یکشنبه ۱۲ ابان سال ۹۲ شب اول محرم بود.به شرایط توی خوابگاه عادت کرده بودم.سرم تولاک خودم بود.نه جایی میرفتم نه با کسی زیاد حرف میزدم.اوووج بی پولی و نداری من بود.خودمو میتکوندم ۶۰ هزار تومن بیشتر ته جیبم نبود.لباس مشکی نداشتم.هرسال شب اول محرم لباس مشکی به تن میکردم.چله ی زیارت عاشورا میگرفتم اما حالا نه لباسی،نه مفاتیحی،نه جایی میشناختم برم روضه!دلم داشت از غصه میترکید،بچه های خوابگاه حتی اونایی که حجاب خوبی نداشتند مانتومشکی،شال و روسری میخریدند!بهشون حسودیم میشد.تنها لباس مشکی که داشتم چادرم بود و یک مقنعه.
مقنعه رو برداشتم و دورگردنم پیچیدم!اشکام بی اختیارسرازیر شد!یکی ازبچه هافهمیدمن ازچیزی دلم گرفته نشست کنارم وباهام حرف زد.نمیتونستم کل ماجرارو براش تعریف کنم،تنها چیزی که گفتم این بودکه امسال لباس مشکی ندارم.گفت درست میشه مهم نیتته ستاره،اما دلم آروم نگرفت.دم غروب شد.دوستم اومد گفت پاشو بریم،گفتم کجا گفت بیا ببرمت روضه،گفتم الان؟مگه این نزدیکیا جایی هست؟گفت نزدیک تر از هرجایی که فکرشو بکنی!خوشحال شدم بی اختیار رفتم سراغ کمدم دنبال لباس مشکی میگشتم یادم افتاد ندارم،گریه کردمو گفتم مانتوم رنگش روشنه،بعد دوباره زدم زیر گریه!دوستم یه پلاستیک داد دستم گفت بیا اینم مانتو.گفتم بخدا اخر شب برات میشورم اتو میکنم تحویلت میدم گفت نمیخواد مال خودته،مانتورو ازپلاستیک درآوردم دیدم یه مانتوی نوی مشکی برام خریده،گفت بپوش بریم دیر میشه هاا.زبونم بند اومده بود از خوشحالی.آنچنان محکم بغلش کردم که دردش گرفت.گفت بجاش برام دعا کن.گفتم به حق امام حسین هرچی میخوای خدا بهت بده.
رفتیم #انتهای_الوندکنار ساختمان #شبکه_دو،همونجایی که ارزوم بود از درش برم داخل،اونجا هیئت بود.اخ که چقدر من اونجا برای خودمو امیرعلی اشک ریختم و برای دوستم دعا کردم.الان اون دوست عزیزومهربونم خانم مهندس شده.
میخوام بگم یه وقتایی یه جاهایی یه آدمایی،یه جوری توروخوشحال میکنند که تا عمر داری دعاشون میکنی و دوستم جزو اون دسته از آدم هاست.
عزیزای دلم یادتون نره این شبها برای هم خیلی دعا کنیم.
الهی به حق ابی عبدالله الحسین این ویروس منحوس شرش از دنیا کنده بشه و آرامش به خونه های همه برگرده.
میدونید که خیلی برام عزیزید.
دعامیکنم بهترین اتفاقات ممکن براتون بیوفته.
دعام کنید که خیلی محتاجم
ارادتمند تک تک شما مهربونا / ستاره سادات قطبی