روایاتی درباره ثواب زیارت امام رضا (ع) نقل شده است که میتوان به روایت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله اشاره کرد که فرمودند: «پارهای از تن من در خراسان دفن خواهد شد که هیچ گرفتاری نیست مگر آن که با زیارت او، خداوند مشکلش را حل کرده و هیچ گناهکاری نیست مگر آن که خدا گناهش را میبخشد.»
امام باقر (علیهالسلام) در این باره فرموده اند: «فرزندی از فرزندان موسی که اسمش همنام امیرالمؤمنین است؛ در زمین طوس که بخشی از خراسان است؛ دفن میشود. او غریب است و به وسیله سَم کُشته شده و هر کَس که او را با معرفت زیارت کند از طرف خداوند مشمول پاداش مجاهدان صدر اسلامِ قبل فتح مکه میشود.»
فضیلت زیارت امام هشتم (ع) به حدّی است که شخص امام رضا علیهالسلام، در یکی از روایت هایشان، با علم غیبی که داشتهاند، فرموده اند: «هر کس مرا در این بقعه زیارت کند مانند کسی است که رسول خدا (ص) را زیارت کرده و خداوند پاداش هزار حج صحیح و هزار عمره مقبوله به او میدهد و من و پدرانم شفیعان او در روز قیامت هستیم.»
همچنین حدیث دیگری از امام رضا (ع) نقل شده است: «هر کس مرا که از منزل و کاشانه به دور افتادم زیارت کند؛ در روز قیامت در سه جایگاه به سراغش میروم تا او را از ترس و سختی آن مکانها خلاص کنم؛ هنگام دادن نامه اعمال به دست راست و چپ و در عبور از صراط و نزد حسابرسی و میزان.»
به همین منظور، از آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی (ره) نقل شده است: « بعد از مرگ آیت الله حائری شبی او را در خواب دیدم.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل این که لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک!
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه میکِشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم، ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در این جا جز تو کسی را ندارم…. همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیک تر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا این که بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کِشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خودِ آقا که گلِ لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زَهره تَرک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند، فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا (علیه السلام) هستم.
آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید. من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد.