شخصی میگوید: سالی در مدینه، قحطی شد و باران نیامد. هر چه مردم دعا کردند و نماز طلب باران خواندند، اثری نبخشید.
در خلوتی، در دامنه کوهی، غلامی را دیدم که عبادت میکرد و حال عجیبی داشت و در مناجات خویش میگفت:
خدایا! ما بندگان! چنین هستیم! خدایا! رحمت خود را از ما قطع نکن.
او مشغول عبادت بود که دیدم اوضاع عالم عوض شد. یقین کردم که آن تغییر در اثر دعای این شخص بود. دنبالش رفتم تا ببینم کیست. فهمیدم غلام خانه امام سجاد (علیهالسلام) است.
پیش خودم گفتم: هر طور هست من او را از امام میخرم، نه برای این که خادم من باشد؛ بلکه من خادم او باشم و از فیض وجود او استفاده کنم.
خدمت امام رسیدم و عرض کردم من یکی از غلامهای شما را میخواهم.
فرمود: کدام یک؟ بالاخره او را پیدا کردم؛ اما غلام ناراحت شد.
گفت: ای مرد! چرا مرا از این خانه جدا میکنی. چرا مرا از محبوبم جدا میسازی.
گفتم: میخواهم تو را ببرم و تا آخر عمر خدمتگزار تو باشم و از محضر تو استفاده کنم. من در فلان جا شاهد و حاضر بودم که چگونه دعا میکردی. شک ندارم که این باران در اثر اجابت دعای تو بود.
غلام تا این جمله را از من شنید، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من نمیخواستم از این رازی که بین من و تو است، شخص دیگری آگاه شود. حال که از این راز آگاه شدند، خدایا! مرا از این دنیا ببر! این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.