شبنم مقدمی تصویر زیر را در صفحه رسمی خود منتشر کرد و نوشت:
این تصویر که ساخته و پرداختهی دوستان هنرمندم، احسان میراث (قادری) و پیام ایرایی ست، من را به یاد ِ این شعر ِ زیبای بامداد میاندازد...که به زعم ِ من زیباترین گفتگوی زمین است با انسان .
پس آنگاه زمین به سخن درآمد...
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش...
و زمین
به سخن درآمده با او چنین میگفت:
ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگهای نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ چنین است.
پس زمین گفت:
ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم...
با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمهها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوسِ تُندر و ترقهی توفان...
انسان گفت:
ــ میدانم میدانم، اما چگونه میتوانستم رازِ پیامت را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند...
متن ِ کامل ِ این شعر ِ بینظیر را در مجموعهآثار ِ شاملو ، یا در کتاب ِ شعر ِ «مدایح ِبیصله»می توانید بخوانید.
. چه بر سر زمین ِ بخشنده آوردیم!...با ناآگاهی و بدکرداری و ناراستی و ناانسانی هامان!...خشمش را هم تاب نمیآوریم!