تصویر روی پرده ی نقره ای نقش می بندد؛ چندین آگهی تبلیغاتی. ناگهان تصویر آقای بازیگر که به تندی دولت را می کوبد، نقش می بندد. کمی زمان می برد تا پی ببریم که فیلم آغاز شده و تبلیغات تمام. دکتر سروش با لحن چاله میدانی سخن می گوید. گویی مشتی کلمه ی دهان پرکن را در دهان یک لمپن قرار داده باشند. از هر دری می گوید: فساد، اختلاس، گوشت و مرغ و داروهای تاریخ مصرف گذشته...از اولین نمای فیلم- تا به انتها- به نظر می آید دوربین گیج است و مانند برنامه های تلویزیونی گاهی نمای نزدیک میگیرد و گاه به نمای لانگ شات کات می خورد؛ بی هیچ منطقی. کیمیایی قصد دارد فیلم را طوفانی و تند شروع کند. دغدغه گیشه؟ شاید...به راستی این سخنران کیست؟ معتمد نظام؟ اپوزیسیون دولتی؟ روشن فکر مذهبی؟ شاید همه ی گزینه ها. به یاد بیاورید که فیلم ساز مدام او را در امام زاده و در حال نماز خواندن نشان می دهد. اما او چطور منتقد سرسخت خرده نظام های سرمایه داری ست که سوار بر ماشین آخرین سیستم می شود و در خانه ی آن چنانی زندگی می کند؟ بگذریم...
کمی جلوتر می رویم. با مونتاژ موازی، خواننده معروف مدام مقابل حاجی در امام زاده قرار می گیرد. مونتاژ یک تنه نقشی اساسی در متلاشی کردن فیلم داشته است. این تضاد به "سبک" فیلمفارسی بناست چه چیز را به مخاطب منتقل کند؛ و یا بهتر، تحمیل کند؟ شکاف نسل ها؟ تضاد اعتقادات؟ فیلم ساز با کدام یک همداستان است؟ دو پلان برای ایجاد چنین "مفهومی" کافی بود. گذشته از این مسائل، فصل کنسرت به غایت سر دستی اجرا شده و از لحاظ تکنیکی عقب افتاده است. خوب بود فیلمساز نگاهی به موزیک ویدیوهای اخیر می انداخت تا کمی تکنیک روز می آموخت. صداگذاری مشکلی جدی دارد و پُر واضح است که صدای خواننده در محیطی آکوستیک (عایق صدا) ضبط شده و بازیگر –همچون شو های تلویزیونی- لَب زده. وقتی فیلم، این چنین در تکنیک مقدماتی مانده، چطور می تواند ادعای انتقال مضمون کند؟ فرم و محتوای برآمده از آن پیشکش.
بگذریم و جلوتر برویم. عده ای خرابکار کنسرت آقای خواننده را برهم می زنند. ریشه را که علت یابی می کنیم برمیخوریم به جوان اول فیلم (سیاوش مطلق) که از مزدوران حاجی است. حاجی و مزدور؟ ما نیز چون شما گیج شدیم. فیلمساز اما نام محترمانه تری روی او می گذارد: پسرخوانده. سیاوش به دستور حاجی، سردبیر یک رسانه ی معتبر را تهدید می کند که از افشاگری تخلفات حاجی چشم بپوشد و در عوض از خرابکاری در کنسرت خواننده جوان بگوید. تا به این جای فیلم سیاوش مطلق، شاه مهره اثر است. نقش آفرینی اش موثر، جان دار و همسو با جنسِ لات منشانهی فیلم است. بچه لاتی که در مکتب حاجی سیاست بازی و لابی گری تلمذ کرده و حق السکوت به این و آن می دهد و امورات بالادستی اش را رتق و فتق می کند. سرانجام می شود با "کسی" (عمدا واژه پرسوناژ را به کار نبردم. تا به این جا خبری از شخصیت نیست) تا حدی همذات پنداری کرد. اما فیلمساز به سرعت او را پس می گیرد و با مونتاژ موازی اثر را شرحه شرحه می کند.
