی آشنا نباشد اما برای کودکان کار، متکدیان و خانوادههای آنها نامی آشناست.
تکدی گری، شغلی است که به دلیل تخریب ویترین اجتماعی شهر جرم محسوب میشود و افرادی که به این حرفه مشغول هستند توسط واحد متکدیان بخش خدمات شهری شهرداری گرگان جمعآوری میشوند و تا زمان مشخص شدن وضعیتشان، آنها را در مدد سرای امید نگهداری میکنند.
روزگار امیرحسین.پ
از امیر حسینی که قدبلندتری دارد میخواهم روبهرویم بنشیند. ساکت است و سربهزیر، بیشتر سؤالاتم را با تکان سر جواب میدهد؛ حدود دو ماه است که به حرفه دستفروشی مشغول است و تاکنون دو بار او را به مدد سرا آوردهاند.
۱۰ ساله است امانگاهش خستگی یک مرد خانوادهدار را نشان میدهد. نفسهای عمیقی که میکشد، بیحوصلگی و تکانهای ممتد پاهایش نارضایتی از وضع فعلیاش را نشان میدهد.
امیرحسین . پ، صاحب پنج برادر و دو خواهر است. یکی از برادرانش سرباز است، یکی در رستوران مشغول به کار است و برادر دیگرش هم مثل خود او به دستمال فروشی مشغول است. بقیه خواهر و برادرانش هم محصل هستند.
امیرحسین بعد از تعطیل شدن از مدرسه به خانه میرود و بعد از صرف ناهار کیسه مخصوص حمل دستمالکاغذی را برمیدارد و به چهارراه تابلو گرگان میرود و تا پاسی از شب به دستفروشی میپردازد.
از شغل پدرش و وضعیت درسیاش از او میپرسم؛ میگوید: پدرش با خودروی پراید مسافرکشی میکند. از پاسخ به سؤالم در رابطه با درسش طفره میرود سؤالم را دوباره تکرار میکنم و او فقط در جوابم میگوید: بد، خیلی بد؛ حق هم دارد با توجه به ساعت کاریاش دیگر مجالی برای درس خواندنش نمیماند.
از امیرحسین در رابطه با میزان درآمدش میپرسم؛ از درآمدش اطلاع زیادی ندارد چون پولهای کارکردش را یکجا به مادرش میدهد و اوست که پولها را میشمارد، بین ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان در روز درآمد دارد. میگوید: بیشترین پولی که از دستمال فروشی درآوردم ۳۷ هزار تومان در یک روز بود اما داداش بزرگترم یک روز ۵۳ هزار تومان درآمد داشته است.
دوست ندارم کار کنم، اما مجبورم...
از سختیهای کارش میپرسم، اینکه علاقهای به کارش دارد یا نه، انگار بغضی در گلویش سنگینی میکند سرش را به علامت نه تکان میدهد و میگوید به پدرم گفتهام که دوست ندارم دستفروشی کنم اما قبول نمیکند.
از مدیر مجموعه در رابطه با وضعیت او میپرسم و اینکه تا چه زمانی باید در اینجا بماند. الوندی پور میگوید: از ساعت ۱۱ شب گذشته که امیرحسین را به اینجا آوردهایم منتظر هستیم پدر امیرحسین با ما تماس بگیرد و برای دادن تعهدنامه به اینجا بیاید. چند بار دیگر هم فرزندانش را به اینجا آوردهایم و راه اینجا را خوب بلد است. اما از شب قبل که فرزندش را به اینجا آوردهایم تاکنون تماسی نداشته و خود امیرحسین هم هیچ شمارهای برای برقراری ارتباط ندارد.
الوندی پور ادامه میدهد: متأسفانه مشابه وضعیت امیرحسین کم نیستند. کودکانی که به اینجا میآیند و تا مدتها خانوادههایشان از آنها خبری نمیگیرند و ما مجبوریم آنها را به بهزیستی تحویل دهیم.
به او میگویم همه پسربچهها آرزوهایی دارند و تو هم حتماً آرزویی داری، کمی مکث میکند و میگوید: تبلت؛ قرار است از پول کارکردهایم برایم تبلت بخرند
به چهره امیرحسین نگاه میکنم، نگاهش را از من میدزدد هنگام صحبتهای الوندی پور از اینکه برای خانوادهاش اهمیتی ندارد خجالت میکشد، تأسف در چهرهاش با هیچ کلمهای مترادف نیست.
