قرارمان با «هاشم تفکری بافقی» که روی بافقی بودنش هم خیلی تأکید داشت! بعد از ساعت اداری هماهنگ شد. او اما آنقدر با انرژی و صریح و بیپروا حرف زد که خستگی کار روزمره را از تنممان درآورد. گفتوگویمان ناخواسته بیشتر به مونولوگِ یکنفرهیِ او بدل شد. مونولوگی از زندگی دراماتیک و سینماییش؛ از روزگاری که به خاطر فقر و اثر محیط، حتی از اسلام متنفر شده بود تا روزهایی که به یک بسیجی دو آتشه میمانست. همان چند سوالی را هم که به فراخور حرفهایش پرسیده بودم حذف کردم، تا روایت زندگی او را سرراستتر بخوانید؛ روایت زندگی «هاشم تفکری بافقی»، تهیهکننده و کارگردان برنامه پرطرفدار «از لاک جیغ تا خدا» که تصویری است از سیر تحوّل خانمهای چادریشده.
از زندگی زیر پونز نقشه تا کتک زدن ناظم مدرسه!
من خودم را یک «لاک جیغی» میدانم. زندگی من هم شبیه سوژههای برنامهام قصهای دارد و تحولّی و فراز و فرودی. من از بچگی آدم شرّی بودم. دوم ابتدایی از مدرسه فرار کردم. به معلّممان فحش دادم و فرار کردم. دوم راهنمایی میدان شهدا بودم. تازه «سی.دی» آمده بود. من هم عاشق فیلم بودم. چندتایی «فیلمفارسی» داشتم که بردم مدرسه بدهم به یکی از دوستانم. لو رفتم و اخراجم کردند! بعداً تصمیم گرفتند تایم بعدازظهر باشم. معلمها به من به چشم یک آدم عوضی نگاه میکردند. یادم هست از سوم راهنمایی آمدیم «پاکدشت»؛ در جنوب شهر و زیر پونز نقشه. طبیعتاً وقتی آنجا زندگی میکردیم، یعنی خیلی هم اوضاع مالیمان روبهراه نبود. هرچند از ما بدبختتر هم آنجا پیدا میشد. در «پاکدشت» اوج بحران بود. منِ شرِّ از تهران رفته، توی پاکدشت بچه مظلومی بودم! برای اینکه در آن فضا کم نیاورم، جریتر شدم. بچهها میرفتند مدرسهای دولتی که به «گاوداری» معروف بود. با اینکه دوستانم آنجا بودند، ولی خانواده دوست داشتند ریاضی را ادامه بدهم. درسم خیلی خوب بود. برای همین من را فرستادند مدرسه غیرانتفاعی. ریاضی دوست نداشتم. با همه لج کردم. دوم دبیرستان ناظممان را کتک زدم. بعد رفتم توی دفتر مدیر. میدانستم پروندههای تحصیلی کجاست. پروندهام را برداشتم و آمدم بیرون. چند وقتی بلاتکلیف بودم. تا اینکه بهم گفتند میتوانی بروی مدرسه گاوها!
از طرفی فقر هم فشار میآورد. رئیسجمهور «آخوند» بود و ما اینها را میدیدیم. بچهها همه در فقر بودند. به درجات پایین جامعه اهمیتی داده نمیشد. خود من در آن سن و با اینکه خانوادهام مذهبی و عمویم هم شهید بود کمکم داشتم به کفر میرسیدم. شاید خدا را قبول نداشتم. ماه رمضان علناً روزهخوری میکردم. چون باشگاه بدنسازی میرفتم و کشتی کَج کار میکردم خوش استیل بودم و صبح و ظهر دختربازی میکردم. کلا عاشقپیشه بودم. یعنی نویسنده خوبی بودم و نامههای دوستدخترهای بچههای مدرسه را من مینوشتم. با اینکه آن موقع ابرو برداشتن خیلی کار بدی بود، من ابرو برمیداشتم و ریشم را شبیه مدلهایی میکردم که تازه مد شده بود. حتی اول سال که میشد، چون گُنده بودم میرفتم صفحات اول کتابها را میکندم. هیچکس هم جرأت نداشت چیزی بگوید. ناظم و مدیر چون میدانستند من ناظمی را کتک زدهام با من کنار میآمدند. توی دلم نسبت به اسلام بغض پیدا کرده بودم. فکر میکردم مسبب بدبختیهای من و دوستانم اسلام است.
