روایت‌های خشن خانوادگی در سریال آمریکایی
مجموعه «دروغ‌های کوچک بزرگ» یک مینی‌سریال کمدی درام است به کارگردانی ژان مارک والی که براساس رمانی از لیان موریارتی ساخته شده است؛ سریالی که پخش آن در ماه فوریه آغاز شد و در ماه آوریل به پایان رسید و حالا سازندگان از تکاپو برای ساخت فصل دوم آن خبر داده‌اند. 

هرچند این سریال فقط هفت هفته میهمان بینندگان شبکه HBO بود، اما تلفیق جنایت، رمزوراز و زندگی روزمره در کنار حضور ستاره‌هایی همچون نیکل کیدمن باعث شده تا عده‌ زیادی برای پخش فصل دوم این سریال لحظه‌شماری کنند. علاوه بر کیدمن، ریس ویتراسپون و الکساندر اسکارسگارد نیز ازجمله چهره‌های سرشناسی هستند که در این مینی‌سریال به ایفای نقش پرداخته‌اند. 

محور اصلی داستان پیرامون زندگی سه زن به نام‌های مادلین، سلسته و جین می‌گردد که هر کدام چه در قالب خشونت فیزیکی یا جنسی به نوعی قربانی خشونت مردانه بوده‌اند و بدون آنکه خودشان نیز بدانند، زندگی‌هایشان با هم گره می‌خورد. همه آنها به‌نظر رازی در سینه دارند که در پس چهره‌های بشاش و لب‌های خندان خود، آن را پنهان می‌کنند اما حتی مظاهر ثروت و زندگی اعیانی این زنان نیز نمی‌تواند در نهایت امر غم و  اندوه‌شان را سرپوش بگذارد. 

جین (با بازی شایلین وودلی) شاید بتواند ظاهر خود را جلوی پسر شش‌ساله‌اش حفظ کند،  اما در تنهایی‌اش مدام صحنه‌هایی از تجاوز را به خاطر می‌آورد. سلسته (با بازی کیدمن) که خود را زنی خوشبخت می‌داند، رفته‌رفته با دیدن بدرفتاری‌های همسرش، می‌فهمد که رابطه زناشویی‌اش آن‌قدرها هم که فکر می‌کند، عاشقانه و لطیف نیست. و مادلین نیز می‌فهمد که به‌نظر از سایه سنگین همسر سابقش رهایی ندارد.

حضور سه زن به‌ویژه نیکل کیدمن در نگاه اول بیش از هر چیزی شاید ما را به یاد فیلم «ساعت‌ها» بیندازد که در آن با روایت مشکلات خانوادگی و رزومره سه زن در سه دوره تاریخی متفاوت مواجه هستیم. اما در اینجا روایت زندگی سه زن در زمان‌های مختلف جای خود را به زندگی سه زن با جایگاه‌های طبقاتی و اجتماعی متفاوت داده است. سلسته در مقام زنی مرفه و بورژوامآب که احتمالا همگی حسرت زندگی‌اش را می‌خورند؛ مادلین در مقام یک زن متعلق به طبقه متوسط و همچنین جین در مقام یک مادر مجرد که به طبقه متوسط رو به پایین تعلق دارد. شاید تنها نقطه اشتراک بارز آنها، سایه سنگین مردان بر زندگی‌شان باشد.

 
خرده‌روایت‌های خشن خانوادگی

در مرز کلیشه و نوآوری

شاید داستان این زنان در ابتدا کلیشه‌ای به نظر برسد. زنی که از شوهرش خسته شده و بحران میان‌سالی را تجربه می‌کند؛ مادری مجرد که مدام نگران و مراقب فرزندانش است و زنی که با وجود بدرفتاری‌ها و اعمال خشونت‌های همسر، تمایلی به ترک او ندارد. به‌نظر همه این شخصیت‌ها را چه دسته‌جمعی و چه تک‌تک، پیش‌تر در جایی دیده‌ایم. اما با گذشت زمان کلیشه‌ها کنار رفته و پیچیدگی‌ها و زوایای پنهان شخصیت‌ها بیش‌ازپیش خود را نمایان می‌کند. بازی‌های خوب ویتراسپون، کیدمن و وودلی را نباید در فراروی این سریال از بازنمایی کلیشه‌ای زندگی چند زن نادیده گرفت. 

