به مناسبت شب هفتم محرم که منتسب به طفل ۶ ماهه کربلا حضرت علی اصغر (ع) است، شاعران آیینی کشورمان ابیاتی را سرودهاند که در ادامه برخی از آنها را میخوانید:
وقت آن است بگیری قمرش گردانی
پسرت را به فدای پدرش گردانی
ایستاده به روی پای خودش از امروز
مرد گشته، ببرش مرد تَرَش گردانی
بی گناهی تو اثبات شود میارزد
پس ببر تا سند معتبرش گردانی
تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات
دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی
گلویش تازه گل انداخته من میترسم
صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی
جان من قول بده پیش کسی رو نزنی
جان من قول بده زودبرش گردانی
طفل من تا بغل توست خیالم جمع است
نکند حرمله را با خبرش گردانی
علی اکبر لطیفیان
***
خدا کند برسد خیمه تاب داشته باش
برای مادر اصغر جواب داشته باشد
گمان نمیکنم از این به بعد مادر تنها
بدون کودک و گهواره خواب داشته باشد
عمود خیمهی او را به حالتی بگذارید
که روز دورو برش آفتاب داشته باشد
به خیمهای ببریدش رباب را که در آنجا
نه شیر خواره ببیند نه آب داشته باشد
گذشت واقعه آنجا رسیده ایم که باید
غزل زمان بیانش حجاب داشته باشد
یزید بود ولیکن رباب فکر نمیکرد
که ظرف داخل دستش شراب داشته باشد
علی زمانیان
***
از آتش عطش، جگرم شد کباب، آب
هم سوز تشنهکامی و هم آفتاب، آب
ای آب! آبروی خود امروز، حفظ کن
خود را رسان به تشنهلبان با شتاب، آب!
ای ابر خشک دیده! ندیدی که اشکریز
از بعد اصغرش شده ذکر رباب، آب
سقای من کُجاست، ببیند؟ طلب کند
دلبند بوتراب، به روی تراب، آب
ای ذُوالجناح! رُو به حرم، گو به دخترم
تا آخرین نفس پدرت گفت: آب، آب
من آب آب میکنم و میزبان دون
با سنگ و تیر و نیزه بگوید جواب، آب
اظهار تشنگی است، ولی کاخ ظلم را.
چون سیلِ ریشهکن کند از بُن خراب، آب
استاد علی انسانی
***
تکیه بر شمشیر زد، پرسید: یاری هست؟... یاری هست؟
تا مرا یاری کند؟ مردی، سواری هست؟... یاری هست؟
پیش رو یک دشت تنهایی ست... تنهایی ست... تنهایی ست
غرق خون، از نو، ولی پرسید: یاری هست؟ یاری هست؟
ناگهان در آن سکوت هلهله آلود، آوایی
پرسشم را پس هنوز امید "آری" هست؟ یاری هست؟
آری آری، هق هقی... نه... حق حقی آمد رجز واری
طفل را با تیغ و تیر، اما چه کاری هست؟... یاری هست؟
این گلو خشک است، مردم! یک سر سوزن مروت، آه
یا کفی از آب، قدر شیرخواری هست؟... یاری هست؟
ناگهان پاسخ رسید، آری... گلوتر میکند تیری!
