شهید هاشم کلهر را شاید خیلیها نشناسند. خیلیهای دیگر هم شاید بشناسند! این شهید و روحیاتش از همان مواردی است که آدم ناچار میشود بگوید: «چرا نباید همه او را بشناسند!» آخر هاشم و شجاعت و اخلاص و سادگی منحصر به فردش حالا حالاها جای حرف دارد. جا دارد بیشتر از او بشنوی و بیشتر بنویسی تا دیگران هم بیشتر بخوانند و بیشتر بدانند. شهید کلهر را از سه یا چهار سال پیش و در گفت و گوی کوتاهی که با برادر بزرگترش داشتیم میشناختم. شجاعت این شهید بینظیر بود. یک بچه جنوب شهری بیشیله و پیله و رک و راست که انگار زاده شده بود برای بالندگی در دهه 60 و حماسهآفرینی در جبهههای دفاع مقدس. فردای روزی که با هاشم کلهر آشنا شدم، جاذبهای من و یکی از دوستانم را به مزارش در بهشت زهرا کشاند. گذشت تا اینکه همین چند وقت پیش کتاب «سرسپرده» که زندگینامه این شهید است و توسط انتشارات 27 بعثت منتشر شده، به دستم رسید. حالا زندگی او مفصلتر از قبل پیش رویم بود. شهیدی که اگر هرجای دیگر دنیا بود، تنها به دلیل شجاعتهایش، مجسمهاش را در بهترین میادین شهرهایشان نصب میکردند.
انفجار نارنجک
در کتاب سرسپرده با زندگی مردی آشنا میشویم که برای نجات جان همرزمانش، یک نارنجک در حال انفجار را بین دو دستش میفشارد و دستهایش را بین پاهایش میگذارد. بعد چند ثانیه طولانی را در خلأ میشمارد تا نارنجک بین هیکل چمباتمهزدهاش منفجر شود. حاصل این فرایند دردناک به چنین سرنوشتی ختم میشود: «هاشم از موج انفجار چرخی در فضا زد و چند متر به هوا پرتاب شد. در اثر برق انفجار چشمانش جایی را نمیدید. با همان وضعیت روی دو زانو ایستاد و گفت: کسی که چیزیش نشده؟ صورتش بدجوری سیاه و کبود شده بود. افتاد روی زمین و از نوک انگشت تا سرش خون فواره زد. انگار هاشم روی فرشی از خون افتاده بود. . . دکتر شرح حال مجروح را این طور نوشت: اصابت ترکش به قفسه صدری سینه؛ ترکیدگی ماهیچه پای راست؛ شکستگی بازوی دست چپ، قطع دست راست از مچ؛ از دست چپ هم فقط دو انگشت برای بیمار مانده؛ اصابت ترکش به تمام نقاط بدن از کف پا تا صورت، جراحات عدیده از ناحیه داخل شکم و...»
چنین اتفاقی که اگر برای هرکسی بیفتد یک فاجعه به شمار میرود، تابستان سال 62 برای هاشم کلهر افتاد. روز حادثه او مشغول آموزش کار با نارنجک برای نیروها بود که یک بسیجی ناوارد ضامن نارنجکی را بیهوا میکشد و هاشم آن را از او میگیرد. بعد برای اینکه کسی آسیب نبیند، آن را توی دستهایش میگیرد و... انفجار هیکلش را فرو میریزد.
هاشم را به بیمارستان منتقل میکنند و چند وقت بعد در حالی که از 10 انگشت هر دو دستش فقط دو انگشت پیروزی برای یکی از آنها باقی مانده بود، به منطقه بر میگردد. قاعدتاً باید روحیهاش ویران شده باشد، اما تا دوستانش را میبیند بدون اینکه اخم کند، دستش را به نشانه پیروزی بالا میآورد و پای شوخی و مزاح را باز میکند!
تصاویر فراموش ناشدنی
در سرسپرده چند تصویر از هاشم کلهر توی ذهن آدم خوش جا میکند. یکبار که از واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27 محمد رسول الله(ص) به گردان مالک منتقل میشود، با شکل و شمایل عجیبی پشت دژبانی مقر قلاجه ظاهر میشود: «هاشم با شلوار کردی و یک پیراهن خاکی و یک جفت دمپایی پلاستیکی که به پا کرده بود، به دژبانی اردوگاه رسید.» چون هیچ مدرکی در دست نداشت، دژبان فکرش را هم نمیکرد که این رزمنده دمپایی به پا قرار است فرمانده یکی از گروهانهای گردان مالک شود. پس همان دم دژبانی متوقفش میکند. اما کمی بعد از کادر گردان میآیند و با عزت و احترام هاشم کلهر را به داخل اردوگاه میبرند.
