میگویند پایان از لحظه آغاز شروع میشود و چه طعنه آمیز که آغاز و پایان، برای سید جلال حسینی که در یک اسم رمز نهفته بود؛ ازبکستان. اسم رمزی که با خودش کلی معنا و مفهوم داشت و کلی استعاره و خاطره خوب و بد. از همان اولین گل ملی مقابل طایفه سرد، قدبلند، بور و نچسب، متوجه شد باید برخلاف خصوصیات رقبا، همیشه گرم و صبور و در انتظار فرصت باشد. تلاش میکرد سردی رقیب را با گرمای تعصبش آب کند، روی قدبلندشان سر بزند و یک سرباز با کلی رویای سفید باشد.
حتما آنقدر خوب بود که تا سه رقمی شدن بازیهای ملی، شانس بازی در تیم ملی ایران را به دست آورد. از پدری که نامش جهان و همه جهانش بود، آموخته بود که متعصب باشد؛ چه وقتی میخواهد حوالی سواحل انزلی ماهی بگیرد وچه زمانی که امید یک کشور به سر و پای اوست. برای همین، پرسپولیس، تیم ملی، ملوان، سایپا، سپاهان، نفت و حتی الاهلی برایش با هم تفاوتی نداشتند چون نقش «سوپرمن» بودن را خوب بلد بود.
گاهی بالای سر، گاهی کف زمین وگاهی درون دروازه. میخواست به خاطر کشور و تیم ملی همه جا نام «سیدجلال» شنیده شود. میخواست مردم شهرش را یاد قایقران بیندازد. دوست داشت توامان معنای «کیف کردن» را با پوست و استخوان لمس کند. تقدیر این بود که از همان جایی که گلهای ملی را شروع کرد، فوتبال ملیاش را تمام کند مقابل ازبکستان. در شهر فرنگ فوتبال ما چون شبیه «دیکاپریو» نبود، ترند توییتر و مرد آه و نالههای اینستاگرام نشد اما همه میدانند که وقتی از فوتبال ملی رفت برخی از آدمهای «خوش استقبال» و «بد بدرقه»، حداقل دلتنگ تلاشهایش برای شاد کردن مردم ایران خواهند شد. میگویند دلتنگی از لحظه وصال شروع میشود، گرسنگی از لحظه سیری و جدایی از لحظه وصال. امیدواریم قصه پسر ساده بندر از «سید جلال» شروع و به «حسینی» شدن ختم شده باشد.در این صورت، با آغوش باز و خیال راحت برای ما دست خداحافظی تکان خواهد داد.