او ادامه داد: در دبیرستان تئاتر کار میکردم و به واسطهی همین با محمود استادمحمد آشنا بودم و از طریق او به گروه کارگردانی یک نمایش معرفی شدم و سال ۵۹ اولین کار حرفهایام را به نام «مأموریت حساس» در سالن چهارسوی تئاترشهر بازی کردم. سال ۶۰ کارمند تلویزیون شدم و تا سال ۶۴ در صداوسیما دستیار کارگردان بودم. اصلاً به سینما فکر نمیکردم چون شنیده بودم محال است و پتانسیل خاص خود را میخواهد که حتماً ما نداریم!
پورعرب دربارهی ورودش به عرصهی تصویر توضیح داد: بهروز افخمی در سریال «میرزا کوچکخان» یک نقش به من داد. یک روز که از مقابل تئاترشهر رد میشدم، دژبان جلوی من را گرفت و من یک کارت پایان خدمت قلابی نشانش دادم اما استعلام کردند و من مجبور شدم به سربازی بروم! بعدها در نمایش «حاکم یکشبه» در سالن اصلی تئاترشهر بازی میکردم که بهروز افخمی دوباره من را پیدا کرد و بعد از صحبتهای زیاد نقش را در آوردم و برای فیلم «عروس» ۳۰ هزار تومان قرارداد بستیم. انتظار این بازتاب فیلم را نداشتم و اصلاً به شهرت فکر نمیکردم و اساساً دوست نداشتم مشهور باشم.
فریدون جیرانی پورعرب را «اولین ستارهی مرد در سینمای پس از انقلاب ایران» خطاب کرد و او پاسخ داد: اگر ما واقعاً اینقدر مهم بودیم و اینقدر در جامعه بازتاب داشتیم، لااقل در بیمارستان باید سری به ما میزدند؛ سرطان که شوخی نیست. این خیلی مهم است. من نباید الان بازی نکنم. بازی نمیکنم مگر این که کار دوستانم باشد. نه این که پیشنهاد نشود و قصهای نخوانم اما آن شیرینی و عطشی که در دلم بود دیگر نیست. به همین راحتی باید به اینجا برسد که یکی بگوید معتاد است و دیگری بگوید ایدز گرفته!؟ هیچکس هم حمایت نکند و آقای ضرغامی هم نیاید بیمارستان ما را ببیند؟! ما که از پایین باهم آمدیم بالا در تلویزیون. ماندهام که ما چه گناهی کردهایم! در تیزرها که نگاه میکنیم یک قطعه عکس از من نیست. این اولین برنامهی غیرزنده است که اعتماد کردم در آن حضور پیدا کنم. شبکههایی که آن طرف هستند روانتر از ما کار میکنند و بچهها بلند میشوند و میروند. آیا در ایران آبرو میماند برای ما اگر همه بروند؟
پورعرب دربارهی دوران بیماری خود و وضع فعلی سلامتیاش هم گفت: سرطان من سرطان اثنی عشر بود که با شکستگی جناق سینهام شروع شده بود اما خوشخیم بود و الان حل شده است اما من از نظر روحی زجر سرطان بدخیم را کشیدم. وقتی پشت پنجرهی اتاقت مثل یک میمون در قفس میایستند و میخندند تو نمیتوانی چیزی بگویی، ناچار میشوی یک روزنامه هم به شیشه بچسبانی و ارتباطت با دنیای آن طرف هم قطع میشود. برادرم یک دسته گل و یک جعبه شیرینی آورده بود که اگر کسی به عیادتم آمد از آنها پذیرایی شود اما هیچکس نیامد. واقعاً ما اینقدر بد بودیم؟ اینقدر برای جامعه مضر بودیم؟! خیلی عجیب است!
او همچنین گفت: من خیلی نگران بودم که نگویند پول جمع کنید! آن زمان «وضعیت سفید» را کار میکردم که -نه آنها آمدند و نه هیچکس دیگر- وقتی به بیمارستان پول سپردم فقط نگران این بودم که این حرف زده نشود که پول جمع کنید! مثل آقای فتحی خدابیامرز که به خاطر یک میلیون و ۲۰۰هزار تومان در بیمارستان مانده بود! خیلی بد است به جایی برسی که بگویی اینهمه کارکردیم اما دریغ... مردم پشت در بیمارستان بودند اما همکاران من هیچکدام نیامدند. مرگ ما را هم در اخبار سراسری تلویزیون اعلام کردند و بعد میخواهند با یک عذرخواهی ساده سر و ته قضیه را هم بیاورند.