برای عوض کردن جو از او میخواهم از آرزوهایش برایم بگوید، اینکه میخواهد چهکاره شود و او در جوابم ریشخندی تحویلم میدهد و میگوید هیچ آرزویی ندارد و فقط دلش میخواهد ازاینجا برود.
از رو نمیروم و دوباره سؤالم را میپرسم، به او میگویم همه پسربچهها آرزوهایی دارند و تو هم حتماً آرزویی داری، کمی مکث میکند و میگوید: تبلت؛ قرار است از پول کارکردهایم برایم تبلت بخرند. از او پرسیدم آیا قبلاً هم از پول کارکردش برایش چیزی خریدهاند؟ و او در یک کلمه گفت: کفش.
از امیرحسین آمار روزهایی که به سرکار نمیرود را جویا میشوم با لحن کودکانه که سعی میکند نشانی از بزرگ بودن به آن بدهد میگوید: باران و برف فرقی ندارد. هرروز باید بیایم سرکار اما روزهایی که باران خیلی خیلی خیلی شدید می بارد خانه میمانم.
نگاهی به زندگی امیرحسین . ت
نوبت به امیرحسین دوم میرسد. امیرحسین. ت، ۱۰ ساله از اتباع افغان ساکن گرگان در محلهای به نام قلعه خندان به همراه مادربزرگ پیر و خواهر هفتسالهاش زندگی میکند. پدرش فوت کرده و مادرش به دلیل قاچاق مواد مخدر دوران محکومیت خود را در زندان سپری میکند. مادربزرگ پیرش در چهارراه میدان گرگان بر روی چرخدستی مشغول دستفروشی است.
او را به جرم تکدی گری در چهارراه تابلو گرگان در حال فروختن دستمالکاغذی گرفتهاند. از درآمدش میپرسم، میگوید بین ۱۰ تا ۲۰ هزار تومان در روز درآمد دارد. هرروز درآمدش را به مادربزرگش میدهد تا به قلک بی اندازد تا برایش دوچرخهای بخرد.
خاله امیرحسین که برای تحویل گرفتن او به مدد سرا آمده، در تکمیل حرف خواهرزادهاش میگوید یکبار پول خرید دوچرخهاش در قلک جمعآوری شد اما یک از خدا بیخبری قلکش را دزدیده است.
هزینه های سنگین تحصیل عامل تکدی گری امیرحسین است
راحله. ت از هزینههای سنگین تحصیل امیرحسین میگوید، از اینکه به دلیل اینکه تابعیت افغان دارند باید هزینه بیشتری را برای تحصیل امیرحسین و خواهر هفتسالهاش بپردازند؛ باوجوداینکه مدارس با توجه به وضعیت امیرحسین او را درک میکنند و هزینه کمتر میگیرند اما مادر پیرش توانایی پرداخت این هزینهها را ندارد و مجبور است امیرحسین را وادار به دستفروشی کند.
وقتی از امیرحسین میپرسم دوست دارد چهکاره شود بی معطلی میگوید دکتر. خودش که میگوید درسش خوب است اما خالهاش است میگوید وضعیت درسش تعریفی ندارد.
از امیرحسین از سختیهای کارش میپرسم؛ میگوید راضی است و به عشق دوچرخه دارشدن این کار را میکند. میگوید: موقع کار کردن اذیت نمیشوم اما وقتیکه مأموران برای جمعآوری دستفروشان میآیند از زندان رفتن میترسم.
به راحله. ت از خطراتی که خواهرزادهاش را در حین کار تهدید میکند میگویم. از اعتیاد و به دست افراد نااهل افتادن؛ با ابراز تأسف حرفهایم را تأیید میکند و میگوید مادربزرگ امیرحسین هم از این خطرات آگاه است و برای همین هرچند وقت یکبار از امیرحسین تست اعتیاد میگیرد تا مبادا به مخدر آلودهشده باشد.
محمدرضا الوندی پور برگههای مخصوص تعهد را آماده کرده است از خاله امیرحسین میخواهد برگه تعهد را امضا کند و به آن عمل کند. برایش توضیح میدهد بر اساس این تعهد اگر بار دیگر امیرحسین هنگام تکدی گری توسط مأموران جمعآوری شود به دادگستری اعزام میشود و قاضی برای وضعیت او تصمیمگیری میکند.