تا اینکه سال 84 شد و محمود احمدینژاد آمد. آن موقع 16 سالهها میتوانستند رأی بدهند. حرفهای احمدینژاد را که میشنیدم، احساس میکردم یک نفری آمده که ضد نظام است! احساس میکردم کسی که ضدَّ آقای هاشمی رفسنجانی حرف بزند دارد ضد نظام اسلامی حرف میزند و مسلمان نیست. به اضافه اینکه احمدینژاد از عدالت دم میزد. برای من قابل تصور نبود که عدالت با اسلام قابل جمع باشد.
در ستایش عدالتخواهی
محمود احمدینژاد را عدالتطلب میدیدم و برای همین دوستش داشتم. برای اینکه خودم هم هرچند آدم بزنبهادر و به اصطلاح لاتی بودم، ولی عدالتخواهیام بالا بود. یادم هست پیرزنی را میشناختم که میرفت آشغال جمع میکرد تا با فروش آن خرجش را دربیاورد. میدانستم شبها، چه ساعتی، کجاست. پیدایش میکردم و آشغالها را کول میگرفتم. آدمهایی که من را میدیدند فکر میکردند برای خودم آشغال جمع میکنم. حتی مادرم فکر میکرد معتاد شدهام. احمدینژاد با این روحیهاش و با حرفهایی که در سال اول ریاستجمهوریش در آمریکا زد، کمکم من را شیفته خودش کرد. یعنی شد اسطوره ذهن من. اسطورهای که از اسلام و امام زمان (عج) و آقا صحبت میکرد. طبیعتاً من شروع کردم به تحقیق کردن. و ضربه آخر را مستندی زد به نام «امام روح الله» که لبنانیها ساخته بودند و من ده روز نشستم و هر ده قسمت آن را دیدم. با امام آنجا آشنا شدم. یادم هست ته آن مستند با خودم پیمان بستم که میخواهم هنرمند بشوم و تا آخر عمر هم کارهایی بسازم مثل «امام روح الله» تا آدمها بعد از دیدنشان تغییر بکنند. به خدا گفتم من دبیرستانم را کلا درس نخواندم. شاگرد آخر کلاس شدهام. لجبازی کردم. خدایا کمکم کن. هم باید همه واحدهای دوم و سوم را پاس میکردم، هم باید کنکور هنر میدادم. برای همین خانهنشینیم شروع شد. همزمان شروع کردم به قرآن خواندن و نماز خواندن. هی عمیقتر شدم در این فضا و شناختم بیشتر شد. یک سال و هشت ماه طول کشید. همه واحدهایم را پاس کردم و شدم شاگرد سوم کلاس در امتحان نهایی و بعد کنکور دادم. رتبه 493 هنر را آوردم و 2 آزاد. و رفتم بوشهر تا جواب نهایی بیاید. چون ما دو مرحلهای بودیم. 6 ماه در بوشهر بودم تا اینکه آمدم «سوره». یعنی با این فضا وارد دانشگاه سوره شدم.
وقتی وارد دانشگاه سوره شدم خراب کردم. من، یک پسرِ خوش استیلِ بدنسازِ لاتِ جنوب شهریِ یقه باز که زنجیر نقره هم میاندازد، در دانشگاه خیلی خاطرخواه داشتم. همان زمانها بین بچههای ادبیات نمایشی هم توی بازی تک بودم. انگار بعد از یک سال و 8 ماه خانهنشینی به اجتماع نیاز داشتم. برای همین اول دانشگاه حسابی گند زدم!
