مکتب امام حسین علیه السّلام مکتب تعقّل و آزادى و انتخاب است.
أمیرالمؤمنین به فرزندش حسن بن على علیهماالسّلام فرمود:
یا بُنَى! و أکرِمْ نَفْسَک عَن کُلِّ دَنیَّةٍ و إن ساقَتْکَ إلى الرَّغآئِب، فإنّکَ لَنْتَعتاضَ بما تَبذُل مِن نَفْسِکَ عِوضا
«اى فرزند! نفس خود را بلند مرتبه و عزیز بدار از هر امر پست و شىء بىارزشى که در این دنیا نصیب خواهد شد، اگر چه آن امر تو را به منافع کلان و بهرههاى فراوان و اشیاء نفیس و بسیار ارزشمند برساند. زیرا تو هیچگاه نخواهى توانست در قبال آنچه که از مناعت و عزّت و عظمت و حرّیّت و بلند منشى نفس خود از دست دادهاى چیزى را بدست آورى که بتواند همسو و همطراز باشد[1].»
مکتب امام حسین این مکتب است. مکتب عرفان حقّ است و معرفت واقعى حقّ و عبودیّت صِرف در برابر حضرت حقّو رها شدن از همه گیر و بندهاى نفسانى و شهوانى و شیطانى و جمود در تعصّبات خشک و بىمغز و توخالى و اسیر هواها و هوسها و احساسات و شایعات و تقلید کورکورانه از مبادى فاسده و مفسده، چنانچه در خطبات آن حضرت در روز عاشوراء بوضوح این مطالب بچشم مىخورد. مکتب سیّدالشّهداء مکتب تعقّل است نه تقلید کورکورانه، مکتب تدبّر است، مکتب آزادى و رشد و انبساط فکر است، مکتب تحقیق و اختیار و انتخاب است، نه چوب و چماق و ضرب و شتم؛ آن مکتب مکتب أبابکر و عمر و یزید و معاویه است.
مکتب آن حضرت رجوع به عقل و فطرت و وجدان است، بیرون آمدن از وادى جهالت و ضلالت و جمود و خشکمغزى است. مکتبى است که تمام جهات وجودى و حیثیّات ظاهرى و باطنى و روحى و نفسى دنیوى و اخروى انسان را در بر مىگیرد. در این مکتب فقط آنچه مطرح است و از آن دفاع مىشود توحید است و بس! در این مکتب فقط خدا وجود دارد و غیر او باطل است. احساسات در این مکتب راهى ندارد و نفس در اینجا ارزشى ندارد.
اسوه بودن واقعه عاشورا تا روز قیامت
چرا میگوییم جریان کربلا، اسوه برای همه است تا روز قیامت؟ چرا هیچ جریان دیگری نمیتواند به جای کربلا بنشیند؟ چون از آن طفل نابالغ تا پیرمردی مانند مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهرش، بر اساس فکر و تعقل حرکت کرده است ، نه اینکه تحت تأثیر شخصیّت امام حسین علیه السلام قرار بگیرد. امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به اصحاب و نزدیکانش فکر و عقل و اختیار داد . حضرت قاسم علیهالسّلام براساس احساسات به میدان نرفت. حقیقت مرگ و لذّت مرگ را با جانش احساس میکرد؛ لذا در جواب سیّدالشّهداء علیهالسّلام که به او فرمود: کیف الموت عندک ؟ عرض کرد:أحلی مِنَ العَسل «از عسل برای من شیرینتر است»
اصحاب سیّدالشّهداء علیهالسّلام در روز عاشورا آن واقعیّت و حقیقت ولایت سیّدالشّهداء را با تمام وجودشان ادراک کردند. و مگر میشود کسی آن حقیقت را ادراک بکند و دست بردارد
چنان در مرامشان متصلّب و محکم بودند که اگر کوهها به حرکت در می آمدند آنها تکان نمیخوردند . مکتب سیّدالشّهداء مکتب تعقّل است نه تقلید کورکورانه، مکتب تدبّر است، مکتب آزادى و رشد و انبساط فکر است، مکتب تحقیق و اختیار و انتخاب است، نه چوب و چماق و ضرب و شتم؛ آن مکتب مکتب أبابکر و عمر و یزید و معاویه است.
مکتب آن حضرت رجوع به عقل و فطرت و وجدان است، بیرون آمدن از وادى جهالت و ضلالت و جمود و خشکمغزى است. مکتبى است که تمام جهات وجودى و حیثیّات ظاهرى و باطنى و روحى و نفسى دنیوى و اخروى انسان را در بر مىگیرد. در این مکتب فقط آنچه مطرح است و از آن دفاع مىشود توحید است و بس! در این مکتب فقط خدا وجود دارد و غیر او باطل است. احساسات در این مکتب راهى ندارد و نفس در اینجا ارزشى ندارد.
