سید علی اندرزگو که از مبارزان مسلح مخالف حکومت پهلوی و از پرکارترین فعالان ضد رژیم به شمار می رفت، در سال 1318 هجری شمسی و در ظهر روز 19 ماه مبارک رمضان متولد شد. وی که از تربیت یافتگان مکتب اهل بیت علیهم السلام بود روز خود را با زیارت عاشورا آغاز می کرد و در تمام عمر، حتی برای یکبار نمازش قضا نشد. از آنجایى که سید على به علوم دینى علاقه وافرى داشت پس از بازگشت از کار روزانه نیز تا پاسى از شب به مطالعه چشمه فیاض این علوم می پرداخت و بهره ها می برد.
شهید اندرزگو، در نوجوانى و سال هاى شکل گیرى شخصیتش با نواب صفوى آشنا شد. منش و شخصیت این روحانى مبارز، در ذهن و ضمیر او اثرى ژرف گذاشت و فرآیند این تاثیر روحى، آشنایى با تشکیلات فدائیان اسلام و راه مبارزاتى آنها بود که در تعیین مشى مبارزاتى شهید اندرزگو نقش بسزایی داشت. ایشان از 16 سالگی فعالیت های سیاسی خود را آغاز کرد و در حدود 25 سالگی بود که ترور حسنعلی منصور (نخست وزیر) را انجام داد. تروری که یک برگ درخشان از زندگی او به شمار می آید.
ماموران امنیتی به حدی در دستگیری او ناتوان شده بودند که دیگر نمی دانستند چه بکنند. لذا عکس های او را به تمامی ادارات دولتی ارسال کرده و بر تمام در و دیوارهای ساختمان ها آویخته بودند. حتی در این زمینه شش میلیون تومان جایزه نیز برای دستگیر کننده او در نظر گرفته شده بود. ولی او که همیشه لبخندی از روی استهزاء بر لب داشت با خونسردی تمام، از چنگال آنان فرار کرده و در مکانی دیگر مشغول به فعالیت می شد. اما سرانجام این مرد بزرگ که سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) 14 سال در تعقیب وی بود و هیچگاه نتوانست زنده او را دستگیر کند، در تاریخ دو شهریور 57 که مصادف با 21 رمضان بود با زبان روزه به شهادت رسید و در (قطعه 39، ردیف 72، شماره 55) بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک سپرده شد.
* خاطراتی از شهید اندرزگو:
** فرزند شهید اندرزگو درباره ابویاش و نحوه جا به جا کردن اسلحه و مهمات، به یکی از خاطرات شنیدنی رهبر انقلاب اشاره کرده و میگوید: یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جا به جا می کرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شکلی عادیتر به خود بگیرد. البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم. از حضرت آقا شنیدم که: «یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتورگازی میآمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهٔ خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است.»
** یاد دارم زمانی که در تهران و مدرسه رفاه خدمت امام رسیدیم، ایشان دو برادر کوچکتر من را روی پاهای خود نشاندند و ما را مورد تفقد و مهربانی قرار دادند. ایشان پس از کمی مقدمهچینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم طبیعتاً بسیار دگرگون و ناراحت شدند. حضرت امام هم برای مادر ما از حضرت زینب سلاماللهعلیها و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند. سپس برای ما دعا کردند و من هنوز هم که هنوز است، تأثیرات دعای امام را در زندگی خودم میبینم. امام (ره) میفرمودند: «همان شبی که این روحانی مبارز به شهادت رسید، خبر شهادتش را برای من تلگراف کردند و من به شدت از این موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم که ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو که تجربههای گرانبهایی در مبارزات داشت.» در دوران ریاست جمهوری و رهبری حضرت آیتالله خامنهای هم بارها با ایشان دیدار کردیم. عکسی که حضرت آقا در آن حضور دارند، مربوط به سالگرد شهادت شهید اندرزگو در سال 61 یا 62 است که خدمت ایشان رسیدیم. در عکس، آن پیرمرد پدربزرگ پدری من است که همراه ما آمده بود.
** چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت به زودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است. از آن روز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم. بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت...
وصیتنامه شهید سید علی اندرزگو:
شهید اندرزگو در آخرین دیداری که با همسرش داشته به او می گوید: «من می روم و ممکن است دیگر مرا نبینی، اما دوست دارم فرزندانم را به گونه ای بزرگ کنی که جز به انجام رسالت و مسئولیت مکتبی، به هیچ چیز دیگر فکر نکنند تا شایستگی ادامه راه را پیدا کنند.»
روحش شاد و یادش گرامی