این قسمت در برخی سکانسها مرزهای فاجعهآمیز بودن سریال را جابجا میکند. اصلا معلوم نیست چرا وضع فصل هفتم اینقدر آشفته و بد است. اوایل فکر میکردیم صرفا عجلهی سازندگان و شکستن منطقهای زمانی و گاهی داستانی باعث آن است اما دیگر انتظار نداشتیم از نظر دیالوگنویسی و پرداخت سکانسها نیز بازی تاج و تخت تا این حد تنزل پیدا کند! چه بلایی بر سر سازندگان و نویسندهها آمده است؟!
همانطور که در قسمت قبل مشخص شد، قرار شد همهی قدرتهای فعلی وستروس برای مذاکره دورهم جمع شود. این ملاقات که در فضایی به شدت بیاعتماد تشکیل شد بیشتر محلی بود برای تکهپراکنی و دیدار تازه کردن شخصیتهای فرعی با یکدیگر. بخشهای جنوبی به شدت ملالآور و مسخره پیش رفتند. سرسی به شکل احمقانهای مذاکره را خراب کرد و پس از ملاقات با تیریون هم به شکل احمقانهای دوباره به میز مذاکره برگشت. نه دلیلش برای ترک مذاکرات توجیه دارد و نه برگشتنش دلیل قانعکنندهای. ما اصلا متوجه نمیشویم تیریون چه به خواهرش میگوید تا او را متقاعد کند.
اگر سرسی از ابتدا قصد داشت آنها را فریب دهد که اتفاقا همین قصد را هم داشت، پس ترک مذاکرات و بازگشتش برای چه بود؟ برای منت گذاشتن؟ برای اینکه صرفا دیداری مثلا احساسی (بخوانید خالی از هر منطق و احساس!) با برادر کوچکترش داشته باشد؟ در این میان، جان (بگوییم ایگان؟!) هم دوباره رگ صداقت و شرافت استارکیش گل کرده و همه چیز را فدای شرافتش میکند آن هم در چنین شرایطی. نمیخواهم بگویم باید به سرسی دروغ میگفت اما با درنظر گرفتن خطر نایت کینگ و ارتشش، مسلما گذشتن از دنی و بیطرفی (حداقل به ظاهر) ارزشش را داشت.
تنها صحنهای که کمی هیجان داشت و موجب بالا رفتن ضربان قلب بیننده شد، جایی بود که سر جیمی از ملکه درخواست میکند از کوه بخواهد او را بکشد. حالا سر جیمی هم راه شمال را در پیش گرفته و سرسی واقعا دیگر هیچ کس را ندارد.
به شمال سفر کنیم جایی که پیشبینیهایمان در هفتههای گذشته به حقیقت پیوست و جناب پیتر بیلیش ملقب به لیتلفینگر به سرانجام خود رسید. همانطور که انتظار داشتیم و قبلا هم گفته بودم، اتحاد استارکها بالاخره بیلیش را به زانو درآورد. مسلم بود که با توجه به اینکه تنها شش قسمت از سریال باقی مانده و با ورود نایت کینگ به عنوان ویلین اصلی سریال، جایی برای شخصیتی مثل لیتلفینگر نخواهد بود و او از فصل هفتم جان سالم به در نخواهد برد. با این همه تا وقتی که سانسا او را خطاب قرار نداده بود، هنوز هم در دلمان کمی شک و حتی ترس داشتیم که مبادا این وسط آریا قربانی شود.
هرچند با حضور برن که عملا به خدا تبدیل شده، جای نگرانی نبود. اما نکته اینجاست که هرچند همگی از مرگ بیلیش خوشحال و راضی هستیم ولی این دلیل نمیشود که این شخصیت مرموز و پیچیده لایق چنین مرگ ساده و بیروحی باشد. انتظار چند نطق قدرتمند و دفاع بسیار خوب از لیتل فینگر داشتیم که متاسفانه به حقیقت بدل نشد. در واقع نوع روبرو شدن او با مرگش اصلا در حد شخصیتش و برازندهی مردی چون او نبود.