آدم دیگر قصه دختر حاجی ست که دلبسته ی خواننده جوان شده است. تیپیک ترین بازیگر سینمای ایران در این نقش، با شمایل نخ نمای همیشگی نقش آفرینی می کند. فیلم ساز با این انتخاب خود را از شخصیت پردازی خلاص کرده چرا که خودِ کست گویاست. حالا چالشِ پیش روی حاجی رضایت دادن یا ندادن به این وصلت است. دوئلی سخت میان او و خواننده در می گیرد. خواننده خود را "هنرمند" و خادم مردم می خواند و سروش را سخت نکوهش می کند و برای دفاع از حقانیش، سیلِ دیالوگ های مفهومی، تمثیلی و کنایی را قطار می کند. نکته ی مبهم در این میان وجه شبه تشبیه های اوست. "هنرمند" و "خادم مردم " و "برای مردم خواندن" را چطور می شود شایسته پسر جوان ژیگولی دانست که لباس هایی برند و لوکس برتن دارد و در اوج رفاه زیسته و تنها دغدغه اش کنسرت است. به نظر غریب می آید، نمی آید؟ شاید هنوز برای قضاوت کمی زود باشد... طرف دیگر دوئل- سروش- خود را دلسوز مردم می داند و جوان را به چوبِ بی تجربگی و نادانی می راند. آتش معرکه بالا می گیرد. میزانسن همچنان گیج است و لاجرم مخاطب هم. فیلمساز طرف چه کسی ست؟ آیا فقط نظاره گراست و شاهد؟ اکثریت قریب به اتفاق نماها شهادت می دهند؛ جوان. او ایستاده و مسلط بر سروش است. دوربین او را از روبرو می گیرد و حاجی را از زاویه بالاتر. آیا فیلم ساز از ترس منتقدان و فسیلی خواندن اثر دست به چنین انتخابی زده و طرف نسل جوان را می گیرد؟ دکتر سروش صراحتا ادعا می کند که خرابکاری کنسرت ها نه تنها دسیسه او نبوده، بل که به دستور او مجوزهای لازم برای ادامه ی کار خواننده جوان صادر شده است. پس قضیه مزدورش در دفتر مجله کذایی چه بوده است؟ نمی دانیم. در این میان چه کسی راستگوست؟ باز هم نمی دانیم.
شخصیت دکتر سروش پاشنه آشیل اثر است. مختصاتِ رفتاری و خط مشی او در غباری سنگین پنهان است. نهایتا مشخص نیست که گنگستر است یا کارآفرینی مردم دار، ضد نظام سرمایه داری ست یا بورژوایی تمام عیار؟ انگیزه پرسوناژ مخدوش است. آیا برای انتقام مرگ همسرش با داروهای فاسد، خود را این چنین به در و دیوار می زند؟ کدام همسر؟ تنها یک نمای اسلوموشن از زنی زیبا می بینیم که به پری ها می ماند. اگر فلش بک است، بی منطق است چرا که نقطه دید ندارد و اگر رویاست با ساختار فیلم متجانس نیست. به راستی دکتر سروش کیست؟ اوایل فیلم وارد کارخانه ای ورشکستگی می شود. مشاور-وکیل ارشدش او را از خریدن کارخانه شکست خورده باز می دارد اما از آن جایی که درد مردم را دارد، بی اعتنا به وکیلش با صاحب کارخانه معامله می کند. تا این جا را می فهمیم. اما در ادامه هیچ از دغدغه های او نمی بینیم. هر چه پیش می رود او به شمایل یک پدرخوانده نزدیک و نزدیک تر می شود؛ مزدور تربیت می کند، زد و بند می کند و... این جمعِ اضداد چطور در یک نفر جمع می شود؟ به علاوه آقای بازیگر با نقش آفرینی تصنعیش به پرسوناژ لطمه زده. لحنِ نیمه لاتیش، از او کاریکاتوری می سازد که باورپذیری را سخت می کند.
کمی برگردیم عقب تر. مجریِ پُر سر وصدای تلویزیون، که برنامه هایش از فرطِ ابتذال(بی ارزش) به مجلات ژورنالیستی زرد می ماند، این بار در نقش خودش(مجری) ظاهر شده تا تنورِ سرد فیلم را با شلوغ بازی گرم کند. این جا به سبک فیلم های آمریکایی، پشت صحنه مصاحبه با شخصی معروف بازسازی می شود. لازم است بگوییم که سردستی اجرا شده و به نظر کمیک می آید تا جدی و ملتهب؟ در فیلم سالی(Sully 2016) ساخته کلینت ایستوود مصاحبه ی مشابهی وجود دارد که از خلالِ آن به درون سالی دالان می زند تا احوال درونیش را بیان کند. تضاد میان ظاهر و باطن، عیان و نهان است که درام را جان و قوت می بخشد. اما قاتل اهلی واجد چنین خصیصه ای نیست؛ پُر از خالی ست. بسیار می گوید و هیچ نمی گوید.
