اثر شفاعت امام موسی بن جعفر علیهما السلام در دنیا:
بارى، یک روز براى ما ( مرحوم آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی) نقل مى کرد که در مرحله اى از مراحل سیر و سلوک، حال عجیبى پیدا کردم و بدین کیفیّت بود که نفس خود را افاضه کننده علم و قدرت و رزق و حیات به جمیع موجودات مىدیدم، بدین قسم که هر موجودى از موجودات از من مدد مى گیرد، و من مُعطى و مُفیض فیض وجود به ماهیّات امکانیّه و قوالب وجودیّه هستم.
این حال من بود، و از طرفى علماً و اجمالًا نیز مىدانستم که این حال صحیح نیست؛ چون خداوند جلّ و علا مبدأ همه خیرات است و افاضه کننده رحمت و وجود به جمیع ما سِوَى.
چند شبانه روز اینحال طول کشید، و هر چه به حرم مطهّر حضرت أمیر المؤمنین علیه السّلام مشرّف شدم و در باطن تقاضاى گشایش نمودم سودى نبخشید، تصمیم گرفتم به کاظمین مشرّف شوم و آن حضرت را شفیع قرار دهم تا خداوند متعال مرا از این ورطه نجات دهد.
هوا سرد بود، به سوى مرقد مطهّر حضرت موسى بن جعفر علیهما السّلام از نجف عازم کاظمین شدم، و چون وارد شدم یکسره به حرم مطهّر مشرّف شدم. هوا سرد و فرشهاى جلوى ضریح را برداشته بودند، سرِ خود را در مقابل ضریح روى سنگهاى مرمر گذاشتم و آنقدر گریه کردم که آب اشک چشم من بر روى سنگهاى مرمر جارى شد.
هنوز سر از زمین بر نداشته بودم که حضرت شفاعت فرمودند و حال من عوض شد، و فهمیدم که من کیستم؟ من چیستم؟ من ذرّه اى هم نیستم، من بقدرِ پرِ کاهى قدرت ندارم؛ اینها همه مال خداست و بس، و اوست مفیض على الإطلاق، و اوست حىّ و حیات دهنده، و عالم و علم بخشنده، و قادر و قدرت دهنده، و رازق و روزى رساننده؛ و نفس من یک دریچه و آیتى است از ظهور آن نور على الإطلاق.
در اینحال برخاستم و زیارت و نماز را بجاى آوردم و به نجف اشرف مراجعت کردم، و چند شبانه روز باز خدا را مفیض و حىّ و قادر در تمام عوالم مى دیدم، تا یکبار که به حرم مطهّر أمیر المؤمنین علیه السّلام مشرّف شدم، در وقت مراجعت به منزل، در میان کوچه حالتى دست داد که از توصیف خارج است و قریب ده دقیقه سر به دیوار گذاردم و قدرت بر حرکت نداشتم. این یک حالى بود که أمیر المؤمنین مرحمت فرمودند و از حال حاصله در حرم موسى بن جعفر علیهما السّلام عالى تر و دقیق تر بود، و آن حال مقدّمه حصول اینحال بود. اینها همه شواهد زنده ایست از شفاعت آن سروران و امامان، ولى البتّه باید محکم گرفت و دست بر نداشت، و مانند مرحوم آقا سیّد جمال الدّین سرِ مسکنت و مذلّت در آستانشان فرود آورد، تا دستى از غیب برون آید و کارى بکند.