آنها با هنرمندی به شخصیت‌هایشان جان می‌بخشند. این نشان می‌دهد که علاوه بر پرده نقره‌ای سینما، از بازی آنها به‌ویژه نیکل کیدمن بر صفحه نمایش تلویزیون نیز می‌شود لذت برد. هرچند از نظر برخی منتقدان، حتی بازی روان این سه هنرپیشه زن نیز نتوانسته این سریال را از دام کلیشه نجات دهد و در نهایت این سریال به نماهای زیبایش از خانه‌های لوکس و استخرهای لب ساحل و حرکت زیبای موج‌ها تقلیل می‌یابد.

آن خانه‌های اعیانی با آن دیوارهای شیشه‌ای و آن ساحل رؤیایی همه نشانه مردمانی ممتازند که به جهنم و شکنجه‌گاه آن بدل می‌شود. جالب اینکه شهر «مانتری» برای به تصویرکشیدن زندگی روزمره و هم‌زمان پررمزوراز این زنان متعلق به طبقات فرادست انتخاب می‌شود؛ شهری که به‌عنوان یک مقصد توریستی برای طبقه کارگر آمریکا شناخته می‌شود.

وقتی این سریال برای اولین بار  روی آنتن رفت، خیلی‌ها فکر کردند که با نسخه‌ای به‌روزشده و البته هنری‌تر از سریال «زنان خانه‌دار مایوس» سروکار دارند. این گمانه‌زنی‌ها و تشابهات استنباطی تا حدی بود که مدیر شبکه HBO صراحتا عنوان کرد که این سریال نسخه‌ای دیگر از «زنان خانه‌دار مایوس» نیست. 

بااین‌حال از نظر مایک هیل، منتقد روزنامه نیویورک‌تایمز، شاید «دروغ‌های کوچک بزرگ» از لحاظ جدیت و پیچیدگی داستان بر «زنان خانه‌دار مایوس» برتری داشته باشد،  اما بدون تردید از نحوه روایت و سرگرم‌کردن مخاطب در آن سریال الهام گرفته است.  مانند فصل اول «زنان خانه‌دار مایوس» این سریال نیز راز یک مرگ مشکوک را در دل زندگی‌های روزمره گروهی از زنان مرفه دنبال می‌کند.

آغاز در پایان

سریال با یک قتل شروع می‌شود؛ امری که یادآور مجموعه‌های تلویزیونی دیگری همچون «رابطه» و «انتقام» است. فردی در یک میهمانی جمع‌آوری اعانه برای یک مدرسه ابتدایی، کشته می‌شود اما هویت او بر ما نامعلوم است و تا پایان سریال نیز بر ما پوشیده باقی می‌ماند. درواقع ما در آغاز با پایان ماجرا مواجهیم. سپس به عقب برمی‌گردیم و قدم‌به‌قدم به جلو می‌رویم تا به همان نقطه پایان در آغاز سریال برسیم. 

درواقع ما رفته‌رفته از طریق بازجویی‌های پلیس، فلاش‌بک‌ها و روایت‌های شخصیت‌های فرعی، بیشتر و بیشتر به ماجرا پی می‌بریم. سریال «کارآگاه حقیقی» در استفاده از این تکنیک پیشگام بود و بعدها این تکنیک در سریال‌هایی همچون «رابطه» نیز به کار گرفته شد. در بسیاری از سریال‌ها پی‌بردن به هویت قاتل انگیزه‌ای است که شما را با آن همراه می‌کند. 

در این سریال نیز هرچند مخاطب نه قاتل را می‌شناسد و نه از هویت مقتول باخبر است،  اما یافتن راز این قتل نیست که او را به دیدن این سریال ترغیب می‌کند. غافلگیری بزرگ قسمت پایانی این سریال نیز نه فاش‌شدن هویت قاتل و مقتول،  بلکه چگونگی پیوندخوردن داستان زندگی این زنان است. در قسمت پایانی این سریال، جین که تاکنون با همسر سلسته آشنا نشده، در اولین رویارویی او را می‌شناسد. 

پری، همان مردی است که مدت‌ها پیش به او تجاوز کرده و او را با فرزندی ناخواسته تنها می‌گذارد. نقطه پیوند شخصیت‌های اصلی که همگی در این مرگ مشکوک مظنون‌اند، این است که فرزندان‌شان را به یک مدرسه ابتدایی در شهر مانتری، کالیفرنیا می‌فرستند. 

