کم نیستند آدمهایی که برای به ثمر رسیدن این انقلاب خون دل خوردهاند؛ اما این روزها کسی ازآنها سراغی نمیگیرد. کسانی که زندان رفتهاند، شکنجه شدهاند و آوارگی کشیدهاند؛ اما هیچ طلبی از انقلاب ندارند. «عزت شاهی» یکی از همان افراد است که سالها درد زندان و شکنجههای ساواک را به جان خریده تا با چشم خود پیروزی این انقلاب را ببیند و حالا بعد از گذشت سه دهه از آن از هیچکس طلبکار و به هیچکس بدهکار نیست. مرد جان سخت شکنجههای زندانهای طاغوت حالا پیرمردی آرام و برخلاف چهره خشک و جدیاش، مهربان است که خیلی دوست ندارد خاطرات تلخش را مرور کند. در یک روز زمستانی مهمان او و برادرش میشویم تا مرد روزهای سخت انقلاب، از اوضاع این روزهایش بگوید. ما هم قول میدهیم خیلی او را یاد روزهای سخت شکنجه نیندازیم.
سلول انفرادی صمیمیترین دوستم بود!
عزت شاهی (مطهری) متولد ۱۳۲۵ در خوانسار و در خانوادهای مذهبی است. مبارزات سیاسیاش را با برهم زدن بازی ایراناسرائیل آغاز میکند. «سال ۴۷ یا ۴۸ بود که تیم فوتبال اسرائیل برای مسابقه به ایران آمد. رژیم شاه هم دستور محافظت شدید را صادر کرد. ما با دوستانمان قرار گذاشتیم در طول مسابقه اعلامیههای امام را را پخش کنیم. وقتی مسابقه به اوج خود رسید کار پخش اعلامیهها تمام شد. بعد از مسابقه مردم را وادار کردیم شعار بدهند و دفتر هواپیمایی اسرائیل را آتش زدیم.»
شاهی از آن دسته انقلابیهایی بوده که بیشتر از همه علیه رژیم تاخته و کمتر از همه دم به تله داده است! در تمام شورشهای علیه شاه حضور داشته و فقط یک بار زندانی شده و همین زندانی شدن ۱۵ سال از عمر او را میگیرد. در بیشتر این سالها هم در سلول انفرادی بوده و تا جایی با این سلول انفرادی انس میگیرد که وقتی از صمیمیترین دوست دوران زندان میپرسیم، بلافاصله میگوید: «سلول انفرادی، من هفت سال از عمرم را در سلول انفرادی بودم!»
کتابم را چاپ کردم تا برخی قهرمانسازی نکنند
اوایل علاقهای به چاپ قصه زندگیاش نداشته؛ تا اینکه بالاخره راضی میشود. «از دهه ۷۰ خاطره نویسی دوران بازداشت ها داغ شد. خیلی از این افراد را ما می شناختیم و می دانستیم که خاطراتی که مطرح کرده اند صحت ندارد. این افراد خیلی غلو کرده بودند و از خود قهرمان ساخته بودند. من در گفتگوهایی که با این افراد داشتم نسبت به انتشار این خاطرات هشدار دادم حتی در مواردی این کتاب ها را از بازار جمع کرده و دوباره کتابی منتشرکردند. من در سخنرانی خیلی از دوستان در دهه فجر مشاهده کردم که افراد سخنان اشتباهی را بیان می کنند در نهایت من به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد که نسل سوم و چهارم این خاطرات را بخوانند به جایی نمی رسند. متاسفانه در چنین شرایطی، چندین کتاب از یک فرد توسط مراکز گوناگون منتشر می شد که خود این مساله یک معضل مهم به شمار می رفت. من توصیه کردم که تمام این کتاب ها توسط یک مرکز منتشر شود و در عین حال به افراد گفته شود که کتاب شما با سابقه مبارزاتی شما تطبیق داده می شود تا کمتر از خود قهرمان بسازند.»
بارها قرار بوده که فیلم زندگی عزت شاهی ساخته شود؛ اما به دلایلی تا به حال این کار انجام نشده است. «من خودم مانع شدم. من به تمام کسانی که می خواستند از روی کتاب فیلم بسازند،شروطی را اعلام کردم. یکی از شروط من این بود که باید واقعیت را نشان بدهند؛ مثلا من در طول دوران مبارزه به هیچ وجه با خانمی همکاری نکردم. شرط دیگر این بود که فیلم باید دارای پیام باشد متاسفانه بسیاری از فیلم های انقلابی مسخره است. نه ساواک اینقدر ابله و احمق است که دوستان مطرح می کنند و نه متهم اینقدر زرنگ.»
زبان انتقادم باز است
عزت شاهی همزمان با فرار شاه از زندان بیرون میآید و از همان زمان هم به کمیته انقلاب میرود؛ اما آنجا هم خیلی دوام نمیآورد. «تا سال ۱۳۶۴ در کمیته مرکزی انقلاب و دادستانی فعالیت میکردم؛ اما به علت اختلاف نظر نتوانستم آنجا بمانم؛ در واقع آنها طرز تفکری داشتند که میخواستند به من تحمیل کنند که من قبول نمیکردم. بعد از این هم که از آنجا بیرون آمدم خیلی از پیشبینیهای من به وقوع پیوست.» بعد از کمیته انقلاب چند سالی در چاپخانه مشغول به کار میشود و بعد از آن به بازار میرود و الان هم تقریبا انباردار است!
شاهی هیچ وقت به دنبال سهمخواهی از انقلاب نبوده تا به قول خودش هر بار خواست حرفی بزند، زبانش باز باشد: «خب کسانی که امکاناتی میگیرند دیگر زبانشان بسته است. من میخواستم زبانم باز باشد و بتوانم با زبان باز نقد کنم. حتی من سال ۶۰ به خاطر اینکه شناخته نشوم، فامیلی خودم را عوض کردم. من نخواستم از اسمم استفاده کنم. من قبل از انقلاب خانهام در اتوبان شهید محلاتی بود، مدتی در محله ایران بودیم. بعد از شهادت شهید لاجوردی و سوقصد به من به محله شمیران رفتیم و بعد از آن هم کمکم راهی بهشتزهرا میشویم!»
فشار و قند خونم در دهه فجر بالا میرود
تلفن همراه مبارز سرسخت سالهای انقلاب این روزها مدام زنگ میخورد و مدام از او احوالپرسی میشود؛ اتفاقی که در بقیه ایام سال اثری از آن نیست و هر سال او باید خاطراتی را دوره کند که گرچه برای مخاطب جذاب است؛ اما او را به شدت آزار میدهد. «داستان زندگی من داستان عروسی و خوشی که نیست . داستان من همه زجر و شکنجه و عذاب است. اولا این خاطرات مال ۳۰- ۴۰ سال گذشته است و من اول باید به خودم فشار بیاورم که این خاطرات را به یاد بیاورم. از این بدتر هم گفتن آن است. چون من از یک طرف این خاطرات را میگویم مردم یا قبول میکنند یا نمیکنند، برای آنها تفریح است؛ اما برای ما که آنها را بازتعریف میکنیم عذابآور است. چون ما نمیخواهیم که قصه یا دروغ بگوییم. سعی ما این است که واقعیتها را بگویم. و همین گفتن واقعیتها باعث میشود فشار خون من بالا برود. من در تمام ایام سال فشار خون و قندم ثابت است. به این ایام که میرسد هر دو بالا میرود!»