بار دیگر نیز هاشم را میبینیم که قبضه آرپیجی را به دست گرفته و مثل عصا از آن استفاده میکند. او که در اثنای عملیات رمضان گلولهای به پایش خورده بود حاضر نمیشود منطقه را ترک کند. آن قدر با عصای آرپیجی نامش راه میرود و به عملیات ادامه میدهد تا اینکه بعد از عملیات وقتی به بیمارستان منتقل میشود، پای گلوله خوردهاش برای همیشه از آن دیگری کوتاهتر میشود.
پیکری پر از زخم
هاشم کلهر خدای مجروحیتها بود! یعنی نمیشد تهور او را داشت و صحیح و سالم ماند. غیر از مجروحیت با انفجار نارنجک و لنگه پایی که در رمضان کوتاه شد، او پیشتر یکبار از ناحیه سر و یکبار هم از ناحیه ستون فقرات مجروح شده بود. روز مجروحیت از ستون فقراتش همرزمش منوچهر خداداد را که پایش روی مین رفته بود کول میگیرد و به عقب میبرد. دکتر وقتی منوچهر را میبیند، میپرسد: «تو که پات روی مین رفته چرا سینهات خونی شده؟ منوچهر تازه میفهمد زخمهای پشت هاشم، سینهاش را خونی کرده است.»
مجروحیتهای هاشم کلهر مثل خودش عجیب و منحصر به فرد هستند. جراحاتی که شاید هر کدامشان برای یک نفر رخ میدادند برای همیشه او را از جبهه دور میکردند. یکبار همراه مهدی خندان به سوی دشمن پیشروی میکنند، عراقیها از اینکه دو ایرانی با لباس سپاه آن قدر به آنها نزدیک شدهاند تسلیم میشوند. اما تکتیرانداز بعثیها، هاشم را از دور نشانه میگیرد و تا هاشم از جایش بلند میشود، تیر قناصه درست به صورت و فک و دهانش میخورد؛ «هاشم غافلگیر شد. نفهمید چه اتفاقی افتاد، فقط ناخواسته چیزی را قورت داد. شدت ضربه به حدی بود که در جا چند تا از دندانهایش را بلعید. بقیه هم از دهانش بیرون ریخت. 20 دندان هاشم همان جا ریخت. فک ثابت و متحرکش هم در جا متلاشی شد.»
شجاعت بینظیر
شجاعت و تهور بینظیر بخش جداییناپذیر زندگی هاشم کلهر است. با خواندن کتاب زندگینامهاش گاه آدم احساس میکند واقعاً چنین کسی وجود داشته است. تصور کنید یک نوجوان 16 ساله روزنامه منافق که مملو از مقالات ضد مجاهدین بود را به دست بگیرد و آن را در میتینگ مجاهدها بفروشد! این کار فقط از هاشم کلهر بر میآمد. حتی «روزی که رجوی رفته بود بهشت زهرا، هاشم هم آنجا بود. با جرئت روزنامه منافق را برای فروش برده بود. کتک مفصلی هم از منافقان خورد؛ لگدی زیر چشمش زده بودند که تا چند وقت، صورتش کبود بود.»
یا زمانی دیگر در جبهه همراه شهید یونس فتح باهری پشت ستون تانکهای دشمن نفوذ میکند. تانکهایی که به طرف نیروهای خودی پیشروی کرده بودند و عن قریب فاجعهای رقم میزدند. اما هاشم و یونس از پشت تانکها درمیآیند و «چند ساعت بعد خسته و بیرقم برگشتند پیش بچهها. حاصل چند ساعت تلاششان، انفجار پنج تانک و پاره شدن شنی دو تانک دیگر بود. عراقیها که بعد از هجوم تانکها با خیال راحت داشتند نیروهای زرهی و پیاده را به منطقه میفرستادند، با این حرکت هاشم و یونس خیال کردند از پشت محاصره و قیچی شدهاند. از ترس بساطشان را جمع کرده و فرار میکنند.»
