به نقل آسوبان، میگوید کمتر راننده تاکسیای حاضر است مسافری را به منطقه بیاورد. کوچه و خیابان ها آسفالت نیست و راننده ها کرایه ای را خرج این دست اندازها نمی کنند. ماشینِ دربست میپیچد به خیابان اصلی. صدای تعمیرکارها و صافکارها کمتر شده است.
راننده پا را از روی پدال برداشته و به داخل کوچه نزدیک می شود. چند جوان در لباس تیره چمباتمه زده اند به دیوارهای اولین خانه در حاشیه ی شهرک بهساز (صنوف آلاینده).
زندگی در حاشیه
پیرمردی عصا به دست نزدیک می آید. پشت سر او بقیه ی اهالی هم با قدم های تند می آیند. پیرمرد عصایش را روی چاله ها و بوته های خار اطراف خانه ها می کشد. صورت آفتاب سوخته اش، سنش را بیشتر نشان می هد. لب پایینش می جنبد:«20 سال است که در این وضعیت زندگی می کنیم. نه مسجد داریم؛ نه نانوایی، نه مدرسه و نه گازکشی. اینجا در حاشیه زندگی می کنیم. دست و بالمان تنگ بود و آمدیم اینجا.»
خیابان ها جدول کشی نشده و آب فاضلاب، جوی روبروی خانه ها را پر از لجن کرده. آقای گراوند پیش میآید. چشمها و انبوه ابروانش سیاه است:«جاده مهم تر است. اینجا اصلاً آب هم نداشت. اهالی خودشان پول روی هم گذاشتند و صدای آب در خانه ها پیچید. اینجا نقشه ی شهرداری هم ندارد. ما زمین را از مالکین کشاورزی خریداری کرده ایم؛ سند مالکیت هم داریم؛ اما سند باید تفکیک شود. به شهرداری رفتیم. تفاوتی به حالمان نشد.»
شهروندان غیررسمی
این خانه ها در حریم شهر، اما به صورت غیرقانونی ساخته شده و حاشیه نشینان گرفتار سوءاستفاده ی مالکینی که اراضی را از آن ها خریداری کرده اند. بر اساس قانون، هرگونه تغییر کاربری در اراضی کشاورزی و ساختوساز، بدون مجوز سازمان جهاد کشاورزی، ممنوع است.
از انتهای کوچه، چند جوان دیگر نزدیک می آیند. یکی از آن ها در گوش آقای گراوند پچپچ میکند:«در زمستان، گِل و لای از سر و روی خانه ها بالا می رود. تابستان هم این گرد و خاک است و بوی گندابی که در شب بیشتر می شود.»
چشمهای یکتا، یکی از دختران حاشیه ی شهر برق می زند روی دوربین. کلاس چندمی؟ مهر، دوم می خوانم. دستش را روی سینه می گذارد. نور سرخ غروب بر موهایش ریخته:«اینجا مدرسه ندارد. سرویس مدرسه هم نداریم. باید این همه راه را پیاده برویم. پول کرایه ی هر روز، زیاد می شود.»
ساختمانی سمت راست اولین کوچه، نیم کاره مانده. فقط یک چهاردیواری است با ورق های فلزی که سقف را پوشانده. پیرمردی، روی نخاله های ساختمانی دوزانو نشسته. یکی از زنان، راه را باز می کند. آب دهانش را قورت می دهد:«به فرمانداری و شهرداری هم رفته ایم؛ اما هیچ خبری نشده.»
مردی که پشت داده به دیوار، با یک پیراهن کهنه و شلوار وصلهدار، حرفهای زن را تأیید میکند.«در زمستان، بچه ها با نایلونی که روی کفش می کشند به مدرسه می روند. زمستان و تابستان نداریم.»
مرد، ابروهایش به هم نزدیک می شود. انگار خَپ کرده باشد از فرسودگی، چشم هایش را روی هم می گذارد.«ما اینجا گرفتار آمده ایم.»
کودکی با زخم
چند درخت لاغر و لرزان، با برگهایی پوسته پوسته در جلوی خانه ها سبز می شود. سایهها از آدم ها بلندتر شده اند. پیرمردی رو به درخت، نزدیک می آید. دو دستش را جلوی سینه گره زده:«پشت سر من بیایید تا این کانال فاضلاب را نشان بدهم.»
سخت و سنیگن، راه می رود در کوچههای خاک اندود. چند بچه از پشت دیوارها سرک می کشند. در یک چشم به هم زدن زیاد میشوند. در زمینی خاکی با گوی فلزی برای خودشان بساط بازی راه انداخته اند.
یکی از آن ها گوی روی زمین را بر می دارد و در یک چشم به هم زدن فرار می کند. بچه های دیگر پشت سرش. یقه اش را می گیرند. پسر گوی به دست، از پشت سر روی زمین میافتد و دهانش زخمی میشود. خاک شلوارش را با دست می تکاند. دوباره بازی را از سر میگیرد.
پای هیچ مسئولی به اینجا باز نشده
پیرمرد بیوقفه حرف میزند، از جاده ای که ندارند؛ مدرسه و مسجد، می خواهد قول بگیرد برای رسیدگی به وضعیتشان. زباله های تلنبار شده و گنداب، صحبتهای پیرمرد را قطع می کند. یکی از زنانی که همراهمان آمده؛ ککومکهای صورتش را پشت سربند سیاه پنهان میکند. گوشه ی سربند را به لب می برد:«پای هیچ مسئولی به اینجا باز نشده.»
پیرمرد، با پوستی که زیر آفتاب، تفت خورده است و چشمهایی فرورفته در کاسه سر، کلام زن را میبُرد:«20 سال تمام حرف هایمان در گلو خشکیده است. انگار جزو آدم ها حسابمان نمی کنند.» پیرمرد، ریشهایش را تازه زده، چندجا روی صورتش کپهکپه مانده است. صحبتش به جاده می رسد:«یک جاده هم که باشد؛ اصلاً اینجا امیدوار می شود.»
از نزدیک گنداب می زنیم بیرون. مرد جوانی با سیگاری، روی موتورش، چنبک زده است. پاهایش لَخت، آویزان افتاده است روی موتور و تکان می خورد. خودش را دور می گیرد. به چشمهای پیرمرد که نگاه می کند؛ هراسان و رمکرده از موتور پایین می آید. سیگار را زیر پا می اندازد.
یکی از زنان، با دیدن ما بلند می شود و با لبخند، سینی آب را میآورد جلو، سلام و علیکی. دقیق میشود به لنز دوربین:«دیگر این وضعیت ما را خودتان هم دیدید که اینجا چه خبر است؟»
سایه ها بلندتر شده و بوی گنداب بیشتر. از حاشیه ی شهرک بهساز فاصله گرفته ایم. در دست یکتا، بادبادکی ساختهشده از کیسه ی نایلون روی زمین و بوته های خار، چرخ می خورد؛ اما در هوا اوج نمی گیرد.