عید دوباره با خودم خلوت کردم. گفتم اینطوری نمیشود. بعد از عید بدترین لباسهایم را پوشیدم. یعنی گشادترین و کهنهترین لباسها را. موها و ریشم را بلند کردم تا خیلی توجه جلب نکنم. 2 سال از دانشگاه گذشت و سال 88 شد. در این دو سال وجه سیاسی بودنم پررنگتر شد. همان وقتها از بسیج دل خوشی نداشتم. چون یکبار رفتم بسیج شهری در پاکدشت که برخوردشان خوب نبود.
بچههای «لاک جیغی» خیلی راحت طریقت را میفهمند. اما آنهایی که فقط اهل شریعت هستند، بسیار خشک برخورد میکنند و غیرقابل اعتماد هستند. شما وقتی میخواهید انقلابی باشید، باید اهل طریقت باشید. بسیجی باید اهل خطر باشد.
ماجرای یک هنری دیوانه که به هیچکس محل نمیگذاشت
وقتی 88 شد، موها و ریشم خیلی بلند بود، ظاهرم اصلاً حزب اللهی نبود. بیشتر بچهها من را یک آدم هنری میدانستند. یک هنری دیوانه که به هیچکس محل نمیگذاشت. اما وقتی دیدم بچه حزب اللهیها را در خیابان میزنند رفتم سلمانی و گفتم موهایم را کوتاه کن و با تیپی شبیه حزباللهیها وارد دانشگاه شدم. با خودم گفتم اگر قرار است کسی کتک بخورد، من هم باید بخورم. بالاخره ما احمدینژادی هم بودیم و آن موقع احمدینژاد زیاد در دانشگاه طرفدار نداشت. یادم هست که تنهایی مقاومت میکردم که امتحانات دانشگاه لغو نشود. تنها دانشگاهی که در خیابان آزادی بود و امتحاناتش لغو نشد «سوره» بود. به خاطر اینکه من رفتم دفتر رئیس دانشگاه و اداره آموزش و داد و بیداد کردم. دوستم میگفت اخراجت میکنند. گفتم من 3 بار اخراج شدهام. گیرم این هم چهارمیش!
بعد از آن در دانشگاه دیگر کسی سلامم را علیک نگفت. تنهای تنها شدم. توی «سوره» کلاً 5 تا بسیجی داشتیم. در دفتر بسج را بسته بودند. قبلش هم من را توی بسیج راه نمیدادند. قبولم نداشتند. وقتی این شرایط را دیدم، خیلی پیگیر شدم. بعد در یک پروسهای، بدون هیچ سابقهای شدم مسئول بسیج دانشگاهمان. وقتی مسئول بسیج شدم، سعی کردم تمام بچههای خشک مذهبی را که فکر میکردند هر کی در حیاط دانشگاه هست، کافر است، از بسیج بیرون کنم. در بسیج را به کل باز گذاشتم. ما در بسیجمان دختر میآمد با آستین بالا، موهای بیرون، ولی من میگذاشتمش مسئول یک جایی. وقتی ما میرفتیم «راهیان نور» اگر راوی میآمد درباره حجاب و فلان حرف میزد و به بچههای من توهین میکردم، از اتوبوس پیادهاش میکردم. 2 بار هم این کار را کردم. مثلاً یک خادمی گیر میداد به حجاب بچهها با سر میرفتم توی صورتش. برای همین بیشتر سعی میکردیم قبل از همه بسیجها برویم «راهیان نور» و میشود گفت نطفه «از لاک جیغ تا خدا» همین جا بسته شد. یعنی بچههای ژیگولی که آمدند در بسیج و فضا را دیدند، مثل خودم متحول شدند. برای اینکه من آنها را درک میکردم. رفتهرفته حجاب دخترها تغییر میکرد. همان دحتری که با آستین کوتاه و لباس سفید تنگ میآمد بسیج، سال بعدش شد مسئول اردوی راهیان نور و شد یک آدم چادریِ مذهبی.