عشق واقعى جداى از مبانى عقل نیست
کسانیکه مىگویند: در واقعه عاشوراء آنچه که حاکم بود مسأله عشق بود، اشتباه کردهاند. عشق منهاى تعقّل یعنى جنون. عشق جداى از مبانى شرع یعنى لاابالىگرى وخودکامگى. عشق بدور از موازین و مبانى یعنى هوس و سرکشى. عشقى در مکتب امام حسین ارزش دارد که بر اساس فهم و ادراک و تشخیص و تعقّل و درایت باشد، نه بر اساس هوى و هوس و غلبه احساسات. در واقعه کربلا اصحاب سیّدالشّهداء همه عاشق آن حضرت بودند، امّا نه عشق مجازى و صورى، و نه عشق احساسى و عاطفى؛ آن عشق ارزشى ندارد و پشیزى بحساب نمىآید.
عشق اصحاب عشق از روى فهم و بینش بود، عشق از روى موازین و مبانى عقلانى و شرعى بود، عشق به حقیقت نورانى و عظمت مطلقه و نفس قدسى بود. عشق به مبدأ وجود و بهاء اتمّ و مجلاى اکمل و اوسع حضرت بارى بود. این عشق کجا و عشقى که در مجالس و محافل از او دم مىزنند کجا؟ عشقى که با اندک تغیّر و تبدّل در توقّعات و انتظارات مبدّل به یأس و ناامیدى و سردى و نفور از معشوق شود کجا، و عشقى که به مولاى خود بگوید: اگر هزار بار مرا قطعه قطعه کنند و باز زنده کنند دست از تو بر نمىدارم کجا؟! این عشق بر اساس فهم و یقین و ادراک حقیقت است، و آن عشق بر اساس جاذبههاى توخالى و اعتبارى و تبلیغات و اشاعات و امور بىپایه و اساس است؛ ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! ولذا مىبینیم جریان حادثه کربلا از لسان اولیاى حقّبه نحو متمایزى از سایر جریانات بیان شده است.
أمیرالمؤمنین علیهالسّلام در ارتباط با این حادثه مىفرماید:
مُناخُ رکابٍ و مُصارِعُ عُشّاقٍ، شُهدآءَ، لا یَسبِقُهم مَن کانَ قَبلَهم و لا یَلحقُهم مَن بَعدَهم. «اینجا منزلگاه و محل بارانداز و قتلگاه عاشقانى شیفته و شیداى حضرت حقّ است. عاشقانى که نه مانند ایشان آمده است و نه خواهد آمد[2].»
امکان ندارد عقلْ انسان را از حرکت در وادى عشق منع نماید، و امکان ندارد عشق واقعى جداى از مبانى و موازین عقل براه خود برود. عقل انسان را به قرب محبوب و فناء در او دعوت مىکند و به هر وسیلهاى که بتوان جهت وصول به این نتیجه توسّل جست ممدوح و مجاز و بلکه ملزم مىشمارد، و به هر چه که ممکن است بعنوان عائق و سدّ راه و حاجز ورود به حریم حضرت حقّ شمرده شود تحذیر و دورباش مىدهد.
عقل موهبتى است الهى که خداى متعال براى تصحیح مسیر و انطباق فکر و عمل با واقع و نفس الأمر، و بالنّتیجه حرکت به سوى مقصد اقصى و غایت قُصوى و فعلیّت کلّیّه استعدادهاى نهفته بشرى و کمال مطلوب به انسان عطاء نمودهاست؛ و همین عقل انسان را به سمت سیّدالشّهداء و فناء در او و تسلیم و تفویض تمام شراشر وجودى و آثار حیات به او دعوت مىکند. او دیگر نمىتواند به عنوان حاجز و مانع سدّ راه وصول به آن حضرت قرار گیرد، تا انسان مجبور گردد براى وصول به این هدف از نیرو و قدرت عشق بهرهگیرد. و اگر چنانچه عقلى در این میان بخواهد مانعى بوجود بیاورد و با طرح قضایا و قیاساتى انسان را از این نعمت عظمى و سعادت دارَین محروم نماید، آن عقل عقل نیست بلکه قوّه واهمه و متخیّله است که بجاى عقل خود را جا زده است و قیاسات خود را موجّه نشان مىدهد؛ و انسان باید با رجوع به حقائق متقنه و مبانى رصین و اصول موضوعه به حقیقت و کُنه قضایاى عقلانى پى ببرد و از آنها مدد طلبد و راه خود را منطبق با حقّ و واقعیّت و بدور از وساوس و توجیهات نفسانى قراردهد. و در اینجا به این نکته مىرسیم، و علّت تشویق و ترغیب ائمّه علیهمالسّلام نسبت به اقامه مجالس عزاى سیّدالشّهدا علیهالسّلام روشن مىشود.