با وجود ‌ آن رفاه و ثروت مادی، زندگی آنها چندان شباهتی به یک زندگی خوب و راحت ندارد و تأثیرگذاری فیلم از این تضاد میان ظاهر زیبا و آرام زندگی این زنان مرفه و باطن ناآرام، ناامید و سرخورده آنها نشئت می‌گیرد. دیوید ‌ای کلی، نویسنده و جان مارک والی کارگردان که ساخت فیلم «باشگاه خریداران دالاس» را در کارنامه حرفه‌ای خود دارد، هیچ سرنخ یا نشانه‌ای از آن مرگ به ما نمی‌دهند. ما تا قبل از قسمت آخر حتی نمی‌دانیم چه کسی مرده است و تنها چیزی که می‌بینیم،  صحنه‌هایی از بازجویی پلیس از شخصیت‌های فرعی داستان است.

قبیله زنان

این مجموعه و شکل روایت داستان، بیش از هر چیز ما را به قضاوت‌کردن وامی‌دارد و در پایان نیز ما را با این قضاوت‌های شیرین و بعضا شرم‌آور تنها می‌گذارد. هرچند شاید ماجرای قتل را بتوان ضعیف‌ترین عنصر این مجموعه دانست،  اما احتمالا بدون آن، این سریال ساخته نمی‌شد. به‌نظر حتی داستانی به این پیچیدگی نیز به بهانه یا یک محور جنایی- دراماتیک نیاز دارد تا بتواند آن داستان روزمره زندگی افراد را در دل خود روایت کند؛  جنایتی که در پایان مشخص می‌شود نه کاری فردی، بلکه عملی جمعی بوده است که همه در آن دست داشته‌اند و این یکی از همان لحظاتی است که با ناکام‌گذاشتن تمام قضاوت‌های قبلی، ما را غافلگیر می‌کند. 

یک قتل دسته‌جمعی زنانه در انتقام از تمامی آن خشونت‌های مردانه، پایان بخش فصل اول این سریال هفت‌قسمتی است. چند دقیقه پرتنشی که در قسمت آخر  روی صحنه بالکن گذشت، به نوعی تمام احساسات نهفته در فیلم را در خود جمع می‌کند. از نظر مت زولر سیتز، منتقد تلویزیون، این صحنه نشان می‌دهد که در پس تمام رسوایی‌ها، شایعات، رازهای تاریک و روابط پنهانی، این مجموعه درباره سازوکار وفاداری قبیله‌ای است؛ به‌ویژه وفاداری‌ای که بر بنیان هویت جنسیت شکل گرفته است که در آن همه برای سرپوش‌گذاشتن بر یک قتل و تبرئه هم‌قبیله خود، دست به دست هم می‌دهند.

قبیله می‌تواند اشکال مختلفی به خود بگیرد و هر شخصیت در این سریال می‌تواند توأمان در چند قبیله جای گیرد. پیش از هر چیز ما قبیله‌ای از مادران را داریم که فرزندان خود را به مدرسه‌ای واحد می‌فرستند؛ شکل جمع‌وجورتر این ساختار قبیله‌ای، خانواده است. درادامه می‌توان از قبایل طبقه‌محور سخن گفت؛ اغنیا که اکثر شخصیت‌های این سریال به آن تعلق دارند و طبقه متوسط که پلیس و کارکنان مدرسه در آن جای می‌گیرند. 

اما قبایل اصلی در این مجموعه تلویزیونی همان زنان و مردان‌اند. در پایان نیز شاهد هستیم که زنانی از طبقات و پیشینه متفاوت و پایگاه متفاوت اجتماعی با کنارگذاشتن تفاوت‌هایشان، با هم برای کشتن یک مرد که به یکی، دو نفر از آنها آسیب رسانده، متحد می‌شوند.

تسلسل ناگزیر خشونت

به موازات این خشونت خانوادگی، یک خشونت مرموز دیگر نیز در میان بچه‌ها در مدرسه در جریان است. ما از ابتدای سریال می‌دانیم که یکی از بچه‌های کلاس‌اولی مدرسه «اوتربی» برای دختری به نام «آمابلا» قلدری کرده و او را آزار و اذیت می‌کند. این دختر ابتدا زیگی، پسر جین را به این کار متهم می‌کند اما زیگی با انکار مداوم این مسئله در قسمت پایانی با وجود میل باطنی‌اش به مادرش می‌گوید که مکس، یکی از دوقلوهای سلسته، آن دختر را اذیت می‌کرده است. 

در اینجا نیز سلسته برخلاف میل باطنی‌اش باید رفتار خشونت‌آمیز یکی از دوقلوهایش را بپذیرد؛ همان‌طور که مجبور شده بود تا واقعیت رابطه زناشویی و خشونت همسرش را بپذیرد. درواقع در پایان سریال، ما با دو واقعیت تکان‌دهنده مواجهیم؛ تلاش آدم‌ها برای انکار واقعیت‌های زندگی‌شان و همچنین خشونتی که به‌نظر از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شود. 