پروژه انتحار فرهنگی
یادم هست یکی از اساتید به خاطر چفیه داشتن من را میانداخت. 3 سال در بیرون و توی خیابان با چفیه بودم. وقتی دانشجو میدید که یک بچه بسیجی چشم پاک که دروغ هم نمیگوید و توهین هم نمیکند و نمیگوید حجابتان را رعایت کنید، میآمد راهیان نور و خود شهدا دست اینها را میگرفتند. خود بچهها میدیدند که این فضا سالمتر و بهتر است. بعضاً به بچهها کتابهایی درباره «حجاب» میدادیم و گپ میزدیم. هیچ اجباری نبود. آنها آمده بودند در بسیج به هر دلیلی و بعد دیگر نمکگیر شده بودند. همان وقتها که بچهها متحول میشدند، فکر کردم کاش بشود مستند خیلی سادهای ساخت، که آدمها خیلی راحت و سرراست قصه تحولشان را تعریف کنند، مثل همین کاری که من کردم.
من در دانشگاه از ترم دوم وارد کار تعزیه و تئاتر شدم. خودم رفتم بازیگر تربیت کردم و مثلاً در 19 سالگیم تئاتر مدارس پاکدشت را که هیچکس به حساب نمیآورد در مناطق تهران اول کردم. 20 سالم که بود کتاب نمایشنامهام را همین سازمان بسیج چاپ کرد و نزدیک به 1500 تا اجرای تئاتر داشتم. همیشه یک شعار داشتم، میگفتم ما وقتی وارد یک دانشگاهی برای اجرای تئاتر میشویم، اگر در سالن باشیم، آنها باید ما را انتخاب کند تا ببینند، ولی ما میخواهیم انتحار فرهنگی کنیم. یعنی مثل آدمی که بمب به خودش میبندد و لای جمعیت میرود. ما باید مثل بمب صدا کنیم. برای همین از تئاتر صحنهای به تئاتر خیابانی شیفت پیدا کردیم و در دانشگاهها بسیار فعال شدیم. خیلیها که حتی به لحاظ سیاسی مخالف ما بودند، دوست داشتند توی گروه تئاتر ما باشند.
زمانی که امتحان عملی ورودی دانشگاه داشتم، استادی که روبهروی ما بود، پرسید چرا می خواهی تئاتر بخوانی؟ گفتم من هیچ علاقهای به تئاتر ندارم. گفت میخواستی بروی سینما، ولی چون رتبهات نرسید آمدی تئاتر؟ گفتم علاقهای به سینما هم ندارم. گفت پس اینجا چه کار میکنی؟ گفتم برای من همان قدر تئاتر و سینما ارزش دارد که این میکروفن. من دنبال تریبون هستم. میخواهم عقیدهام را ابراز کنم. برای همین یک دورهای «رپ» خواندم و شدم رپر حزباللهیها. حتی قرار بود تیتراژ برنامه «دیروز امروز فردا» را بخوانم که «وحید یامینپور» ممنوع التصویر شد.
«از لاک جیغ تا خدا» چطور شکل گرفت؟
بعدتر شبکه دو آمده بود به برنامهسازان جوان فراخوان داده بود. میخواستند درباره «حجاب» کار کنند. من قبلش طرح «لاک جیغ» را چند جا داده بودم که قبول نکرده بودند. حتی یک قسمت پایلوت کار را هم برای نمونه ساخته بودم. بیشتر بچههایی که آنجا بودند فقط انتقاد میکردند، من طرح دیگری نوشتم برای شبکه دو و دادم به حاجآقای اشناب. ایشان از طرح خوشش آمد و گفت نمونه کار بیاور. من هم پایلوت «لاک جیغ» را نشانش دادم. آقای اشناب هم نشست و دید و خوشش آمد و گفت آن طرح را بریز دور، همین را میسازیم. و این جوری شد که «از لاک جیغ تا خدا» را ساختیم. یعنی کاملا دست خدا پشتش بود.