مدیر مدد سرا میگوید: با توجه به وضعیت امیرحسین من نمیگویم اصلاً کار نکند میتواند در کنار مادربزرگش در امنیت کامل به دستفروشی بپردازد ولی بههیچوجه نباید در زمان چراغقرمز به وسط خیابان بیاید.
صحبتم با دو کودک تمام میشود در همین حین پیرمردی عصازنان وارد اتاق میشود و الوندی پور از او میخواهد روی صندلی بنشیند. از او میخواهم خودش را کامل برایم معرفی کند.
مروری بر زندگی محمدعلی . ج
محمدعلی . ج ، ۵۵ ساله. در تاریخ ۱۵ اسفند ۶۳ برای خدمت سربازی اعزام شد و سال ۷۷ خدمت سربازیاش تمام شد. ادعا میکند جانباز است اما مدارکی که نشاندهنده این امر باشد در آتشسوزی سوخته است. از شغل و حرفهاش میپرسم، میگوید در امامزاده عبدالله گرگان گدایی میکردم که آقای الوندی پور مرا صدا کرد و با آنها به اینجا آمدهام.
تعداد دفعاتی که توسط واحد متکدیان جمعآوریشده و به مدد سرا آمده آنقدر زیاد است که آمار درستی از آن به خاطر ندارد. الوندی پور میگوید حدود ۲۰ بار به اینجا آورده شده که چهار بار برایش تشکیل پرونده شده و به زندان فرستادهشده است و حدود ۲۰۰ بار هم در حال تکدی گری با تذکر شفاهی محل تکدی گری را ترک کرده است.
شکستگی پا، عامل تکدی گری
محمدعلی .ج میگوید: قبلاً معتاد بودم ولی در حال حاضر ترک کردهام و فعلاً متادون مصرف میکنم. دریک تصادف پایم شکسته و پلاتین گذاشتهاند و برای همین نمیتوانم سرکار بروم.
معتقد است کاری که او انجام میدهد تکدی گری نیست، میگوید من فقط یکگوشه در امامزاده عبدالله میایستم و کاری نمیکنم این خود مردم هستند که میفهمند من فقیرم و به من کمک میکنند.
از میزان درآمدش میپرسم میگوید اگر اجازه دهند معمولاً تا ۳۰ هزار تومان در روز درآمد دارم اما با توجه به هزینههای سنگین زندگی این مقدار کفاف نمیدهد.
از محمدعلی .ج میپرسم تو ادعا میکنی که در پایت پلاتین گذاشتهاند که نمیتوانی کارکنی اگر جایی یک کاری مثل کار نگهبانی به تو پیشنهاد دهند قبول میکنی یا تکدی گری را ترجیح میدهی؛ هنوز سؤالم به پایان نرسیده بود که محمدعلی . ج با صدای بلند شروع به گریه کرد و با چشمهای گریان مرا به فرزند نداشتهام قسم میدهد که اگر کاری سراغ دارم به او معرفی کنم.
میگوید: از سر بیکاری و نداشتن درآمد به تکدی گری روی آورده است و اگر شغلی داشته باشد که بتواند انجام دهد هیچگاه به سراغ تکدی گری نمیرود. حتی حاضر است تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرد و دست از تکدی گری بردارد اما به دلیل اعتیادش مشمول این طرح نمیشود.
امروز فهمیدم هریک از کودکانی که منتظر قرمز شدن چراغ راهنمایی واقع در چهارراهها هستند تا دستفروشی کنند و یا کودکانی که در ورودی پاساژها سعی میکنند با اصرار جنسشان را به من بفروشند هرکدامشان رؤیایی از جنس تبلت و دوچرخه دارند که با این وعدهووعیدها توسط خانواده و یا افراد دیگری بهکارگماشته میشوند. رؤیایی که شوقشان برای تکدی گری را افزایش میدهد.
برای این گزارش نقطه پایانی نمیگذارم چراکه بحث و بررسیهای زیادی مانده تا این قشر آسیبپذیر جامعه ساماندهی شوند و شاهد روزی باشیم که دیگر متکدی در شهر نباشد.