قاسمخانی نوشت:
گل و گیاه کلاً به من نمیان. از همون اولش هم هر گلدونی واسه خونه مون میخریدیم، هر چقدرم که بهش میرسیدم. یا خشک میشد یا کچل میشد... تا این که چند سال پیش یکی برام دو تا گلدون کوچیک کاکتوس کادو آورد. یه خودم گفتم این دفعه دیگه باید از پس اینا بر بیام. یعنی دیگه گیاهی که وسط بیابون بدون آب زنده میمونه رو اگه نمیتونستم نگه دارم باید میرفتم میمردم. این شد که نگهداری از کاکتوس ها رو طبق تحقیقاتی وسیع در اینترنت شروع کردم، آب مناسب، دمای مناسب، نور مناسب و همه چی رو طبق دستور انجام میدادم و میدونید چی شد؟... دو سال گذشت و کاکتوس ها خشک که نشدن هیچ، به همون تازگی روز اولشون موندن. نمیدونید چقدر به خودم افتخار میکردم. فقط یه مشکل کوچیک باهاشون داشتم، اونم این که بزرگ نمیشدن، که البته تا همیجاش هم خیلی راضی بودم... این خوشحالی ادامه داشت تا یه روز که داشتم آب میدادم بهشون، یهو یکیشون افتاد رو زمین. زود ورش داشتم و دوباره گذاشتم لب پنجره و نگاه کردم دیدم حالش خوبه. فقط خاکش کمی به هم ریخته بود، اومدم خاکش رو مرتب کنم، دیدم یه چیز سفیدی زیرشه. یواش خاک رو زدم کنار.... یونولیت بود!؟!؟!... دیگه احتمالاً بقیه اش رو خودتون میتونید حدس بزنید که وقتی بعد از دو سال زحمت و عشق و امید متوجه بشی که داشتی از دو تا کاکتوس پلاستیکی نگهداری میکردی چه ضربه روحی سختی بهت وارد میشه... پ.ن اول: چند روز بعدش سعی کردم با این فکر که "باز خوبه واقعی نبودن، چون اگه بودن احتمالاً مرده بودن" خودم رو قانع کنم... ولی بازم چیزی از احساس حماقتم کم نکرد
پ.ن دوم: هر چی فکر میکنم چی شد یاد این خاطره افتادم یادم نمیاد