من فکر میکنم ما دو سبک هنرمند داریم. یک سری هنرمندهایی هستند که هیچ عقیدهای ندارند و کار مذهبی میسازند و چون هیچ عقیدهای ندارند و درکش نمیکنند، مخاطب با برنامهشان ارتباط برقرار نمیکند. «از لاک جیغ تا خدا» به چند دلیل مورد توجه مخاطب قرار گرفت. یکی اینکه خودم مثل سوژههای برنامهام متحول شده بودم. دوم اینکه من نویسنده خوبی بودم. یعنی از نویسندگی شیفت کرده بودم در تلویزیون و قصه را خوب میشناختم. سه اینکه من خیلی ماهواره میدیدم و فرمهای مختلف را تجربه کرده بودم. و چون تصویربرداری هم بلد بودم و خودم ساختن فیلم را تجربه کرده بودم، به این نتیجه رسیدم که فرم برنامه باید جوری باشد که «هاشم بافقی» تویش دیده نشود. وقتی که تصویرت به چشم نیاید، نه اینکه تصویر بد بگیری، وقتی که کارگردانیت به چشم نیاید، نه اینکه کارگردانی نکنی، آن وقت «سوژه» خوب دیده میشود. من فقط برایم این مهم بود که سوژهام دیده شود. چون سوژههایم «تحوّل» داشتند. همیشه تحوّل قشنگ است. چون «درام» دارد. به اضافه اینکه لطف خدا بود واقعاً.
در مسابقه «سه ستاره» ما بعد از «سمت خدا» دوم شدیم. برایم جالب بود که به آنونس تبلیغی ما کمترین زمان را داده بودند. ما را حتی برای تبلیغ روی آنتن زنده دعوت نکردند. پیشبینی این رتبه را نمیکردم، ولی خوشحالم. به من گفته بودند بیا در مورد این صحبت کن که مردم بهتان رأی دادند.
به دنبال تریبون!
من خیلی فکر میکردم که چه باید بگویم. همیشه دنبال تریبون بودم. این تریبون هر چی میتواند باشد. حالا چه تریبونی بهتر از برنامه زنده شب عید. آن روز خانمم شاهد است که حالم اصلاً خوب نبود. چون من آدمی نبودم که بروم بگویم دستتان درد نکند، جایزه دادید و بخواهم خودم را شیرین کنم. قبلش هم در گروه به بچهها گفته بودم اگر شیطان لالم نکند یک سری چیزها را میخواهم بگویم. خیلی فضای بدی است که در یک کشور اسلامی وقتی بخواهی به آقا عید را تبریک بگویی، مجری برگردد به تو بگوید نمیخواهی به مردم تبریک بگویی؟ البته من به مردم هم میخواستم تبریک بگویم، ولی این برخورد بد است دیگر. من عقیدهام را گفتم و هیچ ترسی هم ندارم. بحث دیدار با رهبری را هم واقعاً نمی پیشبینی نکرده بودم، ولی این ارادت خیلی از بچههای «لاک جیغی» است که میگویند کاش میشد آقا را از نزدیک ببینیم.
دولتی ها هم چون صداوسیما را برای خودشان نمیدانند، میخواهند آن را در منگنه بگذارند. دولت بودجهای را که باید میداده، نداده تا به رسانه ملی فشار وارد کند. در مدت کوتاهی که آقای سرافراز آمده، واقعاً اقتصاد مقاومتی به معنای حقیقی کلمه آنتن را نگه داشته است. این را کسانی میفهمند که در سازمان هستند. آقای سرافراز بهترین عملکردی را که میشد، با وضعیت موجود ایجاد کرده و این جای تقدیر دارد.