جز تو ره قبله نخواهیم ساخت گر ننوازى تو که خواهد نواخت؟
یار شو اى مونس غمخوارگان چاره کن اى چاره بیچارگان
درگذر از جرم که خواهندهایم چاره ما کن که پناهندهایم
چاره ما ساز که بى یاوریم گر تو برانى به که رو آوریم
لَنْ أبْرَحَ الْبابَ حَتَّى تُصْلِحوا عِوَجى وَ تَقْبَلونى عَلَى عَیْبى وَ نُقْصانى
فَإنْ رَضیتُمْ فَیا عِزّى وَ یا شَرَفى وَ إنْ أبَیْتُمْ فَمَنْ أرْجو لِغُفْرانى
اى درِ تو مقصد و مقصود ما وى رخ تو شاهد و مشهودِ ما
نقد غمت مایه هر شادِئى بندگیت به ز هر آزادئى
کوى تو بزم دل شیداى ماست مسکن ما منزل ما جاى ماست
عشق تو مکنون ضمیر من است خاک سراى تو سریرِ من است
اى غمت از شادى احباب به دردِ تو از داروى اصحاب به
کوه غمت سینه سیناى من روشنى دیده بیناى من
توسل به موسی بن جعفر علیه السلام و برگرداندن حیات به شخص
یکى از اقوام شایسته ما که از اهل علم سامرّاء بوده و سپس در کاظمین و فعلًا در طهران سکونت دارد براى من نقل کرد که: در ایّامى که در سامرّاء بودم مبتلى شدم به مرض حصبه سخت و هر چه در آنجا مداوا نمودند مفید واقع نشد.
مادرم با برادرانم مرا از سامرّه به کاظمین براى معالجه آوردند، و در کاظمین نزدیک به صحن مطهّر یک اطاق در مسافرخانه تهیّه و در آنجا به معالجه من پرداختند؛ مؤثّر واقع نشد و من بیهوش افتاده بودم.
از معالجه اطبّاى کاظمین که مأیوس شدند یک روز به بغداد رفته و یک طبیب سنّى مذهب را براى من به کاظمین آوردند.
همینکه نزدیک بستر من آمد و مى خواست مشغول معاینه گردد من در اطاق احساس سنگینى کردم، و بى اختیار چشم خود را باز کردم دیدم خوکى بر سر من آمده است؛ بى اختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب کردم! گفت: چه مىکنى، چه مىکنى؟ من دکترم، من دکترم!
من صورت خود را به دیوار کردم و او مشغول معاینه شد و دستوراتى داد و نسخه اى نوشته و رفت.
نسخه را تهیّه کرده و به تمام دستورات او عمل کردند ابداً مؤثّر واقع نشد؛ و من لحظات آخر عمر خود را مى گذراندم تا آنکه دیدم حضرت عزرائیل وارد شد با لباس سفید و بسیار زیبا و خوشرو و خوش منظره و خوش قیافه.
پس از آن پنج تن: حضرت رسول أکرم و حضرت أمیر المؤمنین و حضرت فاطمه زهراء و حضرت امام حسن و حضرت امام حسین علیهم السّلام بترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند، و من مشغول صحبت کردن با آنها شدم و آنها نیز با هم مشغول گفتگو بودند. در اینحال که من به صورت ظاهر بیهوش افتاده بودم، دیدم مادرم پریشان شده و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت روى بام، و رو کرد به گنبد مطهّر حضرت موسى بن جعفر علیهما السّلام و عرض کرد:
یا موسى بن جعفر! من بخاطر شما بچّه ام را اینجا آوردم، شما راضى هستید بچّه ام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم؟ حاشا و کلّا! حاشا و کلّا! (البتّه این مناظر را این آقاى مریض با چشم دل و ملکوتى خود میدیده است نه با چشم سر؛ آنها بهم بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال است)
همین که مادرم با حضرت موسى بن جعفر مشغول تکلّم بود دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به حضرت رسول الله عرض کردند: خواهش مىکنم تقاضاى مادر این سیّد را بپذیرید! حضرت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم رو کردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانى که خداوند مقرّر فرماید؛ خداوند بواسطه توسّل مادرش عمر او را تمدید کرده است. ما هم میرویم إن شاء الله براى موقع دیگر.
مادرم از پلّه ها پائین آمد و من نشستم، و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم که حدّ نداشت. و به مادر مىگفتم: چرا اینکار را کردى؟! من داشتم با أمیر المؤمنین میرفتم، با پیغمبر میرفتم، با حضرت فاطمه و حسنین میرفتم؛ تو آمدى جلو ما را گرفتى و نگذاشتى که ما حرکت کنیم.
منبع:
کتاب معاد شناسی ج 1 ص 283؛ج 9 ص 118.