داریوش فرضیایی نوشت:"چند سال قبل به یکی از مراکز سالمندان سری زدم در حیاط روی نیمکت پیرمرد خوش تیپی همراه با عصایی در دست نشسته بود که مرتب به این سو و آن سو نگاه میکرد ؛ رفتم جلو سلام کردم و ناگهان گفت:من خیلی وقته منتظر اومدنت بودم پسرم..!!! به گمان اینکه مرا اشتباه گرفته نخواستم دلش را بشکنم و جواب دادم :بالاخره اومدم پدر جان منم دلتنگت بودم!!.. نگاهی به چشمانم کرد و گفت :من همه برنامه هاتو دیدم خیلی به پدرو مادرها بها میدی و از بچه ها میخوای هواشونو داشته باشند ؛ خدا خیرت بده جوون..!!! لحظه ای تمام وجودم منقلب شد و اشک در چشمانم حلقه زد . بی اختیار در آغوشش گرفتم و عذرخواهی کردم
دست مهربانش را بر سرم کشید و گفت :مشکل همین جاست که بچه ها فکر میکنند ما پیر شدیم دیگه حافظه و عقلمون رو از دست دادیم ؛ نه پسرم ما همیشه چشم به راه فرزندانمان هستیم که روزی از در وارد میشن تا ما را در آغوش بگیرند... همانطور که در کودکی ما ایشان را در آغوش میگرفتیم
از او پرسیدم :ببخشید شغلتان چی بود؟
لبخندی زد و آهسته جواب داد :خلبانی که همیشه آماده پرواز هست... البته اینبار پروازی برای همیشه".