دوران کودکی
17 تیر سال 32 در خانوادهای طباطبایی و رودباری به دنیا آمدم. در محله عشرتآباد تهران زندگی میکردیم، اما پس از چند سال به شمال کشور رفتیم و دوران کودکیام را در آنجا گذراندم. هنوز هم احساسم این است که بزرگ نشدهام و سعی میکنم زیاد از کودکیام فاصله نگیرم. در نقشهایم هم همیشه خودم هستم و نمیتوانم جدی بودن یا نقشهای خیلی منفی را تجربه کنم؛ چراکه اصلا این کار برایم سخت است و مثل یک جور بال بال زدن بیهوده میماند.
آغاز فعالیتهای هنری
خب بازیهای نمایشی چیزی است که همه از همان زمانهای کودکیشان به آن مشغول میشوند؛ چرا که ذات کودکان شکلپذیر است و دلشان میخواهد این ویژگی را به زندگی واقعی هم تعمیم دهند. در دوران کودکیمان دور هم جمع میشدیم و با هم نقش بازی میکردیم؛ نقشهایی چون رومئو، ژولیت، قاضی شارع و ... . بعدها وقتی بزرگ شدم در دبستان به نمایشهای مدرسهای مشغول شدم. در دبیرستان موضوع کمی برایم جدیتر شد و با راهنمایی مرحوم محسن یلفانی که در آن زمان آموزگار ما بود،تازه متوجه شدم که هنر کاربردهای اجتماعی هم میتواند داشته باشد و بر مخاطبانش تاثیر بگذارد. من در آنجا یاد گرفتم که نگاهی جدید به دنیای اطرافم داشته باشم و همان هم شد که علیرغم رشتهام در دبیرستان و نیز دیپلم راه و ساختمانی که گرفته بودم، برای کنکور در رشته هنر شرکت کردم و قبول شدم.
از راه رفته پشیمان نیستم
اساتید خیلی خوبی داشتم. استادانی چون اسماعیل شنگله، مرحوم حمید سمندریان و نیز عبدالحسین فهیم که واقعا اسم بامسمایی دارد و انسانی فهیم است. اینها به ما بازیگری و کارگردانی را یاد میدادند. در همان دوران با بیژن بیرنگ هم آشنا شدم. او هم مثل من جویای نام بود و به این صورت مسیرمان با هم به پیش رفت و کارهای مشترکی را انجام دادیم. از راهی که رفتهام پشیمان نیستم؛ چرا که تمام ارزشهای زندگیام در همین راه شکل گرفته است.
ورود به تلویزیون
از سال 53 فعالیتم را در تلویزیون و برای آثار نمایشی کودک و نوجوان آغاز کردم. منتها در آن زمان اکثرا نمایشهایی بود که نقاب به چهره داشتیم و خودمان دیده نمیشدیم. بعد از آن هم کار ادامه پیدا کرد تا بخصوص رسیدیم به دهههای 60 و 70 که مجموعهای از حدود 25 تله تئاتر را بازی کردیم و بعد هم نوبت به مجموعه «عطر گل یاس» رسید که بسیار باعث شناخته شدن من در جامعه شد و نوع بازیام را هم از آن حالت تخصصی و تئاتری بودن خارج کرد. کمی بعد مجموعه «نوعی دیگر» را هم خودم برای اولین بار کارگردانی کردم.
دنیای شیرین کودکی
بچهها مهمترین و سالمترین مخاطبان ما هستند. «دنیای شیرین» تلاشهای کوچکی در مسیر ساخت آثاری برای کودکان و نوجوانان بود که قرار بود ادامه داشته باشد و سریهای دیگری هم از آن ساخته شود. مثلا دنیای شیرین صحرای مرکزی یا دنیای شیرین جیران در پارسآباد مغان و به این ترتیب دلمان میخواست به پیش برویم و سریهای بعدی را هم بسازیم. متاسفانه با تهیهکننده کار دچار مشکل شدیم. البته زمانه هم عوض شده است و مخاطب کنونی قطعا نیازهای متفاوتی دارد. اجبار زمان ما را به طبقهبندی نیازها وادار میکند. مثلا الان اگر قرار باشد دنیای شیرین دیگری بسازیم قطعا باید حرفهای خیلی جدیدتری را به مخاطبان بزنیم و با نگرشی تازهتر، در وهله اول مقاومت کردن در برابر بدیها را به بچهها یاد بدهیم. گاهی اوقات بچههای امروز را که میبینم و از تماشای اینکه چطور در این دنیا رها شدهاند ترسم میگیرد.
