مهر خوبان، دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سماکش کشش لیلا برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا به کجا بود و مگر دست که بود؟
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یک جا برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و زمن یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
شعر از: علامه طباطبایی(ره)
منبع: خانه خوبان، ش۳۶، ص۱.
شناسه خبر:
۱۹۷۳۱۳
شعر خواندنی از علامه طباطبایی(ره)
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
۰