"یک دنیا" حسرت، در یک روستای کوچک!+عکس

 به نقل آسوبان، دو دستش را زیر چانه به هم نزدیک کرده است. خورشید مستقیم روی لچکش می تابد. نمی تواند جابجا شود. مگس ها در اطرافش پرسه می زنند. نزدیک به هفتاد سال دارد و 8 سال است که فلج افتاده گوشه ی خانه.

دخترش، شال صورتی اش را می اندازد روی صورت مادر. مگس ها دور می شوند. کف دستش را می کشاند زیر سر مادر:«مادرم سکته ی مغزی کرده است. اصلاً نمی تواند حتی تکان بخورد. به بهزیستی کوهدشت مراجعه داشته ام؛ تحت پوشش قرار نگرفت. مستمری کمیته امدادش هم مدتی است که واریز نمی شود.»

مستمری کمیته امداد، واریز نشده

دختر، روانداز روی صورت مادر را به کناری می زند. فرورفتگی چین های صورتش، عمیق است. چشم هایش را کمی باز می کند. نمی تواند نگاه کند. چشم هایش دوباره بسته می شود. روانداز، صورتش را پنهان می کند.

محرومیت در لرستان

هوای خانه گرم بوده؛ مادر را آورده اند ایوان حیاط. نوه ها دور مادربزرگ را گرفته اند. برای آن ها مادربزرگ، سایه ای زیر چادر است که حتا نمی تواند راه برود. مادربزرگ به سختی نفش می کشد. کز کرده گوشه ی خانه در روستای آزادبخت. سکته ی مغزی و درمانی که نیست؛ گیسوانش را سپیدتر کرده است.

سقف چوبی و درهای بدون شیشه

جاده خاکی است. درخت های بلوط، اطراف جاده را پوشانده اند. خانه های سنگی و کشت های زرد، روستای قبرموسی را نزدیک تر می کند. هیچ کسی داخل روستا نیست. ساختمان های نیمه کاره از بالادست روستا به چشم می خورد. پیرزنی با قدم های بلند خودش را به ساختمان مشرف به تپه می رساند:«خوش آمدید. برای کشاورزی بیرون رفته بودم.» سقف چوبی و درهای بدون شیشه، خانه ی اجاره ای را تاریک کرده است.

محرومیت در لرستان

دو پسر به سرعت وارد خانه می شوند. پسر کوچک تر که نزدیک 4 سال دارد؛ پهنای اشک صورتش را خیس کرده. خواهرش، دستش را گرفته و او را به اتاق انتهایی می برد. یکی از پسرها کر و لال است. پیرزن، دستش را می کشاند و پسر را نزدیک می آورد. پسر، دستش را رها می کند. با واژه هایی گنگ به بیرون می رود.

محرومیت در لرستان

 روستا در خدمت است

مادربزرگ می گوید پسرش عیالوار است و به نان شب هم محتاج و نمی تواند از معلولیت پسرش مراقبت کند. گریه های پسر کوچک تر تمام شده. خودش را در آغوش مادربزرگ می اندازد. خواهر کوچک تر با شتاب به پایین تپه می رود. موهای شانه نکرده اش زیر تیغ آفتاب یله می شود.

در میانه ی راه، خانه های کاه گلی بیشتر دیده می شود. جلو درب زنگ زده ای، دختری نوجوان، روی زمین نشسته است. کتابی را جلویش گذاشته و چشم بر نمی دارد. خانه ی کاه گلی ترک برداشته. با چوبی، دیوار را استوار نگه داشته اند. مرد میانسالی از داخل خانه بیرون می آید. صدای گرمی دارد:«خانه سر و وضع خوبی ندارد؛ در خدمت هستیم.»

محرومیت در لرستان

دختر نوجوان، کتابش را گوشه ی دیوار می گذارد. به داخل خانه می آید. نگاهش آن قدر کنجکاو است که نمی تواند چیزی نپرسد. از اتاق جلویی صدای تلویزیون شنیده می شود. مرد، نگاهش را روی دختر می تاباند:«به سر و روی خانه نگاه نکنید. دخترم شاگرد اول است.  می خواهد برای خودش کسی شود.»

کمک دستِ روستا

دختر نوجوان، سوم دبیرستان است. آن قدر درس خوان است که می خواهد پزشک شود:«می خواهم پزشک شوم و بتوانم به خانواده ام کمک کنم. می خواهم شغلی داشته باشم.» شغل، رؤیای دختر نوجوان است تا به قول خودش بتواند بزرگ تر که شد؛ دستی به سر و روی روستا بکشد و کمک دست پدر باشد.

محرومیت در لرستان

 گرمای ظهر آبادی، راه رفتن از شیب خانه ها را سخت کرده. پایین دست جاده، کمی پیچ می خورد. راننده با عرق چین، صورتش را پاک می کند. خانه های سنگی دوباره در روستای داوودرشید خودنمایی می کند. درب برخی از خانه ها بزرگ نیست. پیرمردی با عصای چوبین، روی سکوی حیاط تکیه زده.

محرومیت در لرستان

ما را که می بیند؛ می پرسد از کمیته امداد آمده اید؟ جواب خیر در صورتش تفاوتی نمی آورد. دستش را روی زانو می گذارد. بلند می شود. پایین سکو، ساختمانی نیمه کاره با چند تیرآهن دست نخورده مانده. وام مسکن، جوابگوی ساخت خانه ی پیرمرد نیست. نمی تواند کار ساختمان را تمام کند. خودش به پای ساختمان تمام می شود.

محرومیت در لرستان

برادران معلول

پسر جوانی دوان‌دوان، خودش را به ما می‌رساند. نفسش که کمی جا می آید؛ می گوید در روستای داوودرشید، دو برادر معلول هستند و به جز اینها هم در خانه ی نزدیکی ما یک پسر نوجوان دیگر معلول است با معلولیتی که روی دست خانواده اش باد کرده. 

محرومیت در لرستان

پسر جوان، تند حرکت می‌کند. خانه ها را نشانمان می دهد. خانه هایی که از آنها خالی شده و یک لامپ، چراغ خانه را روشن نگاه داشته است.

محرومیت در لرستان

اینجا مردم خیلی دوست ندارند از زندگی‌شان حرف بزنند. پیرزنی عصا به دست، داخل کوچه می آید. گرما امان می‌برد. پسر جوان سرش به موبایل گرم می شود. پیرزن، صفحه ی موبایل را گوشه چشمی نگاه می کند. چیزی سر در نمی آورد؛ دوباره راه خانه را با عصا گام برمی دارد. سایه ی پیرزن در خانه های بی چراغ گم می شود.