پیام آور سه ساله

به گزارش افکارنیوز ، آن زمان که متولد شدی خانه غرق شادی و سرور شد ...

شیرین زبانی هایت تازه گل کرده بود و همه را با حرفها و کارهایت شاد میکردی.. عمه به قربانت وقتی صدایش میکردی و او بغل وا میکرد برای به آغوش کشیدن و بوسیدنت ...

قرار شد همگی به حج بروید و مُحرم شوید و اعمال به جا آورید .. اما حرامیانی که حرمت مسجد الحرام نمیشناختند متعرض به پدرت شدند و خواستند جنگ راه بیندازند ... این شد که حجتان را نیمه رها کردید و به سمت کوفه به راه افتادید ...

به نینوا رسیدید ... سرزمین کرب و بلا ... خیمه ها را به پا کردید ... سوارانی آمدند و رفتند ... پیغامها و نامه هایی رد و بدل شدند ... ولی تو و برادر کوچکت چیزی نمیدانستید ... ناگاه گفتند که آب را بسته اند و مجبورید به تحمل تشنگی ... اما یعنی چه؟ مگر میشد که رودخانه ای که برای همه مردم است بسته شود و نگذارند کسی آب بردارد؟ برایت احتمالا قابل درک نبود ... مگر تو و برادر شیرخواره ات چه کرده بودید؟

دو روزی گذشت ، با سختی عمو عباس و پدر برایتان آب فراهم کردند ، دهم محرم شد ، لبهایتان خشک شده بود و نای حرف زدن نداشتید ، از صبح تا ظهر غلغله و آشوب در خیمه ها و سپاهیان به پا بود ... عده ای می آمدند و میرفتند ..‌ خون بود و گریه و شیون ... عمه جان زینب سلام الله علیها را میدیدی که بالای بلندی میرود و دست بر سر و گریان پایین برمیگردد...خواهرت سکینه سلام الله علیها هم حالی بدتر از او داشت .. برادرانت را ولی هر چه گشتی ندیدی .. علی اکبر علیه السلام پس کجا بود؟ ... گریه علی اصغر خیمه ها را پر کرده بود ... مادرش شیر نداشت ... عمو هم نبود ... دربدر خیمه ها به دنبالشان بودی که دیدی پدر آمد و عمود خیمه عمو را انداخت و خیمه پایین افتاد .. باز صدای گریه و شیون راه افتاد.. یعنی چه شده بود ؟... پدر، علی اصغر علیه السلام را بر روی دست برد ... خوشحال شدی گفتی حتما سیرابش میکند و برمیگردد ... طولی نکشید که دیدی دارد با شمشیرش زیر خاک را گودالی میکند ... پدر آمد ولی بدون او ...

ظهر شد آفتاب بالای سر بود ... گرما و تشنگی بیداد میکرد ... دیگر مردی نبود جز برادر بزرگت امام سجاد علیه السلام که در بستر بیماری بود ... ناگهان دیدی خیمه ها آتش گرفته و زنان و دختران فراری شده اند ... معجرت را به سر نگهداشتی و بیرون خیمه زدی .. دیدی مردی وحشتناک به سویت حمله می آورد .. فرار کردی ... کفشهایت درآمد ... خارهای مغیلان بیابان به پایت رفت و آخت درآمد ... ولی معجرت را سفت چسبیده بودی تا درنیاید ... طولی نگذشت که همه زنان و دختران را کنار هم دیدی ولی با وضعی عجیب ... داشتند به پایتان غل و زنجیر می آویختند ... آخر برای چه ؟ مگر چند سال داشتید و مگر پاهای کوچکتان تحمل سنگینی این وزنه ها را داشت ؟ به زور و سیلی و تازیانه شما را راهی کردند ... از عمه پرسیدی پس پدر و عمو و برادرها کجایند ؟ پس مردان سپاهمان کجایند و عمه در سکوت اشک میریخت ...

آنقدر راه رفتید تا به شام رسیدید .. پاهایتان تاول زده بود و جسم نحیفتان به کبودی میزد ... قامتتان خم شده بود .. عمه که موهایش هم سفید شده بود ... شب شد به خرابه ای رسیدید ... دلتنگی اذیتت میکرد ... پس پدر کجا بود ... گریه امانت نمیداد ... آخرسر از آن مردان وحشتناک سراغ پدر را گرفتی ... رفتند و با طشتی بازگشتند ... باز گفتی یعنی چه ؟! پارچه روی طشت را برداشتی ... چه میدیدی؟ سر خونین بابا ... اما مگر میشد؟

با پدر سخن گفتی ... گفتی و گفتی ... ولی پدر پاسخی نمیداد .. دیگر قلبت طاقت نیاورد و در سینه ات نکوبید ... مگر میشد بابا نباشد و تو باشی .. مگر چند بهار عمر داشتی که این صحنه را تاب بیاوری؟ پس همان بهتر که بروی ...

نازدانه سه ساله !گام بگذار روی بال ملائک و به آغوش پدر برو ... برو و این دنیا را به طالبانش واگذار ... همانان که بر برادر شیر خواره ات رحم نکردند و نامردی را در حق تو و خانواده ات به اتمام رساندند ...

برو ولی دستهای کوچکت را برای اجابت دعای خون خواهانت باز نگهدار تا روزی برسد و انتقام همه این نامردمی ها را از تمامی آنها بستانیم ...

صفورا ترقی