و لذا اینکه برخی میگویند : حضرت ابالفضل العباس در روز عاشورا اگر می خواست براساس عقلش عمل کند ، باید هنگامی که وارد شریعه فرات شد از آن آب می خورد ؛ چراکه هر عقلی حکم میکند بر اینکه اگر انسانی تشنه است و ساعت ها را به تشنگی گذرانده است باید آب بخورد و رفع عطش بکند ؛ زیرا انسان اگر سیراب باشد توان او بیشتر و در نتیجه بهتر میتواند از امام خود حمایت کند ، ولکن آن حضرت براساس عشق عمل نمود و از خوردن آب امتناع ورزید ، کلام صحیحی نمی باشد.
در جواب باید گفت: عقلی که بر این مساله حکم میکند عقل تکامل یافته نمی باشد بلکه عقل عادی و عقلی است که امروزه بر انسانها وجوامع دنیا حکومت میکند خواه صورت و رنگ دینی بخود گرفته باشد و یا نه.
اما آن عقلی که در نفس حضرت اباالفضل سلام الله علیه تبلور پیدا کرده است عقل متکامل است و همان عقل راه را به او نشان داده و مسیر را برای او معین می کند . عقلی که صبر میکند تا یک یک از برادرانش جلوتر از خود او و در مقابل چشمان او به میدان رفته و خود را فدای امام زمان خودشان بکنند. و این عقل همان عقلی است که در شریعه فرات به سراغ او می آید و او را از نوشیدن آب در مهمترین و حساس ترین وقت منع میکند.
این عقل میآید و آن محبت و علاقه و ربط حضرت اباالفضل را با سیدالشهدا علیه السلام برای او ترسیم میکند یعنی آن وحدت و اتحاد وجودی و ربطی که حضرت ابالفضل با سید الشهداء علیه السلام دارد به آن حضرت اجازه نمی دهد تا خود را از نقطه نظر التذاذات ظاهری و تمتعات دنیوی در سطحی برتر و بهتر از امام حسین علیه السلام قرار دهد. و لذا هنگامی که آن حضرت آب را به دهان نزدیک می کند آن جنبه عقلانی در نفس مطهر او با جنبه معرفت و اتصال به امام علیه السلام وحدت پیدا کرده ، او را از نوشیدن آب بازمی دارد.
جلوه عالم فروغ روى حسین است
شاعر اهل بیت: فؤاد کرمانى در این مضمون سروده است:
نور وجود از طلوع روى حسین است ظلمت امکان، سواد موى حسین است
شاهد گیتى به خویش جلوه ندارد جلوه عالم فروغ روى حسین است
مَشْىِ قَدَم را وصول ذات قِدَم نیست جنبش سالک به جستجوى حسین است
ذات خدا لا یُرَى است روز قیامت ذکر لِقا بر رُخ نکوى حسین است
جان ندهم جز به آرزوى جمالش جان مرا دل به آرزوى حسین است
عاشقِ او را چه اعتناست به جنّت جنّت عشّاق، خاک کوى حسین است
عالم و آدم که مست جام وجودند مستى این هر دو از سبوى حسین است
ذات خدا را مجو ولى به صفاتش نیک نظر کن که خُلق و خوى حسین است
حضرت حقّ را به عشق خلق چه نسبت مسأله عشق گفتگوى حسین است
عاشق او را چه غم ز مرگ طبیعت زندگى عارفان به بوى حسین است
در غم او آب روى ما به حقیقت موجب غفران به آبروى حسین است
عقل فؤاد از خود این فروغ ندارد جلوه این قطره هم ز جوى حسین است[3]
جهل محدث نوری نسبت به مقام حضرت ابالفضل علیه السلام
مرحوم نورى در کتاب خود که در أحوالات سلمان فارسى نوشته است، إثبات أفضلیّت وى را بر حضرت أبا الفضل العَبّاس علیه السّلام نموده است
ما اینک در صدد بیان این مسائل نیستیم، و وقت و مجال نیز إجازه نمىدهد در تنقید آراء بعضى بپردازیم؛ ولى همین قدر مىخواهم عرض کنم: صاحب «فصل الخطاب» کتاب مضرّ و بدون ارزش علمى و مخالف با آراء اساطین مذهب مثل شیخ صدوق و سیّد مرتضى و شیخ الطّائفة الحقّة المحقّة و أمثالهم، صاحب همان کتاب أحوال سلمان فارسى است که در آنجا به إثبات افضلیّتش بر قمر بنى هاشم قلمفرسائى نموده است.