هنوز چیزی نگذشته که ناگهان بحران فیلم رخ می نماید. دکتر سروش را به پول شویی متهم می کنند. چه کسانی؟ نمی دانیم. فقط یک اسم می شنویم: فیسارو. آیا نام یک آدم است یا شرکت؟ داخلی ست یا خارجی؟ فیلم هیچ اطلاعی به دست نمی دهد. بعد از مدتی طولانی دوباره به سیاوش مطلق باز می گردیم. ماموریت جدید او دست یافتن به هاردِ حاوی اطلاعات محرمانه حکومتی ست که سند آزادی دکتر سروش است. گویا فیلم ساز با نشان دادن حصر خانگی دکترسروش به وقایع سیاسی روز تنه می زند و به خیالش فیلمِ تند سیاسی می سازد. فیلم ابدا در چنین قد وقواره ای نیست که از پَس چنین حرفِ مهم سیاسی برآید. آن قدر الکن است که حصر و سیاست به شوخی شبیه تر است و بخشی از هذیان گویی های فیلم ساز هستند. سیاوش مطلق کلید حل حصر است. او اکنون بر سر دوراهی ست، مخاطب هم. آیا هارد را می فروشد و به ثروتی هنگفت می رسد و یا به سروش وفادار می ماند. این چالش به پرداخت پرسوناژ کمک می کند. بَدمَن(آدم بد) فیلم اما دخل قصه را می آورد. بَدمَن کیست؟ مونتاژ! قطع مکرر به خرده قصه های دیگر، فیلم را از نفس می اندازد. هرچه قصه پیش می رود، معمای فیسارو غامض تر می شود و یا بهتر؛ گنگ تر. نهایتا مهم ترین گره فیلم به احمقانه ترین شکل ممکن باز می شود. فیسارو نام یک شرکت است. سیاوش مطلق- که ورسیون مدرن قیصر است - یک تنه به جنگ غولِ مافیای ثروت و قدرت می رود. دو-سه مرد شیک پوش از ساختمان خارج می شوند. سیاوش به دستور شخص فیلمساز، دوربین کوچکی در جیبش پنهان می کند تا در صحنه درگیری به دکوپاژ کمک برساند. در ادامه شاهد زد و خوردی کمیک میان جوان و غول های مرحله آخر بازی هستیم. فلش بک تاریخی: قیصر تک و تنها به جنگِ رحیم و کریم و منصور می رود تا انتقام بگیرد. اما تفاوت این است که روابطِ دنیای امروز بسیار پیچیده تر شده و هیچ کس-به ویژه باند تبهکاران- محموله ای چنین ارزشمند را در جیب کتش حمل نمی کند. نهایتا سیاوش طی عملیاتی محیر العقول هارد را می رباید و می گریزد. سروش آزاد می شود. مرحبا بر این گره گشایی. فیسارو مافیای قدرت و رانت این کشور است؟ وای بر این کشور!
آدم دیگر قصه پیرمردی ست (با بازی پرویز پورحسینی) که "گویا" از شخصیت های بلند پایه نظام است. صحنه ی رویارویی او با دکتر سروش، بسیار کلیدی و مهم است. سروش وارد مرکز درمانی می شود. پیرمرد به سبک پدرخوانده فیلم های آمریکایی معرفی می شود. نورپردازی قرمز رنگ و زالو و خون بر این مفهوم صحه می گذارند. اینسرت نماهای اکستریم کلوزآپ چندباره از زالو میان حرف های ملتهب آن دو چه کارکردی جز سمبلیک کردن و مفهوم سازی دارند؟ دیالوگ های پرتنشی رد و بدل می شوند که تا حدی شخصیت پردازانه است. پیرمرد کمی محافظه کار جلوه می کند و برعکس سروش رادیکال به نظر می رسد. بازی خوب پورحسینی مخاطب را به شخصیت نزدیک تر می سازد اما عدم پرداخت دقیق، از او تیپی سطحی می سازد که مدام در حوادث مختلف میانجی گری می کند. چرا فیلم ساز مخاطب را محرم نمی داند و اطلاعات را پنهان می کند؟ کیمیایی فیلم ساز است یا مامور امنیتی؟
برسیم به پایان فیلم که در نوع خود شاهکار است. ماشین پشت چراغ قرمز در لانگ شات. ناگهان انفجار. چطور؟ توسط چه کسی؟ نمی دانیم. دکتر سروش زخمی و خونین از ماشین بیرون می آید. سینه خیز میرود. نکته ی تکنیکی جالبی در این میان هست که بد نیست اشاره کنیم. دکتر سروش دَمَر روی خیابان دراز به دراز افتاده. کات به POV (نقطه نظر او) که آسمان را می بیند و چراغ های خیابان را. دوبار این پلان را می بینیم. چطور می شود که این نما از دید او باشد در حالی که رو به آسفالت دارد؟ ممکن است عده ای برآشوبند که: سینمای مدرن قاعده و قانون ندارد و این ساختارها برای عصر دایناسورهاست.ترجیح ما این است که در عصر دایناسورها بمانیم. نهایتاً خبر مرگ سروش به پیرمرد معتمد می رسد. واکنشش عجیب است. گویی منتظر چنین خبری بوده. آیا او در جریان این حمله تروریستی بوده؟ اگر چنین نیست چطور است که از شنیدن خبر تعجب نمی کند و برای نزدیک ترین رفیقش غمگین نمی شود؟ همه چیز در هاله ای از ابهام فرو می رود. می شود نام "ایستاده در غبار" را برای فیلم برگزید. چندان بی ربط نیست.