هاشم پنجه طلا
قدرت بدنی هاشم کلهر گاهی باعث میشد حرکاتی انجام دهد که از یک فرد عادی بعید بود. یکبار که وانت نیروها در حال حرکت بود، ناگهان شیئی به داخل وانت میپرد! «بچهها ناهارشان را میخوردند که کسی خودش را پرت کرد توی ماشین. همه ترسیدند. فکرکردند توی کمین ضد انقلاب افتادهاند. هاشم بود. پریده بود توی ماشین در حال حرکت. با تعارف بچهها چند لقمه از ناهارشان خورد و خوش و بشی کرد. دوباره از ماشین پایین پرید و رفت سراغ ماشین بعدی. صدای خنده و احوالپرسیاش از ماشین بغلی میآمد. آن روز هاشم به همه ماشینها (با همین روش و در حال حرکت) سر زد. بچهها مانده بودند عجب دستهای ورزیده و قدرت بدنی بالایی دارد.»
شهید کلهر به جهت سرپنجههای فوقالعاده قویاش به بوکسور سیاهپوست امریکایی ملقب شده بود. گاهی مشتش را جلوی بقیه میگرفت و مرد میخواست که انگشتهایش را از هم باز کنند (که البته هیچ کسی توان این کار را نداشت) یا مشتش را روی زمین میگذاشت و یک نفر با تمام وزنش روی مشتش میرفت و امکان نداشت پنجهاش باز شود: «فرمانده یکی از گروهانها، قاسم مشکینی بود. یک چشمش را در جنگ از دست داده بود. یک روز پشت وانت نشست و رانندگی کرد. هاشم با همان سرعت بالای ماشین، از پنجره سمت شاگرد رفت بیرون، از جلوی کاپوت راننده دور زد و از پنجره باز طرف دیگر وارد کابین شد. رو کرد به قاسم مشکینی: داش قاسم حواست رو جمع کن، ما هیچ ترسی نداریم که با سرعت میری و میای!»
یک جفت کتانی
یک همچون شجاعتی از دل بزرگی نشئت میگرفت. هاشم کلهر فقط یک نیروی رزمی نبود. به وقتش اخلاص و عرفان داشت. اما به شیوه خودش. یک وقتهایی با ابراهیم حسامی که او هم یک پایش از زیر لگن قطع شده بود، به انتهای پادگان دوکوهه میرفتند و آنجا خلوت میکردند. حرفهای عارفانه میزدند و شعرهای عارفانه میخواندند. «هاشم کلهر به شعرهای خواجه عبدالله انصاری و پروین اعتصامی علاقه داشت. تا نزدیکیهای صبح همان جا بودند. نماز صبحشان را میخواندند میآمدند در جمع بچههای دیگر. بچهها میگفتند هر کدام از این دو نفر شهید شود آن دیگری دق خواهد کرد.»
یک زمان دیگر هم وقتی که پشت جبهه بود در دعای کمیل شرکت میکرد. مردم خیلی ضجه میزدند. هاشم به دوستش گفته بود: «اینها چرا این قدر ضجه میزنن. گناه نکردن که خیلی راحتتره!»
شهید کلهر به همراه ابراهیم حسامی با هم شهید میشوند تا یکی از نبود دیگری دق نکند. عملیات خیبر بهانهای بود که آنها را از زمین بکند. آن موقع هاشم معاون گردان مقداد بود. قبل از عملیات علی جزمانی وصیتنامهاش را به آنها میدهد و میگوید: «داداشای من، قربون دستتون. اگه بلایی سرم اومد این رو به دست خونوادهام برسونید.» علی جزمانی فکر میکرد ابراهیم و هاشم با این وضعیت دست و پا زیاد جلو نمیروند و احتمال شهید شدنشان کم است، اما هاشم و ابراهیم نگاه معنیداری به او میکنند و ابراهیم میگوید: «داش علی دمت گرم. از تو انتظار نداشتیم. خدا خیلی مرده، ایشالا ما رو هم همراه شما شهید میکنه.»
ششم اسفند ماه 1362 در سه راهی جفیر یک راکت از جنگندههای دشمن کنار هاشم کلهر و ابراهیم حسامی و چند نفر دیگر اصابت میکند. فاضل ترکزبان وقتی خودش را از زیر آوار بیرون میکشد، میبیند که دو پای هاشم نصفه و نیمه از زیر خاک بیرون زده است. خوشحال میشود. اما از هاشم فقط همان دو تا پا مانده بود و یک جفت کتانی سبز رنگ...
روزنامه جوان