همدمی اینَک برای سوگواری هست؟... یاری هست؟
نیست یارای کلامم، در جهان آیا کلامی هم
در جواب مادر چشم انتظاری هست؟ یاری هست؟
در سکوتی هلهله آلود، میتابد صدا در دشت
باز میتابد صدا در دشت: یاری هست؟... یاری هست؟
غلامرضا شکوهی
***
به گاهواره ات ای هرم التهاب بخواب
تو خانه زاد غمی، لحظهای بخواب بخواب
تو را چو چشمه باران به دشت خواهم برد
بخواب در برمای روح سبز آب بخواب
دوباره میکِشمت مثل عطر درآغوش
چو روح غنچه که جاری ست در گلاب بخواب
بخواب اگر تو نخوابی به خویش میپیچم
به روی شانه چو مویت به پیچ و تاب بخواب
تو در تمام فصولای نجابت سرسبز
به زیر خوشۀ تب دار آفتاب بخواب
اگر شقایق روحت تب بیابان داشت
چو من به وسعت رؤیای یک سحاب بخواب
بخواب اصغرم این بار کاخ آمالت
به روی دست پدر میشود خراب بخواب
اگر سفینه خون شد تنت خدا یک روز
عذاب میدهد این قوم را عذاب بخواب
به روح زرد بیابان قسم که این خونها
فکنده بر دلشان چنگ اضطراب بخواب
محمد مهدی سیار
***
شمع سان پروانهها گشتند آب از تشنگی
بر لب دریا ز کف دادند تاب از تشنگی
ای دریغا!ای دریغا! سوختند و سوختند
ماه رویان همچو قرص آفتاب از تشنگی
کودک شش ماهه در دامان مادر بارها
گشت همچون ماهی دریا کباب از تشنگی
دیده دردانه زهرا اگر آید به هم
لحظه لحظه آب میبیند به خواب از تشنگی
لالههای داغدار بوستان بوتراب
سینه بنهادند بر روی تراب از تشنگی
طایری بی بال و پر جان داده زیر خارها
بر لبش مانده نوای آب آب از تشنگی
هرچه او را در بیابان میزند زینب صدا
نیست در لعل لبش تاب جواب از تشنگی
تا دهان خشک خود را با گلابیتر کند
نیست حتی در گِل چشمش گلاب از تشنگی
آفتاب کربلا شد دود در چشم حسین
داشت از بس در وجودش التهاب از تشنگی
آب هم تا حشر، میثم! از پیمبر شد خجل
بس که دیدند آل پیغمبر عذاب از تشنگی
استاد غلامرضا سازگار
***
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمیزد که چنین سر برسد
پدرش چیز زیادی که نمیخواست، فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد؟
با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد
خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد؟
خون حیدر به رگش، در تب و تاب است ولی
بگذارید به سن علی اکبر برسد
دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما
دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد
شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه بی کودک مادر برسد
زیر خورشید نشسته، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد
علیرضا لک
***
در تنگنای حادثه بر لب نوا گرفت
از بی قراریاش دل هر آشنا گرفت
با شوق پر کشیدن از این خاک بی فروغ
در بین گاهواره قنوت دعا گرفت
اعلام کرد تشنهی صبح شهادت است
آنقدر ناله زد که گلوی صدا گرفت
آنقدر اشک ریخت که خورشید تیره شد
از شرم چشم غرق به خونش، هوا گرفت
در آخرین وداع غریبانه اش پدر
او را به روی دست برای خدا گرفت
ناگاه یک سه شعبه سراسیمه سر رسید
ناباورانه فرصت یک بوسه را گرفت
تا عرش رفت مرثیهی سرخ حنجرش
جبریل روضه خواند و خدا هم عزا گرفت
از شرم چشمهای پر از حسرت رباب
قنداقه را امام به زیر عبا گرفت
یوسف رحیمی
***
تا که بر روی زمین خیمهی سقا افتاد
پدرت از نفس و مادرت از پا افتاد
ناخنت خون شده و چهرهی مادر زخمی
آنقدر چنگ زدی تا به رخش جا افتاد
به همه رو زدم، اما چه کنم، خندیدند
چشمها تا که به چشمتر بابا افتاد
خواستم بوسه بگیرم ز لبان خشکت
گذر حرمله افسوس به اینجا افتاد
حنجر نازکی انگار ترک خورد و شکست
کودکی بال زد، اما ز تقلا افتاد
دست و پا میزدی و هلهلهها میآمد
عرق شرم پدر وقت تماشا افتاد
همهی آرزویم بود زبان باز کنی
ولی انگار که یک فاصله اینجا افتاد
حسن لطفی
***
چگونه خاک بریزم به روی زیبایت
که تو بخندی و من هم کنم تماشایت
به غیر گریه بی اشک تو جواب نبود
برای ناله هل من معین بابایت
مزار کوچک تو پر شده است از خونت
بخواب ماهی من در میان دریایت
مرا ببخش عزیزم که جای قطره آب
به یک سه شعبه برآورده ام تقاضایت
چگونه جسم تو پنهان کنم که میدانم
به وقت غارتمان میکنند پیدایت
بخواب در دل این خاک تا کمی وقت است
که بعد از این شود آغوش نیزهها جایت
... بیا رباب که این شاید آخرین باریست
که خواب میرود او با نوای لالایت
اگر نشد که شود سایه سرت امروز
به روی نیزه شود سایه سار فردایت
محمد بیابانی