این بین چند اتفاق دیگر هم افتاد که یکی قابل پیشبینی و شاید برای عدهای مورد انتظار و دیگری تا حد زیادی احمقانه و مسخره بود. آنقدر مسخره که احساس میکنم به عنوان یک مخاطب به شعورم توهین شده است. اتفاق قابل پیشبینی، به اوج رسیدن عشق بین دنی و جان (هنوز نگوییم ایگان؟) بود که اتفاقا خیلیها مدتها بود در انتظار آن به سر میبردند و ما از اولین قسمتهای این فصل آن را پیشبینی کرده بودیم.
چرا برن که همه چیز را میداند، از طلاق ریگار باخبر نیست؟ چطور به یکباره میتواند آن را ببیند؟ چرا آنقدر ناگهانی و بیروح؟ شاید توجیه این باشد که برن از گذشته فقط چیزهایی را میبیند که میخواهد و لابد تا به حال نخواسته و نمیدانسته که باید چنین حقیقتی وجود میداشته است. با این وجود من اصلا در این باره قانع نمیشوم و به اندازهی کافی فحشهایم را نثار فیلمنامه نویسان و سازندگان کرده ام. تازه بگذریم از آن انتخاب بازیگر مسخره برای نقش هرچند کوتاه ریگار تارگرین، شوالیه اژدها؛ واقعا که غیرقابل بخشایش است. اتفاق سوم هم شروع سفر تیون برای نجات خواهرش که شاید در نهایت به نابودی ناوگان یورون ختم شود.
در پایان هم اتفاق موعد رخ داد و نایتکینگ و ارتشش همانطور که پیشبینی کرده بودیم و انتظار داشتیم، از دیوار عبور کردند. اما حتی این صحنهی هیجانانگیز و میخکوب کننده نیز به خاطر سوالی که در ذهن مخاطب شکل میگیرد، از هیجان و قدرت میافتد. نایت کینگ با استفاده از ویسیریون، اژدهای دنریس که حالا ازآن او شده، دیوار را فرو ریخت. سوال اینجاست که اگر جان دنی را قانع نمیکرد و دنی با اژدها به کمکش نمیآمد و ویسیریون کشته نمیشد و یا نیزهی اول نایت کینگ مثل نیزهی دومش خطا میرفت و خلاصه با هر احتمالی اگر نایت کینگ صاحب یک اژدها نمیشد، چطور قرار بود از دیوار عبور کند؟!
آیا منتظر آمدن مادر اژدها و فرزندانش بود؟ یعنی این موجود چنین توانایی آیندهبینی دارد؟ پس چطور به جنوب میرود؟ آیا شکستش را ندیده یا شاید پیروزی خود را در آینده دیده است؟ در هر صورت این هم از آن دست سوالاتی است که سریال از وقتی خطش از کتاب جدا شده به آن دچار شده است.فکر میکنید چرا مارتین برای نوشتن کتاب ششم نغمهی یخ و آتش چند سال است طرفداران را منتظر گذاشته؟ برای اینکه چنین سوالات متناقضی در آن نباشد و اتقافات با شکستن منطق های روایی و زمانی، داستان را به نابودی نکشاند.
هفتمین فصل از بازی تا و تخت نیز با تمام ایرادات آن به پایان رسید، زمستان سرتاسر وستروس را فراگرفت و ما باید برای آخرین ماجراجوییمان در وستروس، حداقل یک سال صبر کنیم. این فصل از نظر من ضعیفترین فصل سریال بود با اینکه مهمترین اتفاقات داستان در آن رخ داد. پتانسیل رخدادهای فصل هفتم میتوانست مواد خام حداقل دو فصل باشد که خب متاسفانه در هفت قسمت سر هم بندی شد.