جوانمردی و ناجوانمردی روز عاشورا

روز عاشورا دو جور جنگ شد: یکی جنگ هجومی جمعی و دیگری جنگ تن به تن. اول صبح دشمن هجوم آورد، قریب پنجاه نفر از اصحاب امام حسین علیه السلام شهید شدند. پس از این حمله، که آن ها را کنار زدند و میدان خالی شد، تک تک به میدان می رفتند؛ یکی یکی می رفتند خطبه می خواندند، از شخصیت امام حسین علیه السلام می گفتند، دشمن را توبیخ می کردند، ... اما هر چه اصحاب امام حسین علیه السلام می گفتند، در آن ها اثر نداشت؛ چون خودشان امام حسین علیه السلام را خوب می شناختند. در جمع دشمن ها، تعدادی از اصحاب پیغمبر بودند، منتها ترس و طمع، آن ها را رودرروی فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله قرار داده بود.

 

از جمله اصحاب امام حسین علیه السلام حبیب بن مظاهر است. حبیب قریب 95 سال داشت، خیلی با شخصیت بود. پس از ماجرای عاشورا، برای برداشتن سر حبیب بین سپاه عمر سعد دعوا شد؛ چون به همراه داشتن سر مقتول، نشانه قاتل بودن است. قاتل بودن یک امتیاز بود، نشانه شجاعت و عرضه بود؛ یک امتیاز فاسد. یکی می گفت: من سر را می برم که نشان دهم چه عرضه ای دارم، دیگری می گفت: من می برم. دعوا شد.

 

در جنگ «احزاب» (خندق) کسی حریف عمرو بن عبدود نبود. پیغمبر چند بار اعلام کرد: چه کسی به جنگ او می رود؟ هیچ کس نمی رفت. حضرت علی علیه السلام برخاست. پیغمبر فرمود: بنشین! سه بار این کار تکرار شد. پیغمبر فرمود: او عمرو است! علی علیه السلام عرض کرد: من هم علی هستم. عمرو خجالت می کشید با علی علیه السلام دربیفتد؛ شمشیر زدن به علی علیه السلام برای او هنر نبود؛ چون او یک نوجوان بود. اما علی علیه السلام بر او غالب شد و او را کشت. سخن در این است که همراه داشتن سر نشانه قاتل بودن است. حضرت علی علیه السلام او را کشت، ولی سرش را قطع نکرد. اگر کسی زرنگی می کرد و سر عمرو بن عبدود را می برید و نزد پیغمبر می آورد، حضرت علی علیه السلام چطور می خواست اثبات کند که من قاتل او هستم؟ اما او می خواست عمرو را بکشد که فتنه بخوابد، کفر سرنگون شود، به اسم هر کس می خواهد تمام شود. سرش را جدا نکرد، با اینکه این کار افتخار بود. اگر علی علیه السلام در دوران زندگی اش، سر دشمن کافر مرده را از تن جدا نکرد، اما در کربلا سر پسرش را زنده جدا کردند. امام حسین علیه السلام در آخرین لحظات جان دادن هم به دنیا می آموزد: با دشمن مردانه برخورد کن! چرا سر او را جدا می کنی؟ سر مرده را جدا کردن هنر است؟

یکی دیگر از رسم هایی که در میان عرب بود و علی بن ابی طالب علیه السلام در جنگ با عمرو خلاف آن عمل کرد، این بود که ابزار و لوازم قیمتی و ارزشمند مقتول برای قاتل بود؛ هر چیز اختصاصی که برای مقتول باشد. پس از اینکه حضرت علی علیه السلام عمرو بن عبدود را کشت، دست خالی برگشت. همه انتظار داشتند در یک دست او سر عمرو می باشد و در دست دیگرش اشیای قیمتی و ابزار جنگی او، و افتخار کند. اما دیدند حضرت علی علیه السلام دست خالی برگشت. اگر عده ای می آمدند و زرنگی می کردند و جنازه عمرو بن عبدود را می بردند، علی علیه السلام چطور می خواست ثابت کند که من عمرو را کشته ام. اصلاً هیچ کس نفهمد؛ مردم تصور کنند عمرو زنده است. اما وقتی مرده است و ایمان از شرّ عمرو نجات پیدا کرده، مردم تصور کنند زنده است، چه باک؟ او تا اینجا پیش رفت. جالب است که به حضرت علی علیه السلام گفتند: یا علی! شمشیر عمرو بن عبدود در بین عرب دومی ندارد؛ چرا آن را برنداشتی؟ شمشیر قیمتی شخصی، یعنی ملک شخصی او. فرمود: پسر عموی من است؛ اهل مکّه است. من از مرده شمشیر بگیریم؟ نگاه کنید هنر مردی را که از عمرو بن عبدود جان می گیرد، اما سر نمی گیرد! شمشیر نمی گیرد! هنر این است. با دشمن باید این جور بود!

