«آن موقع 23 سال سن داشتم. در اوج غرور جوانی بودم. من زمانی که سالم بودم حتی صبحانه را خودم آماده میکرد. زمانهایی که مادرم آماده میکرد، خجالت میکشیدم و پیش خود میگفتم به این سن رسیدم خوب نیست که مادرم صبحانه درست کند. از بچهگی کارهایم را به کسی نسپرده بودم اما از مجروحیت به بعد برای جزئیترین کارها نیازمند کمک دیگران بودم، این خیلی سخت بود. مثلا وقتی هنوز بلد نیستی با ویلچر کار کنی کنار آمدن با آن سخت است. گاهی ویلچر برمیگشت و زمین میخوردم و میبایست زیربغلم را بگیرند و بلند کنند. در این شرایط بغض گلویم را میگرفت.
خدا یک دختر و پسر دوقلو نصیبمان کرده است. بچه داشتن خیلی شیرین است. وقتی از سر کار برمیگردم بچهها سمت ویلچر میآیند از پایههای ویلچر میگیرند تا بغلشان کنم. خیلی ذوق میکنم. بغلشان میکنم اما چون دو تا هستند، وقتی بغلشان میکنم دیگر نمیتوانم چرخ ویلچر را جلو ببرم و راهشان ببرم. من هم دوست دارم بغلشان و با آنها راه بروم، اما نمیشود. یا وقتی یکی را بغل میکنم باید یک دستی چرخ را جلو ببرم. همین سختیها گاهی روحیهام را به هم میریزد.»
اینها ظاهرا مشکلات کسی است که به واسطه معلولیتی روی ویلچر نشسته است و از راه رفتن محروم میشود. اما شاید اگر بدانیم این ویلچر نتیجه اقدامات فتنهگرانی است که سال 88 قد علم کردند و با منطق ویرانی کف خیابانهای تهران را فرا گرفتند، ماجرا فرق کند. هادی خیاط زاده جوان ورزشکاری که 7 سال است روی یک ویلچر محصور شده است. یک گلوله از یک اسلحه غیر مجاز ظهر عاشورای سال 88 نخاعش را نشانه رفت و او را برای همیشه از راه رفتن محروم کرده. خیاط زاده آن روز نه مسلح بود و نه برای دعوا به خیابان رفته بود. خودش بود و غیرتش. محله شلوغ شده بود. دورتا دور مسجد محل را پر کردند که نکند اتفاق تلخ مسجد لولاگر تکرار شود. نکند آشوبگران به داخل نفوذ کنند، یا دستشان به سلاحهای سازمانی برسد و خون بریزند و هزینه آن را به گردن جمهوری اسلامی بیندازند. همه این حدس و گمانها بود که او را به مقابل مسجد کشاند.
به جرات، هیچ کس تا بحال اسمش را هم نشنیده بود؛ #هادی_خیاطزاده. متولد 1365 است. در 23 سالگی و در جریانات مبارزه با فتنه سال 88 جانباز شده و هم اکنون با 30 سال سن، جوانترین جانباز قطع نخاع کشور است. او بعد از گذشت 7 سال از زمان مجروحیتش برای نخستین بار پذیرفته مقابل دوربین یک رسانه قرار بگیرد و از ناگفتههای تلخ سال 88 بگوید و روایت تلخ مجروحیتش را اینگونه توصیف میکند: «درگیری بالا گرفت. ما آنجا ایستاده بودیم و فقط مراقب بودیم کسی به مسجد حمله نکند. در میانه ازدحام و شلوغی احساس کردم چیزی به من اصابت کرد. از سمت چپ من را با گلوله زده بودند. گلوله از پشت بازوی سمت چپ ورود کرد و از پشت قلب به نخاع اصابت کرد و بعد ریه را مجروح کرد و بعد در بازوی سمت راستم گیر کرد که خوشبختانه خودش واقعا یک معجزه بود که گلوله در بازو گیر کند.» وقتی خبرنگار تسنیم درباره منظورش از معجزه بودن ماندن گلوله در بازویش میپرسد، میگوید: "بله این خودش یک پیام مهم بود که فهمیدیم گلوله برای اسلحههای غیرمجاز بوده است. گلوله به پزشکی قانونی انتقال پیدا کرد و بررسی شد و متوجه شدیم که گلوله برای کلت با کالیبری بود که غیرمجاز بود و اسلحه هیچ سازمان نظامی در ایران نبود."
خیلیها طی روزهای سال 88 و بعد از آن بارها و بارها فیلم کشته شدن ندا اقاسلطان(که او هم به طرز مشکوکی به قتل رسید) را مرور کردند و ماجرای زندگیاش را نقل محافل کردند اما هیچ گاه اسمی هم از هادی خیاط زاده و امثال او نشنیدند. اسمی هم از رامین رسولی مهربانی، گرافیست زبر دست و جوان رعنای این شهر نشنیدند که ساعتها بیهوش از انفجار یک نارنجک دستی داخل جوب افتاده بود و بعد از آن برای تمام عمر با بینایی چشمهایش خداحافظی کرد. یا از جانبازان قطع نخاع، کمبینا و گلوله خوردهای که در گوشه و کنار همین شهر، زیر گوش مردم تهران با سختیهای طاقت فرسای جانبازی میجنگند، اما هیچگاه دیده نشدند. هیچ نامی از آنها برده نشد و از دردهایی که طی این سالها متحمل شدند، گفته نشد.رسول مهربانی؛ تنها خواستهاش این است که او را یک جایی به کار بگمارند؛ اما ترکشهای باقیمانده در صورتش و از دست دادن بیناییاش بزرگترین محدودیت برای به کار گیری اوست. او که هنوز امیدش را از دست نداده و هرچند دیگر نمیتواند یک گرافیست زبردست باشد، اما کارشناس ارشد حقوق است... البته آنهم دیگر خیلی به کارش نمیآید.
هادی در اوج جوانی قطع نخاع شده، نه بخاطر آنکه دشمن بیرونی به خاک میهنش تجاوز کرده؛ او جورکش هوای شهوت و قدرت کسی است که میخواست کاستیاش در صندوقهای رای را در خیابان جبران کند؛ همه را به خیابان فراخواند، ماهها با مردمی که به او رای نداده بودند رسماً جنگید و بستری فراهم کرد برای عرض اندام ناکثان و مارقانی که با پنهان شدن در تجمعات، به خون خیاطزادهها تشنه بودند. حالا هادی یک حصر واقعی را تجربه میکند، آنهم نه به مدت محدود. هادی در حصر است اما نه در خانهای با امکانات و شرایط لازم؛ او روی یک ویلچر نیممتری گرفتار شده و تا ابد باید با آن مانوس باشد.
دردهای طاقت فرسای مجروحیت و راه نرفتن از یک طرف و درد زخم زبانها از طرف دیگر. او فقط برای دفاع حضور داشت و حالا شاید این زخم زبان شنیدنها هم برای او ادامه همان مسیر مقاومت باشد. او سالهاست این رنجها را به جان خریده و پیشنهادهای مستقیم و غیر مستقیم رسانههای بیگانه را برای سواستفاده از جریان جانبازیاش علیه نظام با افتخار کنار زده و مظلومانه در حصار ویلچری که روزگاری سران فتنه برایش ساختهاند، زندگی میکند.