قاتل اهلی، به قطع یقین نسبت به فیلم های پیشین کیمیایی چند قدم-چه از لحاظ تکنیک و چه قصه- پیش است اما همچنان هذیانگویی میکند وجهانبینیاش مشوش است.
ای کاش تشویش از وَرای میزانسنی مستحکم برمی آمد که در آن صورت در شخصیت ها نمود می یافت. اما آن چه شاهدش هستیم، رسوخ پریشانی در ساختار فیلم است. فیلم اما به ظاهر تند است و گزنده اما در حقیقت این طور نیست. به همه باج می دهد. یکی به نعل می زند و یکی به... از حصر سخن می کند و از طرف دیگر مافیای قدرت را ضعیف نشان می دهد. جایی چپ را می کوبد و در جای دیگر تکریم می کند و از راست دوری می گزیند. گاهی محافظه کاری پیشه می کند و گاه رادیکال می نماید. ای کاش فیلم دوباره مونتاژ می شد و قصه با سیاوش مطلق پیش می رفت. پرسوناژ او بالقوه این پتانسیل را دارد تا مخاطب را با خود همراه کند.
هر چند که او شمایل جدیدی از قیصر است و نوعی نوستالژی بازی با پرسوناژ اوست. (صحنه ی بازسازی قتل در حمام را به یاد بیاورید. با این تفاوت که نقدِ دکتر کاووسی مبنی بر این که چرا حمام بخار ندارد، وارد نیست!)
خرده قصه های خواننده زاید است و قابل حذف. از دیگر ایرادات جدی دیالوگ هاست. فیلم ساز باید قصه بگوید و به اقتضای آن، دیالوگ بنویسد. اما کیمیایی و رهروانش قصه می گویند که دیالوگ بنویسند. به قولی کعبه و بت خانه بهانه ست، مقصود دیالوگِ شاعرانه است. همگی یک جور حرف می زنند؛ دکتر سروش، کارمندش، دخترش، دامادش، پیک موتوری، روزنامه نگار، گدای سرکوچه و... هیچ کدام هویتی ندارند و پرداخت شان به فیلمفارسی ها می ماند.
جدا از این مسائل فیلم ما را به یاد "بادیگارد" حاتمی کیا می اندازد؛ فردی که زمانی معتمد نظام بوده اکنون فراموش شده و به غار تنهایی خود خزیده. بازیگر هر دو فیلم و مطالبات هر دو شخصیت مشابه است. حاج حیدر و دکتر سروش پرسوناژهایی مبهم و گنگ هستند که مدام شعار می دهند و با نسل جدید زاویه دارندو... جالب است که تفکرات دو فیلم ساز از دو نسل با دو ایدیولوژی متفاوت، همگرا شده. پایان هر دو فیلم هم مشابه است. هر دو در یک حادثه تروریستی جان می دهند. حاتمی کیا تکلیفش با پرسوناژ مشخص است و از او یک قدیس می سازد. دکتر سروش اما تک و تنها کف خیابان جان می دهد. آیا کیمیایی او را تحقیر می کند یا شمایلی از یک قهرمان وسترنر –تک و تنها-می سازد؟ نمی دانیم...برگردیم به پرسش آغازین؛ قاتل اهلی کیست؟ دکتر سروش؟