مسعود مهرابی در کتاب «تاریخ سینمای ایران: از آغاز تا سال 1357»، روایت می کند که در سینمای فارسی قبل از انقلاب، تهیهکنندگان پشت در خانهی بیک ایمانوردی یا محمدعلی فردین کمین می کردند تا هر که زودتر «آرتیست اول» را به چنگ آورد، او را به سر صحنه فیلمبرداری خود ببرد، چرا بعضا ایمانوردی با فردین در سه یا چهار فیلم مشغول بازی بودند.
اخبار فرهنگ و هنر- در مثل مناقشه نیست، لیکن حکایت این داستان بامزه و عجیب، حکایت «جواد عزتی » (سنارهی توانمند و هنرمند اینروزهای سینمای ایران ) است که تقریبا هر روز در جشنواره، یک اثر با حضور او، نمایش داده شد. دستکم در سینمای مطبوعات در روز 20 بهمن، بعد از نمایش «دوزیست» (جواد عزتی در نقش اول)، فیلم «مغز استخوان» با نقشآفرینی او اکران شد و این البته کمی نگرانکننده است و ممکن است به دلزدگی مخاطبان سینمایی در کوتاهمدت منجر شود.
با اینحال، عزتی در «مغز استخوان»، کمفروشی نکرد و مثل همیشه از خود مایه گذاشت، لیکن معضلات فیلم بیش از آن است که بازی جواد عزتی آن را نجات دهد.
کاراکتر عزتی در این فیلم، قرار است یک فرد بیمار روحی و به ته خط رسیده باشد، لیکن معلوم نیست که «مجید» چه مدل بیمار روانی است که عقل و منطق و درایت او به سان یک استاد دانشگاه است؟ خطابهخوانی او در سکانس نهایی در درون اتاق ملاقات زندان، خطابهخوانی یک انسان معقول و صاحب فکر است که از قضاء شرافت و دیانت به شدت سرش می شود(دستکم بیش از بهار و حسین و حتی وکیل ظاهرا متشرع فیلم). در طول فیلم هم امارهای به مخاطب داده نمی شود که وضعیت او را به عنوان یک مجنون تیمارستانی که به آخر خط رسیده، ملموس و عینی کند. این که در زندان به وکیل خود اصرار می کند که برای او «قرص» بیاورد، نشاندهنده هیچ چیز خاصی نیست، چرا که در زندان، مصرف قرصهای اعصاب، به ویژه برای محکومین اعدام و حبسهای سنگین، یک امر عادی برای خوابیدن و فراموشکردن است. به علاوه، اگر فرض فیلم را بپذیریم که او یک روانی محتاج بستری است، چگونه چنین فردی با این وضعیت پریشان روحی و ذهنی، توانسته خود را در مراحل مختلف بازپرسی، بازسازی صحنه و دادگاه به عنوان قاتل جا بزند و شکی ایجاد نکند.
فیلم به لحاظ شخصیتپردازی بسیار ضعیف و ابتدایی عمل می کند. شخصیتها بیعقبه و بیسابقه هستند و از این رو، کنشهای آنان برای مخاطب توجیه نمی شود. «حسین»( بابک حمیدیان )، که به طرز عیانی موقعیت مالی و اجتماعی خوبی دارد، چگونه با «بهار»(که زن مطلقهای از طبقهای دیگر است و یک ازدواج ناموفق با فردی روانی و خلافکار داشته) پیوند می خورد که یک فرزند پسر هم از ازدواج قبلی دارد. چگونه حسین خود فرزندی از بهار ندارد و چرا رابطهی عمیقی با پسر بهار از ازدواج قبلی پیدا کرده است؟ اصلا این دو چند وقت است که ازدواج کردهاند؟ هیج اطلاعات پایهای در این زمینهها به مخاطب داده نمی شود و از این رو، شخصیتها و کنشهای آنان پا در هوا ماندهاند. اصولا تماشاگر، عشقی میان حسین و بهار نمی بیند که بتواند عشق حسین به پسر بهار از ازدواج قبلی را باور کند. زندگی این زوج بسیار سرد و بیروح تصویر می شود و برای همین وقتی تقریبا بلافاصله بهار پیشنهاد دکتر را(که انجام ان به لحاظ اخلاقی و شرعی و قانونی بسیار سخت است) می پذیرد و تقریبا احساس و شخصیت حسین را به هیچ می انگارد، چندان جای تعجبی برای تماشاگر نیست، چون اصولا علقه و کشش ملموسی میان این زوج ندیده است.
کاراکتر برادر مجید(نوید پورفرج) بسیار باسمهای و کاریکاتوری است و نوع «داداشبازی» او، بیشتر از فیلمفارسیهایی با شرکت منوچهر وثوق یا سعید راد می آید. این که او در مکالمه با وکیل برادرش(بهروز شعیبی) مدعی می شود که مجید او را بزرگ کرده و برایش پدری کرده، از آن حرفهاست. مجید اگر اهل پدری کردن بود، فرزند خود «پیام» را بزرگ می کرد. نوع کنشهای نوید پورفرج(قاطی بازی و گروکانگیری و ...) و شهر بیکلانتری که حمیدرضا قربانی در « مغز استخوان » تصویر می کند، بیشتر شبیه فیلمهای آمریکای لاتین و جوامع تحت سیطرهی گانگستریزم، با دولتهای ضعیف و بی اتوریته است تا ایران.
