کارگردانی که درس این حرفه را خوانده و خودش میگوید: «از کلاس چهارم دبستان بازیگری تئاتر را با نمایشهای مدرسه شروع کردم و تا پایان دبیرستان این فعالیتها ادامه داشت.»
مرزبان و همدورهایهایش، نسلی هستند که به کارشان عشق میورزند. مرزبان برای این عشق مثالی میزند: ایرج راد در بنگاه تئاترال بازی میکند، زانویش مشکل داشته و درد زیادی دارد، اما وقتی روی صحنه میرود درد را فراموش میکند و بیا و ببین چه میکند با نقش. چند سال قبل همین آقای راد در یک نمایش کمدی برایم بازی میکرد. یک روز وقتی نمایش تمام شد یکی از همکارانم به من گفت: «میدانستی امروز ساعت سه ایرج، پدرش را که فوت کرده به خاک سپرد و بعد سر صحنه حاضر شد؟»
در نمایش بنگاه تئاترال آقای فتحعلیبیگی هم نقش کاملا کمدی را بازی میکند؛ یک ماه قبل مادرش فوت کرد! خیلیها گفتند او امروز برای بازی نمیآید! گفتم: میآید! سر ساعت پنج سرصحنه حاضر شد.
با مرزبان که دنیایی از خاطره و تجربه است همصحبت شدیم تا بخش کوتاهی از آنها بشنویم و بخوانیم.
میگویند بیشتر آدمها دنبالهروی قهرمان دوران کودکی خود هستند، آیا این گفته درباره شما هم صدق میکند، قهرمان شما چه کسی بود؟
قهرمان کودکی من آدم عجیبی بود! مردی که در آن دوره به اصطلاح به آنها پارکابی میگفتند. مردی که شاگرد اتوبوس شرکت واحد مشهد بود و دم در اتوبوس میایستاد و یکی از پاهایش را بیرون آویزان میکرد و داد میزد: بست بالا خیابون ! و... کرایه هم میگرفت؛ یک قران، دو قران و... این مرد زمانی که هنوز به مدرسه نمیرفتم قهرمان من بود، نوع ایستادنش و این که از همه مردم پول میگرفت... آرزویم این بود که روزی جای او بایستم و کارهای او را تکرار کنم. آن مرد در ذهنم قویترین آدم روی زمین بود.
اما آن قهرمان چه ربطی به تئاتر داشت که شما به عنوان حرفه انتخابش کردید؟
وقتی در سبزوار زندگی میکردیم و شش سالم بود، پدرم که اهل خوشگذرانی بود گاهی یک گروه تختهحوضی را به خانهمان دعوت میکرد تا برای ما و همسایهها نمایش اجرا کنند. این گروه تختی را روی حوض خانه میگذاشتند و واقعا روی تخت و حوض نمایش اجرا میکردند.آن زمان بازیگر نقش سیاه، صورتش را با دوده واقعی سیاه میکرد. من کنارش مینشستم و جذب کارهای او میشدم. در همین زمان بود که قهرمانم از شاگرد شرکت واحد به سیاه تغییر کرد. اول دبستان تکلیفم برای آیندهام روشن شده بود؛ سیاه همیشه کنارم بود و تصمیم گرفتم شبیه او شوم. برای همین در مدرسه و با دوستان ادای سیاه را درمیآوردیم. ما دور هم جمع میشدیم و ادای بازیگران تختحوضی را درمیآوردیم. سیاه باعث شد تا وارد دانشگاه هنر شوم و تئاتر را ادامه دهم. رویاهای کودکیام باعث شد تا به سمت تئاتر بروم و درس آن را بخوانم. حتی برای یادگیری فنون این هنر به خارج از کشور رفتم.
تاکنون نقش سیاه را بازی کردهاید تا رویای کودکیتان واقعی شود؟
نه! چون «سیاه» مقولهای کاملا متفاوت است و من نمیتوانم نقش سیاه را بازی کنم هر چند گرایشم کاملا به سمت تئاترهای ایرانی و سنتی است. حدود 12نمایش از زندهیاد رادی را به روی صحنه بردهام. تاکنون فقط دو تئاتر خارجی را کارگردانی کردهام و بقیه کارهایم ایرانی هستند.
گفتید که پدرتان آدم شادی بود و شخصیت سیاه هم هرچند حرفهایش تلخ است اما ظاهر شادی دارد؛ لباسش، بیانش و... این شادی دوران کودکی چه تاثیری در زندگی شما داشت؟
من درباره شخصیت سیاه در تئاتر ایرانی خیلی تحقیق کردهام. سیاه دوره کودکی من با سیاه امروزی کاملا فرق دارد. سیاه آن دوران حرفهای دل مردم را میگفت؛ حرفهایی که شاید خیلیها در دل داشتند اما جرات نداشتند به زبان بیاورند اما سیاه آنها را در قالب طنز بیان میکرد. سیاه خیلی چیزها را میدانست و در بسیار اوقات ارباب را مسخره میکرد و دست میانداخت که همین باعث محبوبیتش بین مردم شده بود. همه اینها مرا مجذوب این شخصیت شاد و منتقد کرده بود. او خیلی چیزها را میدانست اما خودش را به اصطلاح به آن راه میزد! این بخش از شخصیت او را هم دوست داشتم.
این بخش آخر یکی از متدهای روانشناسی است که میگوید بهتر است گاهی اوقات آدمها خودشان را به آن راه بزنند، شنیده را نشنیده بگیرند یا دیده را ندیده تا شرایط بهتر و راحتتر شود، از این روش در زندگی شخصی خودتان هم استفاده میکنید؟
بله ! خیلی از این راه استفاده میکنم. در زمان کار، تدریس و... کاملا از این روش استفاده میکنم. هیچوقت درباره نوع بازی مستقیم با بازیگرم صحبت نمیکنم، معمولا غیرمستقیم مسائل را طرح میکنم و گاهی واقعا خودم را به آن راه میزنم...
در کار هنر صبر حرف اول را میزند؛ اینکه بمانی و دوام بیاوری. شما چقدر از این صبر استفاده کرده و میکنید؟
به قول جناب حافظ «در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن / شرط اول قدم آن است که مجنون باشی». من عاشق تئاتر بودم و هستم، هر چند این حرفه مشکلات زیادی دارد. همیشه گفتهام تئاتر عاشق میخواهد و عشقباز. وقتی عاشق حرفهات هستی هیچ مشکلی را متوجه نمیشوی. جالب اینجاست که این عشق را خودت باید تجربه کنی چون نمیتوانی آن را برای دیگران توضیح بدهی. من با کارم عشقبازی میکنم. تصورم از کارم و تئاتر عبادت است؛ این عبادت به معنای عشقبازی کردن با کاری است که دوستش دارم. از کارم لذت میبرم حتی از سختیهایش. از زمانی که دانشجو بودم بشدت کار میکردم از صبح تا نیمههای شب! هم درس میخواندم هم کار میکردم تا مخارج زندگیام را تامین کنم و هم فعالیتهای دانشجویی در زمینه تئاتر داشتم؛ اما هرگز احساس خستگی نمیکردم. الان هم همانطور هستم حتی زمانی که خونریزی مغزی کردم و دکتر به من گفت باید سه ماه استراحت کنی، به او توضیح دادم اگر میخواهی کمکم کنی که زودتر خوب شوم اجازه بده کار تئاتر انجام دهم! اگر میخواهید از زندگی لذت ببرید؛ عاشق کارتان باشید.