دو هفته قبل از شهادت آقای همدانی قرار بود برای شبکه ۳ سیما، درباره وضعیت سه کشور افغانستان و عراق و سوریه، برنامه هایی آماده کنم.
میهمان اصلی برنامه درباره ی سوریه آقای همدانی بود.
تماس گرفتم؛ ولی موفق نشدم با ایشان صحبت کنم. برایشان پیام گذاشتم و البته بعدها متوجه شدم ایشان آنن موقع در سوریه بودند. در حقیقت، خداوند این توفیق را نصیب بنده نکرد که در خدمت ایشان باشم و درباره تجربه ها و خاطرات بسیار ارزشمند ایشان از وقایع سوریه با ایشان مصاحبه کنم.
بعد از مدتی سفری برایم پیش آمد و به سوریه رفتم. دقیقا چند ساعت قبل از شهادت آقای همدانی ایشان را در سفارت ایران در دمشق زیارت کردم. البته، این ملاقات بسیار تصادفی بود. ابتدا از دیدن ایشان تعجب کردم. بی مقدمه به من گفتند: «آقای طالب زاده، من پیامتان را برای آن برنامه گرفتم. خیلی هم دلم می خواست در برنامه ی شما شرکت کنم. ولی اینجا بودم. البته، برایتان یک پیام هم فرستادم.»
تصور هم نمی کردم که چند ساعت بعد ایشان شهید می شوند و همیشه غبطه خواهم خورد که رازهای بسیاری همراه ایشان از دست رفت و فرصتی برای من و امثال من پییش نیامد تا خاطره ها و تجربه های ایشان را درباره اوضاع سوریه ضبط کنیم.
انگار خداوند پرده ای می کشد؛ چون این مسائل برای ما ممنوع است و باید پشت پرده بماند.
همیشه احساس می کردم ایشان یکی از بستگان نزدیک بنده اند. آن حالت و نگاه خاص باعث می شد احساس کنم ایشان از نزدیکان من اند. در واقع، آرامش ایشان این حس را منتقل می کرد.
بعدها فکر کردم که چرا به ایشان نگفتم آن مصاحبه ای که قرار بود در تهران انجام بدهیم همین جا، در دمشق، انجام دهیم! اکیپ و همه وسایل فیلمبرداری هم همراهم بود.
ولی این موضوع اصلا به ذهنم نیامد. روز بعد شنیدم آقای همدانی به شهادت رسیده اند و سخت شوکه شدم.
خاطرهای از « مرحوم نادر طالب زاده»
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایت هایی از زندگانی شهید حسین همدانی