مکس پسر پری است؛ پری سال‌های پیش به زنی تجاوزه کرده و اکنون نیز همسر خود را آزار می‌دهد و حالا پسرش همان کار را در مقیاسی کوچک‌تر با هم‌کلاسی دخترش انجام می‌دهد. به‌نظر از این چرخه خشونت خلاصی نیست.

خشونت خانگی به مثابه امر روزمره

یکی از ویژگی‌های این سریال که آن را از خیل سریال‌های تلویزیونی امروزی که مثل قارچ در شبکه‌های مختلف رشد می‌کنند، متمایز می‌کند، همین طبیعی‌شدن خشونت خانگی علیه زنان و بدل‌شدن آن به بخشی از زندگی روزمره آنان است. این خشونت چنان با تاروپود زندگی روزمره پیوند می‌خورد که حتی زن دیگر قادر به تشخیص آن نیست و سعی می‌کند با انکار آن، این خشونت را به عشق تعبیر کند. 

در فیلم، رابطه سلسته و همسرش به‌خوبی این خشونت درونی‌شده را به نمایش می‌گذارد. او در رابطه‌شان مدام در معرض خشونت پری است، اما با احتراز از پذیرش این واقعیت، آن را به یک رابطه پرشور، عاشقانه و شهوانی تعبیر می‌کند. او تنها زمانی که به مشاوره می‌رود، با این واقعیت مواجه می‌شود که این رابطه نه یک رابطه عاشقانه و پرشور، بلکه یک رابطه مبتنی بر خشونت و پرخاشگری است. نکته جذاب سریال این است که نشان می‌دهد زن‌ها بدون بروزدادن هیچ نشانه‌ای از خشونت یا اشاره مستقیم به آن، می‌توانند آن را درک کنند و همین امری است که بن‌مایه رابطه سه زن اصلی این سریال را شکل می‌دهد. قربانی خشونت مردانه‌بودن، تجربه مشترکی است که این زن‌ها را با وجود  تفاوت‌های طبقاتی، اجتماعی و فرهنگی به سوی یکدیگر سوق می‌دهد.

زمزمه‌های فصل دوم

از همان زمان درخشش «دروغ‌های کوچک بزرگ» در جایزه امی، زمزمه‌هایی مبنی بر ساخت فصل دوم این سریال بر سر زبان‌ها افتاد. نیکل کیدمن و ریس ویتراسپون نیز از ساخت فصل دوم این سریال ابراز خرسندی کرده‌اند. 

با این حال،  ساخت فصل دوم این سریال با یک مانع بزرگ از سوی کارگردان فصل اول آن مواجه است که می‌گوید  به هیچ عنوان دلیلی برای ساخت یک فصل دیگر برای این سریال تلویزیونی نمی‌بیند. البته حرف ژان مارک والی به‌نظر موضع منطقی‌تری است زیرا قسمت اول این سریال براساس رمانی با همین عنوان نوشته لیان موریارتی ساخته شد که حداقل تا این لحظه دنباله‌ای بر آن ننوشته است. اما در هالیوود هیچ چیز غیرممکن نیست. 

جالب اینکه در جلسه اخیر «انجمن منتقدان تلویزیون»، کیسی بلویز، رئیس بخش برنامه‌ریزی شبکه HBO،  از موریارتی خواسته  به فکر داستانی برای فصل دوم این سریال باشد. بنابراین با وجود‌ مخالفت والی، اگر سروکله موریارتی با داستانی جدید پیدا شود، ساخت فصل دوم این سریال چندان هم دور از انتظار نخواهد بود. هرچند به نظر می‌رسد  داستان چندان نقطه مبهم برای ادامه‌یافتن ندارد،  اما سرگذشت نامشخص «بونی» که در قسمت آخر معلوم می‌شود، پری، همسر بدرفتار سلسته را از روی تراس هل داده است، می‌تواند به یک خط داستانی برای فصل دوم احتمالی این سریال بدل شود.

پیش‌تر از این مسئله‌ای به‌عنوان یکی از نقاط ضعف فصل اول یاد شده بود مبنی بر اینکه مشخص نیست چرا بونی یکباره چنین واکنش از سر خشمی از خود نشان می‌دهد. هرچند در کتاب به این مسئله اشاره می‌شود که بونی در کودکی قربانی بدرفتاری پدری خشن بوده است.