شهرت، خاطره، عشق
آن اوایل و بویژه تا دورانی که پدرم هنوز زنده بود این شهرت برایم خیلی شیرین بود. تازه توانسته بودم ثابت کنم که میتوانم در کارم موفق شوم و این برایم با حس خوبی همراه بود. در ادامه، این اشتیاق کمی جایش را به ملال و خستگی داد اما حالا دوباره این حس به من بازگشته است و از دیدن این که مردم مرا میشناسند خوشحال میشوم. عشق را بیشتر از یک آدم میبینم. عشق برایم نوعی حصول اجتماعی است و عاشق بودن تا نقطهای ادامه مییابد که انسان به وصلش برسد و نتیجه حاصل بشود. عاشقیام وقتی میتواند به نتیجه برسد که یک اتفاق خوب اجتماعی بیفتد. مثلا مردمم هیچ مشکلی نداشته باشند؛ جنگ از خاطره جمعی جهان خط خورده باشد و انسانها به دور از جریانهای سیاسی و کشنده در کنار هم در حال زندگی باشند. در این صورت است که میتوانم احساس کنم عاشقیام به نتیجه رسیده و خوشحال باشم.
آن روز بد
برخلاف چیزی که گفته شده حادثه سکتهام روی صحنه تئاتر اتفاق نیفتاد. شنبه روزی بود و من برای دیدار مادرم به خانهاش رفته بودم. در آنجا خواهران و اطرافیانم حال نامساعدم را دیدند و همه به من گفتند که بهتر است بمانم و استراحت کنم. تحت فشار شدیدی بودم و شاید تنها 30 درصد از بدنم کارآیی داشت؛ اما چون با مردم قرار داشتم رفتم و آن اتفاق برایم رخ داد. از آن به بعد هم تا چندین ماه درگیر آسیبهای فیزیکی ماجرا بودم و حتی به لحاظ بیان هم مشکلاتی داشتم. اگر کمکهای خانوادهام نبود شاید به این زودیها نمیتوانستم به مسیر فعالیتهای کاریام برگردم.
خستگی؟ نه!
من برای مردم و این آب و خاک کار میکنم و از نگاه تکتکشان انگیزه میگیرم. جز این برای خودم راهی نمیبینم. در حال حاضر بزرگترین انگیزهام همین کار کردن برای مردم است و با تمام وجود انرژیام را در این راه میگذارم. ممکن است در جاهایی از زندگیام خسته شده و احساس کرده باشم که باید دقایقی بایستم و در حالی که به مناظر دور و اطرافم نگاه میکنم نفسی تازه بگیرم؛ اما تا به حال هیچ وقت از خود مسیر و جریان زندگیام خسته نبودهام. آن چیزی که خسته ام میکند تکرار دوباره یک کار اشتباه است. در عالم هنر هم همه کارهایم را دوست دارم و اشتباهی در آن نمیبینم؛ چرا که هر کاری را که بوده، با ایمان و اعتقاد قلبی بازی کردهام.
ای کاش در یادها بمانم
آرزویم این است که بتوانم سالم و زنده باشم و همچنان به فعالیت هایم ادامه دهم. در نهایت بعد از اینکه همه چیز تمام شد و رفتم، مردم چیزهای خوبی را از من در یاد داشته باشند. منظورم یاد شخص من نیست؛ بلکه برآیند و نتیجه کارهایم است که امیدوارم در یادهایشان بماند، بخصوص برای نسلهای جوانتر. الان دارم دنبال متنی اجرا نشده میگردم که با موضوع ریشههای فرهنگ و هنر خودمان باشد و بتوانم برای جشنواره تئاتر فجر امسال که بهمن ماه شروع میشود، نمایشی را روی صحنه ببرم. حیف است این جوانها با فرهنگ خودمان بیگانه بمانند.
ای... بد نیستم!
به نظرم تعریف اصلی خوشبختی در آرامش نهفته است؛ آرامشی که بر اثر برخوردهایمان در طول زندگی اجتماعی شکل میگیرد. هر چند در حقیقت مفهومی نسبی است و خیلی نمیشود گفت که اگر مثلا فلان درصد از مسیر زندگی بدرستی طی شده باشد در نتیجه فرد، آدم خوشبختی است. اما با این حال وقتی حالم را میپرسید و به زندگیام نگاه میکنم، میتوانم بدون اینکه داد بزنم بگویم: ای... بد نیستم!