نامداری به تازگی مصاحبهای مفصل انجام داده و در آن از علل طلاقش و همچنین چرایی انتشار آن عکس سخن گفته است.
پرده اول:
*خانم نامداری زیاد عصبانی می شود؟
نه. راستش من در مدت زیادی از زندگی ام اصلا عصبانی نمی شدم. جالب است برایتان بگویم که چند وقت پیش یکی از ویدئوهای قدیمی خودم را در یک فن پیچ اینترنتی دیدم که در آخر برنامه می گویم: «من که اصلا عصبانی نمی شوم.» با خود فکر کردم و دیدم در آن زمان چقدر نگاه درستی به خودم داشتم. البته که عصبانی شدن یک بخشی از زندگی آدم ها است؛ ولی من یک کاراکتر کاملا آرام دارم. اگر چه که در یک سال و نیم اخیر بیشتر عصبانی می شوم.
دریک سال و نیم، دو سال اخیر و وقتی فهمیدم دنیا مهربان نیست و یک هجمه خیلی شدید به سمتم روانه شد و من برای دفاع از خودم گارد گرفتم، عصبانیت هم بخشی از وجودم شد. ولی کلا عصبانیت من خیلی جدی نیست. ممکن است با کلام با دیگران بحث کنم اما آن قدر عصبانی نمی شوم که چیزی را بشکنم یا به سمت کسی پرتاب کنم! اصلا این جور عصبانی نمی شوم. حالا چرا این را پرسیدید؟
*چون فکر می کنیم انتشار آن عکس افشاگرایانه در اینستاگرام یک واکنش از سر عصبانیت بود...
خیلی خوب شد که این را گفتید. پس اجازه دهید کاملا برای تان توضیح بدهم. اولا باید بدانید من اصلا و ابدا دچار انقلاب روحی نمی شوم. اینکه یک انفجار روحی در من رخ بدهد که باعث بشود یقه یکی را بگیرم یا به کسی ناسزا بگویم یا عکسی از سر عصبانیت منتشر کنم. می توانم بگویم دلخوری من در آن لحظه بسیار زیاد بود اما عصبانیت و خشمی نداشتم. آن عکس اصلا به خاطر اینکه من عصبانی بودم منتشر نشد و دلایل زیاد دیگری داشت.
*اجازه می دهید بگوییم باورمان نمی شود؟ یعنی شما حال تان کاملا خوب بود و همه چیز عادی بود، بعد ناگهان تصمیم گرفتید یک عکس اینچنینی از خودتان منتشر کنید؟
نه اصلا! من حالم خوب نبود. حال خوب نبودن با عصبانیت دو مقوله کاملا جداست. من عصبانی نبودم و این طور نبود که حالا یک حرکتی بکنم که عصبانیتم را خالی کنم.
*حال تان خوب نبود یعنی چطور بودید؟
ببینید من احساس می کردم یک اتفاقی افتاده است و باید واکنش نشان بدهم. بگذارید کمی به عقب برگردم. تفکر من به این صورت است که می گویم دو نفر که با هم ازدواج کردند، ممکن است بعد از یک مدتی به این نتیجه برسند که حالا نمی خواهند با هم زندگی کنند. خیلی خب! این می تواند یک پیشامد طبیعی در زندگی شما باشد و حالا باید با آن کنار بیایید. به نظر من فاجعه ای رخ نداده. قبول دارم که جدایی اتفاق بسیار تلخ و رنج آوری است و آدم را آزار می دهد، اما وقتی به این نتیجه رسیدید که تنها راه همین است، خب جدا شوید و دست از آزار هم بردارید. من این توصیه را به هر کسی که از من مشاوره بخواهد می دهم. برداشت بد نشود. اصلا توصیه به جدایی نمی کنم؛ اما اگر راه دیگری نبود، اتفاق هولناکی نیفتاده و زندگی ادامه دارد و دنیا به آخر نرسیده است.
پس شما از این آدم ها هستید که فکر می کنند زوج ها می توانند بعد از ازدواج رابطه دوستانه ای با هم داشته باشند...
در شکل کلی اش درست است؛ به شرطی که هر دو نفر متقاعد شوند که در مورد خودم، هر چقدر سعی کردیم نشد. ولی درستش این است که دو طرف سر جنگ نداشته باشند و قصد آزار هم را نکنند و هر کس راه خودش را برود. حالا می شود به قول شما دوست ماند و به هم احترام گذاشت.
پرده دوم:
یک عاشقانه ناآرام
*ما هنوز نفهمیده ایم فاجعه از کجا شروع شد؟
از زمانی شروع شد که من چند ماه پس از عقد به این نتیجه رسیدم که ما نمی توانیم زندگی کنیم و پا پیش گذاشتم که جدا شوم.
*و طرف مقابل مخالف بود؟
بله، کاملا مخالف بود.
*یعنی ایشان اعتقاد داشت که می توانید با هم زندگی خوبی داشته باشید.
در حرف بله.
*ولی جمع بندی شما این بود که دیگر امکان زندگی مشترک وجود ندارد؟
من مطمئن بودم که نمی توانیم و برای این تصمیم دلایل منطقی داشتم و به عقیده من ایشان هم ته دلش می دانست که ما نمی توانیم.
*از کی مطمئن شدید نمی توانید؟
شاید حدود دو ماه بعد از عقد کاملا به این نتیجه رسیدم که امکان ادامه این زندگی وجود ندارد. ما کلا ۱۰ ماه عقد کرده بودیم.