وقتی خواهر عمرو خبر کشته شدن برادرش را شنید طبیعی است که خواهر از مادر بیشتر بی تابی کند، اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست. خواهرها بیداد می کنند بر سر پیکر کشته برادرش آمد، باور نمی کرد. (می گویند: وقتی حضرت زینب علیهاالسلام بر بالین برادرش آمد، او را نشناخت؟ این قابل توجیه است اگر حضرت زینب علیهاالسلام برادرش را نشناسد، سر نداشت، لباس نداشت.) متحیّر شد، گفت: عادی نیست؛ یعنی اوضاع به گونه ای است که گویا عمرو بن عبدود خودش را کشته است. این را من می گویم. گفت: کشته که این طور با سر نمی ماند! کشته با شمشیر و زره نمی ماند. خواهرش می دانست که شمشیر او چه قیمتی دارد، پرسید: چه کسی او را کشته است؟ گفتند: علی. گفت: والله! تا زنده ام اشک نمی ریزیم. این جور کشته شدن مردن نیست. اگر برادرم به دست چنین مردی کشته شده باشد، این ذلّت نیست، گریه ندارد؛ یعنی علی علیه السلام با این رفتار، به خواهر دشمنش تسلیت داد، آرامش داد؛ جوری رفتار کرد که خواهر اشک نریزید. اما در کربلا آمدند سر امام حسین علیه السلام را عمدا جدا کردند تا خواهر اشک بریزد.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با یهودیان در حال جنگ بود، بر آن ها پیروز شد. زن ها و بچه های یهود به اسارت درآمدند. شبِ همان روز پیغمبر دید که دو نفر از زن های یهود خیلی بی تابی می کنند. سؤال کرد: چه خبر است؟ چرا این ها این طور بی تابی می کنند؟ گفتند: این دو نفر را از کنار کشته هایشان عبور داده اند؛ این ها کشته پدر و برادر را تا حالا ندیده بودند، فقط شنیده بودند. از وقتی پیکر کشته نزدیکان خود را دیده اند، ناراحتی می کنند. پیامبر ناراحت شد، پرسید: چه کسی این ها را از آن مسیر آورده است؟ گفتند: بلال. فرمود: او را بیاورید. بلال را آوردند. او را توبیخ کرد که چرا این کار را کردی؟! بلال! خدا در دلت رحم نگذاشته است؟ چرا روی زخم آن ها نمک پاشیدی؟ پیغمبر به خاطر خواهر کشته یهودی، با صحابی خود این طور برخورد می کند، اما در کربلا، دختر پیامبر و افراد خانواده را عمدا از کنار شهدا عبور دادند. امام زین العابدین علیه السلام حالش منقلب شد. می دانست امام حسین علیه السلام به شهادت رسیده است، اما «شنیدن کی بود مانند دیدن؟» یکی از جاهایی که حضرت زینب علیهاالسلام عالی هنرنمایی کرد، جان امام معصوم را حفظ کرد، همین جا بود. امام داشت بی حال می شد، حضرت زینب علیهاالسلام به دادش رسید. اگر پیغمبر با زنان یهود آن طور رفتار نمی کرد، می گفتیم: تربیت نشده اند؛ اگر علی علیه السلام آن طور عمل نمی کرد، می گفتیم: نشنیده اند. و تربیت نشده اند. مگر چقدر فاصله شد که دوستانش با بچه هایش این طور رفتار کردند؟!