به نام خدایی که نعمت پدر را بر ما بخشید و خود نیز پدرانمان را آسمانی کرد. امروز میخواهم نازنین دخترهایی را بر خود ترجیح دهم که سالهاست در حسرت دیدار پدرِ سفرکردهشان چشم به آسمان دوختهاند؛ و بعد از آنها قصهٔ دل بیقرار خود را بِسُرایم.
روزهای هفته پلهپله از نردبان عمرم میگذرد و قدمهایم را بهروز مولود کعبه میرساند. روزی زیبا در میان ماهی که به برکت قدمهای مولا امیرالمؤمنین (ع) شد نام نهری در بهشت. قدمهای خسته و تنهایم پلهها را بهروزی میکشاند به بزرگی نام پدر...
دِلگیر برای من و برای همهٔ دخترانی که پدرانشان آسمانی شدهاند. روزی که اگر تمام عالم به نامَت شود ولی هیچچیز برایت بابا نمیشود. این روزها دلم بهانه میگیرد و چشمانم بارانی شده واز غم فراق لحظهبهلحظه میبارد. این روزها حضور مردی که سالهاست دست مرا به دست روزگار سپرده و دخترکش را تنها گذاشته را بیشتر احساس میکنم.
بابای مهربانم! این روزها نگاهی به دل بیقرار دختر تنهایت بینداز، دختری که هرلحظه از غم فراقت قلبش هزار تِکه میشود و جگرش میسوزد. بابایی که در خانهٔ دختر گمشده است و سراغش را فقط باید از آسمان گرفت. باباجان این روزها سخت قلبم برای نبودنت بهانه میگیرد و عقربههای ساعتِ قلبم بی قراریش را لحظهبهلحظه بیشتر میکند.
این روزها دلم میخواهد فریاد بزنم از نبودنَت از غم بیپدری خودم ...
این روزها هر کس و هر چیزی برایم بهانهای شده تا به یادِ نبودنت سر به دیوار تنهایی گذاشته و نالهای از دل بر آرَم و بگویم بابا تو را میخواهم تا بهجای بوسه بر مزارت در گلزار شهدا دستان پرمهرت را غَرقِ بوسه زنم. راستی بابا!
دیروز کودکِ همرزم شهیدت برای معلم نامه نوشته بود که به او اجازه دهد فردا را مدرسه نرود و دلیلش هم برای خودش موَجه بود و نوشته بود معلم مهربانم به خاطر اینکه دلم برای پدرم تنگشده است نمیتوانم فردا در کلاس درس حاضر شوم.
بابای عزیزم! روز پدر است ولی میترسم! مانند سالهای گذشته روحت را بفرست تا با من در جشن یتیم بودنم گریه کند و سیلابی از اشک روانه کنم بهاندازهٔ دوری من از زمین تا پیش تو در آسمان. بااینهمه غم فراق و دوری، اما پدر دوستت دارم و قاب عکست را بر روی قلبم میگذارم و هر آنچه با نبودنت در کنارم کم دارم از همین نگاه زیبایت حس میکنم.
و اما کمی هم از بابای خودم بگویم ...
به نام خالقِ بابایی که 8 سال است روز پدر را با خاطرات زیبایش جشن میگیرم. پدر مهربانم!
روز پدر امسال نیز درراه است با کوله باری از شادی برای دختران و البته کوله باری از غم برای من... این روزها کسی چه میداند از حالِ خستهٔ من؟!
از نبودن آغوشی که هرلحظه دلم برای بودنش پَر میکشد ...این روزها کسی چه میداند از نبودن خندههایی که دلم سخت بهانهشان را میگیرد و هر بار به بهانهشان سر به بیابان دلم
میگذارم و در کویر دلم میسوزم و هلاک میشوم این روزها کسی چه میداند از هدیهای که برای روز پدر در ذهنم یخزده است؟!
بابا امسال هم مثل سالهای قبل قلبم را برایت به ارمغان میآورم، قلبی که سرشار است از عشقی که نفسهای بابا را یکییکی میشمارد. بابا این روزها بیشتر کنار تختت مینشینم و برایت قِصه میگویم تا بیشتر صدای ضربانِ قلبت که تنها دارایی من است آرامم کند این روزها قصههایم همهاش بوی دلتنگی میدهد، بوی حسرت بوی انتظار، بوی عطر خون پدرم بر سنگفرشهای لار ... حرفهایی که عاشقانه از دل برمیآید و قطرهای کوچک بر گونهام جا میگذارد.
بابای قشنگم قصههایم شکایت نیست، اما راستش را بخواهی بوی بیتابی میدهد، بیتابی دلخستهٔ دخترکی 7 ساله که حالا 8 سال است دلش میخواهد آن حرفها نبود و بهجایش تو بودی در کنارم؛ اما آهی میکشم به وسعت 7 آسمان که سالهاست دلم را به همین قصهها خوش کردهام.
بابای مهربانم میدانم تو از دلتنگی زهرایت خبرداری اما میخواهی نوری شوی به وسعت
نورِ خدا ...نوری که اگر سایهاش نیست ولی این روزها فانوسِ دِلَم شده تا چراغ دلم روشن بماند...
پس بمان و نفس بِکش ای نورِ خدا که خانه بی تو نور ندارد...
سیده زهرا موسوی فرزند شهید زنده لرستانی