آخر کسى نبود که بدین مردمان بدون تعمّق بگوید: چه کسى شما را در موقف إخلاص و خلوص و ولایت و شرف و امامت، و جَرح و تعدیل، و بهشت و جهنّم نشانده است تا وظیفه خود بدانید که مقام قمر بنى هاشم را که هزاران نفر مثل سلمان باید کفشدارى و خاکروبى صحن و درگاه او را بنمایند، از مقام سلمان پائینتر بدانید؟[4]
فتح باب تجلیات مرحوم قاضی توسّط حضرت أباالفضل العبّاس
توضیح آنکه: مرحوم قاضی پس از سیر مدارج و معارج و التزام به سلوک و مجاهدۀ نفس و واردات قلبیّه و کشف بعضی از حجابهای نورانی، چندین سال گذشته بود و هنوز وحدت حضرت حقّ تعالی تجلّی ننموده و یگانگی و توحید وی در همۀ عوالم در پس پردۀ خفا باقی بود، و مرحوم قاضی به هر عملی که متوسّل میشد این حجاب گشوده نمیشد.
تا هنگامی که ایشان از نجف به کربلا برای زیارت تشرّف پیدا کرده و پس از عبور از خیابان عبّاسیّه (خیابان شمالی صحن مطهّر) و عبور از در صحن، در آن دالانی که میان در صحن و خود صحن است و نسبتاً قدری طویل است، شخص دیوانهای با ایشان میگوید: «أبوالفضل کعبۀ اولیاء است.»
مرحوم قاضی همینکه وارد رواق مطهّر میشود در وقت دخول در حرم، حال توحید به او دست میدهد و تا ده دقیقه باقی میماند؛ و سپس که به حرم حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف میگردد، در حالیکه دستهای خود را به ضریح مقدّس گذاشته بود، آن حال قدری قویتر دست میدهد و مدّت یک ساعت باقی میماند؛ دیگر از آن به بعد مرتّباً و متناوباً و سپس متوالیاً حالت توحید برای ایشان بوده است.
رَزَقَنا بمحمّدٍ و أهلِ بَیتِه و بحقّ الحسین و أخیه أبیالفضلِ العبّاسِ کَما رَزَقَه بِهم و جَعَلَنا مِنَ المُتَّبِعینَ بِمِنهاجِه فی فَقرِه إلی اللهِ و تَبَتُّلِهِ إلَیه، و رحمةُ اللهِ و برکاتُه [علیه].[6]
2- بحار الأنوار، از «خرائج و جرائح» ج 41، ص 295[1]
3-نور ملکوت ج4 ص 84؛ شمع جمع ص 191.
4- امام شناسی ج14 ص 148
5- الله شناسی، ج 1، ص 206؛ رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم، ص 170، تعلیقه: [1]
«اقسام تجلّیات بر چهار گونه است:
اوّل تجلّیات فعلیّه: و آن چنان است که سالک، فعلی را که از او سر میزند از خود نمیبیند، بلکه اجمالاً از موجودی دیگر مییابد. یا آنکه فعلی را که از مردم سر میزند آن را از آنها نمیبیند، بلکه آن را قائم به دیگری ادراک میکند؛ مثل آنکه ادراک کند تمام حرکات و سکون و رفت و آمد و تکلّم مردم، همه و همه قائم به یک ذات است و بس.
دوّم تجلّیات صفاتیّه: و آن چنان است که سالک صفتی را که راجع به اوست از خود نمیبیند، بلکه اجمالاً از ذات دیگری ادراک میکند؛ مثلاً سخنی را که میشنود خود را شنونده نمییابد، بلکه سامع را دیگری میبیند. یا چیزی را که میبیند خود را بیننده آن نمیبیند، بلکه موجود دیگری را بیننده میبیند. و همچنین نسبت به صفات دیگر؛ و همچنین صفاتی که در سایر افراد مردم است، همه آنها را از علم و قدرت و سمع و بصر و حیات از دیگری ادراک میکند.
سوّم تجلّیات ذاتیّه: و آن چنان است که سالک صفت را با قیّوم آن مَعاً به طور اسم ادراک میکند؛ مثلاً در موقعی که میشوند، سمع و شنونده را ذات دیگری مییابد، و حیّ و علیم و بصیر و قدیر را دیگری ادراک میکند. و همچنین در بقیّۀ موجودات و سایر افراد مردم اسماء را از آنها نمیبیند، بلکه همه اسماء را اسم خدا مییابد.
چهارم تجلّی ذات: و آن چنان است که سالک اصل حقیقت وجود خود را یا موجود دیگر یا همۀ موجودات را از ذات اقدس حقّ میبیند. و در بعضی از اصطلاحات این تجلّی را نیز تجلّیات ذاتیّه گویند.»
- مطلع انوار ج2 ص 63.[1]