شعر ی زیبا درباره ولادت امام حسن مجتبی (ع) سروده شاعر اهل بیت(ع) حسن لطفی را می خوانید.
انگار بنا نیست گرفتار نباشیم
باشیم ولی اینهمه بیمار نباشیم
آنقدر خدا داد به ما از درِ این بیت
تا جز به همین خانه بدهکار نباشیم
آنکه دلِ شب شمع برافروخت در این بزم
پروانهیمان کرد که سربار نباشیم
ما پشتِ درِ خانهی یک مردِ کریمیم
ای شُکر گدائیم که بیکار نباشیم
بی ما به غذا لب نزند آب ننوشد
وقتی سرِ آن سفرهی افطار نباشیم
او آمده تا سر بکشم جامِ علی را
او آمده تا نعره کشم نامِ علی را
حیرت زدهام از دمِ دیوانهی حیدر
هِی در زدهام بر درِ میخانهی حیدر
در بحث مقامات ، مقامش چه رفیع است
خاکستر جاماندهی پروانهی حیدر
تقصیرِ شرابی است که خوردیم از اول
روزی که خدا ریخت به پیمانهی حیدر
وقتی که حسن آمده در خانهی زهرا
انگار علی آمده در خانهی حیدر
زهرا به دلِ کعبه نرفت اینکه بدانند
هرگز نرسد کعبه به کاشانهی حیدر
سوگند به زهرا پسرِ صف شکن اوست
از تیغ دودَم تیغهی اول حسن اوست
برخیز که مهتاب هم از خواب پریده است
برخیر که خورشید در این خانه دمیده است
یکبار نبی گفت و دگر بار علی گفت
یک صبح اذان از دو موذن که شنیده است
کعبه به دلش ماند چه میشد که دوباره
میدید که در پایِ حسن سینه دریده است
تو آمدهای تا که ببینیم پس از این
هر کوچهی این شهر به بن بست رسیده است
"مارا چه تماشاست که خورشیدِ جهانتاب
گردن به تماشای تو هر صبح کشیده است"
ما از تو نوشتیم بخوانند علی کیست
تو آمدهای تا که بدانند علی کیست
بگذار که دلها پِیِ احوالِ تو اُفتند
بگذار که سرها همه پامال تو اُفتند
بردار نقاب از رُخَت ای سبز قبایم
تا کعبه پرستان همه دنبالِ تو اُفتند
هربار که در زلفِ تو پیچید نسیمی
یک شهر به دنبالِ پرِ شالِ تو اُفتند
حق میدهی ای عینِ علی اینهمه موسی
از جذبهی یک جلوهی تمثال تو اُفتند
جبریل کجا جمع رسولان همه جمع است
تا اینکه فقط زیرِ پر و بالِ تو اُفتند
سوگند که با خود حَسنینی و حسینی
تو قبلهی بینالحرمینی و حسینی
گفتم که بخوانیم احدایثِ شما هست
این بند نوشتم سخنت پیشهی ما هست
گفتید که دروازهی ایمان پدرِ توست
یعنی که علی هست اگر قبلهنما هست*
گفتید که جهل است نداری و فقیری
گفتید که با عقل ادب هست غنا هست
اخلاق خوشَت گفت که بهتر زِ همین خُلق
عِیشی نبود خُلق تو از خُلق خدا هست
از کِبر و حَسد حرص و ولع نهی نمودی
گفتی که هلاک است اگر این سه خطا هست***
روحالقدس امشب به لبم قالَ حسن گفت
از صبرِ حسن صلح حسن حال حسن گفت
سوگند محال است که غم داشته باشی
تا سر به درِ اهل کَرم داشته باشی
از حسرتِ ما بود که گفتیم یکی نه
باید که شما چند حرم داشته باشی
در کشورم اولادِ شما غرقِ ضریحند
باید که به گِردِ خود عجم داشته باشی
خط میخورد امشب همهی بارِ گناهم
وقتی که به دستت تو قلم داشته باشی
من از دل خود نامِ تو گفتم جگرم سوخت
باید که حرم در جگرم داشته باشی
از غربتِ تو پُر شدهام تا بگذاریم
چون چار امامید چهل گوشه بسازیم
من که بلدم کارگری میکنم آقا
تا صحن شما باربری میکنم آقا
وقتی که حرم ساخته شد کار زیاد است
با پلکِ خودم رفتگری میکنم آقا
خادم شوم و با پَرِ جبریل به دستم
زوارِ تو از غصه بَری میکنم آقا
پایینِ ضریحت بنشینیم و بسوزیم
یاد از پدرِ بی پسری میکنم آقا
در کربلا نَه شبِ جمعه به کنارت
با یادِ علی نوحه گری میکنم آقا
باید که جگر جمع کنم یا پسرم را
باید که پسر جمع کنم یا جگرم را
حسن لطفی