ظاهرا سازندگان «مغز استخوان» حتی مبتدیات و اصول پایهای شخصیت ایرانیجماعت را هم نمی شناسد. وقتی مشکلی عاطفی و خانوادگی در این سطح برای عموم ایرانیها رخ می دهد، طبیعتا اولین مامن و پناه و محل مشاوره، «خانواده» است. بهار با بزرگترین معضل تمام زندگیاش رو به رو شده و باید بزرگترین تصمیم زندگی خود را بگیرد، اما هیچ خبری از خانواده او نیست. کما این که حسین هم فردی بی کس و کار و بی عقبه جلوه می کند. این بیعقبه و بیریشه بودن کاراکترها(به سبک سینمای فرانسه) سرطانی است که به پیکر سینمای ایران افتاده است و فیلمهای امسال پر بود از انسانهای تکافتاده، بی پشت و پناه، بدون پیوند که نه تکیهگاه معنوی و عتقادی درونی دارند و نه تکیهگاه احساسی-عاطفی بیرونی.
از سوی دیگر، گویی مولفان اثر نشستهاند و همه احتمالات کوچک را در هم ضرب کردهاند تا موقعیتی را که احتمال بروز آن در جمعیت 85 میلیونی ایران بسیار بسیار کم است، مبنا و محور فیلم خود قرار دهند و دو ساعت تمام به اعصاب تماشاگر پنجه بکشند. بهار از ازدواج قبلی خود پسری 9 10 ساله دارد که به سرطان خون(لوکمی) دچار شده است. یکی از روشهای محتمل برای درمان پسرک، این است که از بند ناف برادر یا خواهر تنی او، سلولهای بنیادین گرفته و به پسرک(پیام) پیوند شود. برای این روش، هیچ راهی نیست جز این که بهار به شوهر سابقش رجوع کند و از نزدیکی با او دوباره بچهدار شود. اما شوهر قبلی بهار، یعنی «مجید»، یک فرد با سابقه بیماری روانی است که قتلی را به گردن گرفته و در زندان به سر می برد. شوهر فعلی بهار، حسین، در نهایت قبول می کند که بهار از او جدا شود و به همسر سابقش رجوع کند، اما شوهر سابق در زندان و زیر حکم زندان است. روند طلاق از حسین و تمام شدن «عدّه» برای بهار، چند ماهی طول می کشد، اما مجید نهایتا یک ماه دیگر اعدام می شود و اگر بچهای در این میان شکل بگیرد، به لحاظ شرعی «حرامزاده» است و....
این خط داستانی پیچ در پیچ و این ضرب احتمالات کوچک در یک دیگر، یک موقعیت بسیار خاص را شکل می دهد که در راستای هژمونی «فلاکت» در فیلمهای امسال جشنواره، دو ساعت تلخی و اعصاب خراب به تماشاگر تزریق کند. علی زرنگار(نویسنده) و «حمیدرضا قربانی»(کارگردان)، که هر دو شدیدا متاثر از مکتب فیلمسازی اصغر فرهادی هستند، گوی بالاتفاق تصمیم گرفتند هر نوع روزن امیدی را به روی شخصیت اصلی(بهار) ببندند تا در نهایت او در گوشهی رینگ، مجبور به انتخاب بین عاطفه مادری و شرع شود. به لحاظ قضایی، با یک اقدام نه چندان شاق، می شد هم معضل شرعی-اخلاقی بهار و مجید را حل کرد و هم راه نجات پیام از سرطان را هموارتر ساخت. یعنی کافی بود که بهار نزد قاضی اجرای احکام یا دادستان می رفت و مساله زمان عدّه و ضرورت و فوریت مساله درمان فرزند را برای او شرح می داد و با دستور قاضی، اجرای حکم مجید مثلا سه ماه عقب می افتاد. منتهی، وقتی غرض مولفان، قرار دادن شخصیتهای اثر در یک منگنهی همه جانبه و ساخت اثری عمیقا تلخ و سیاه باشد، ترجیح می دهند که این نوع راهحلهای ساده را لحاظ نکنند چون نقشهی ذهنی آنان را به هم می ریزد.
فیلم حتی نفس بازی جواد عزتی، که بازیگر قدرتمند و کاربلدی است، گرفته و او به واسطهی ضعف شدید فیلمنامه و شخصیتپردازی، کاملا در نقشآفرینی بلاتکلیف است. مضافا این که پرکاری بیش از حد عزتی، خیلی زود مخاطبان سینمای ایران را نسبت به حضور او به اشباع خواهد رساند و به جایگاه او آسیب جدی وارد خواهد کرد.
به هر حال، بذر بیماری که در دهه 60، مرحوم عباس کیارستمی به تاسی از سینمای موج نو فرانسه در سینمای ایران کاشت، توسط فیلمسازانی از نسل بعد چون جعفر پناهی، پرویز شهبازی، بهمن قبادی و به ویژه اصغر فرهادی پرورش داده شد و امروز ساقههای و شاخههای این درخت بیمار بدنهی سینمای ایران را گرفته است. سینمایی سیاه، تلخ، بدون روزنههای امید، با شخصیتهایی پا در هوا، بی اعتقاد، بدون علقه، بی رگ و ریشه و سیطرهی یک ناتورالیسم و جبرگرایی کشنده و نفسگیر، روح حاکم بر جشنواره امسال بود. «مغز استخوان» هم چیزی جز مصداقی از همین سینمای چرکمرده و فلکزده نیست و طبعا خیلی زود از یادها می رود.