محمد قربانی؛ درِ هر 4 قوطی کنسرو لوبیا و تن ماهی را با سرنیزه «خارجی مارک دارش» در یک چشم به هم زدن باز میکند و لوبیا و تن ماهی را توی یقلوی میریزد و به هم میزند؛ کیسهای پلاستیکی را دستم میدهد؛ آب را از داخل بطری نوشابهای که دورش حوله خیس پشمی کشیده شده توی کیسه پلاستیکی میریزد؛ آن را از دستم میگیرد و با مهارت، سرش را گره میزند و در کنار یقلوی آهنی توی آتش میاندازد ...
هنوز یک ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته؛ آب داخل کیسه پلاستیکی به غل غل افتاده؛ انگشتهای یک دستش را مشت میکند و انگشتهای دست دیگر را دور آن قفل میکند؛ هر دو دست را روی دهانش میگذارد و نفسش را با شدت از لای انگشتها بیرون میدهد؛ صدایی شبیه صدای پرندهای محلی، از میان تکانهای متناوب انگشتانش بلند میشود و با علامت فرمانده، سلمان، حمید، یوسف و محمد دور شال بزرگ بلوچی که نان خشک و پنیر در وسطش چیده شده جمع میشوند؛ رضا و سلیم هم بدون آنکه چیزی بگویند گلنگدن کلاشینکف روسی را میکشند و از صخره بزرگی که کاملاً مشرف به منطقه است بالا میروند تا هوای اطراف را داشته باشند...
عبدالله، فرمانده واحد است؛ حدوداً 40 ساله، کم حرف، ریز جثه و ورزیده، با چهرهای کاملاً آفتاب سوخته؛ پیش از همه دستش را به سفره میبرد و با 4 انگشت ضمختش تکهای پنیر را از لابه لای کاغذی چروکیده بر میدارد و با شست دست دیگرش روی تکه نان خشک میمالد؛ لقمه نان و پنیر را به سمتم دراز میکند و بدون آنکه نگاهم کند جملهای را به بلوچی میگوید؛ حتی یک کلمه از حرفهایش را متوجه نمیشوم ولی لقمه را از دستش میگیرم؛ لبههای تیز تکه نان خشک شده سقف دهانم را میخراشد...
«یوسف» یکی از قدیمیهای اطلاعات عملیات هنگ جکیگور است؛ شوخ طبع و خوش سر زبان؛ رنجرهای مرزی میگویند کف کفشهایش خاک وجب به وجب شیارها، قلهها و دشتهای منطقه از «دهنه ساتک» تا «قله سه انگشتی» را لمس کرده؛ میگویند همانقدر به این منطقه، مسلط و آشنا است که به خطوط کف دستش؛ آنقدر خاطره از درگیری رو در رو با اشرار و گروهکهای تروریستی و قاچاقچیان دارد که میتواند تصویر فرشته مرگ را مو به مو برایت ترسیم کند؛ خاطراتی که گم شدن در میان شیارهای تو در تو، تشنگی مفرط و ساعتها بی حرکت نشستن در کمین، برایش خاطرات شیرین است... میگوید:
- تا حالا فلج شدی؟!
- خیره نگاهش میکنم و منظورش را درست درک نمیکنم.
- (میخندد) منظورم اینه که تا حالا شده یک ساعت بدون کوچکترین حرکتی یه جا بشینی؟
- سر تکان میدهم.
- نصف روز چطور؟ یک روز چی؟ سه روز توی این شرایط را میتوانی تصور کنی؟
- بیاختیار میخندم.
- بعضی وقتها بچههای اطلاعات عملیات مجبور میشوند 5 روز در جان پناه کوچکی که حتی جا برای دراز کردن پا ندارد، بدون کمترین حرکتی بنشینند تا «راه پاک کن» کاروان قاچاقچیان از امن بودن مسیرشان مطمئن شود.
- راه پاک کن؟!
عبدالله میگوید: کاروانهای مواد مخدر و اشرار همیشه چند نفر پیش رو دارند؛ «راه پاک کن»هایی که جلوتر از کاروان حرکت میکنند و از امن بودن مسیر اطمینان پیدا میکنند؛ آنقدر حرفهای و کارکشتهاند که وقتی به مسیری مشکوک میشوند، آنها هم مثل ما بدون کمترین حرکتی شاید تا چند روز در کمین بنشینند؛ آنقدر صبر میکنند تا اشتباهی از ما سر بزند ...
میپرسم: خب توی این مدت غذا، آب و ... رو چی کار میکنید؟
عبدالله به کلاشینکف روسی غنیمتیاش تکیه داده و به کوله قرمز کوچکش که آن هم غنیمتی از یکی از راه پاک کنها است اشاره میکند و میگوید: کل داراییات وقتی توی کمین نشستی همینه؛ کل غذا، آب و مهمات، که در بهترین حالت کفاف 48 تا 72 ساعت را میده...
- خب بقیه روزها رو چطور سر میکنین؟!
- (لبخندش هنوز روی لبش است) خیلی وقتها پیش آمده که قمقمههامون ته کشیده؛ آن وقت باید به خدا توکل کنی؛ اگه شانس بیاری آب بارانی که توی گودال جمع شده به دادت میرسه و گر نه باید زمین زیر پایت را بکنی تا به آب برسی؛ آن هم آب گل آلود؛ آنقدر پیش آمده که از زور تشنگی کثیف ترین مایعات را جای آب خوردهایم.
میخندد و شروع میکند به واگویه خاطراتی که حتی تصور قرار گرفتن در آن شرایط، حالت را بد جوری به هم میزند و دلت را آشوب میکند؛ تصور خوردنِ ...
یوسف به قمقمه پلاستیکی که دورش حوله خیس پیچانده شده اشاره میکند و میگوید: البته کافیه یک تکه پارچه روی دهانه بطری بگذاری تا حداقل خیالت راحت شود که مثل یک صافی، جلوی خاک و گل و ... را میگیرد؛ آنوقت شروع کنی به آب خوردن.
رفع تشنگی در زمان بحرانی و عملیاتی شوخی و خنده بچههای تیم را بیشتر کرده؛ در بین خنده و شوخیهای بچهها، عبدالله آرام میگوید: یکی از بچهها به خاطر خوردن همین آب آلوده به انسداد روده مبتلا شده؛ دکترها گفتن باید قسمتی از رودهاش را بردارن و روده پلاستیکی برایش بگذارند.
خنده بچهها تمام میشود...
یوسف عینک دودی روی چشمش را جا به جا میکند و گره شال بلوچی دور سر و صورتش را محکمتر میکند؛ قنداق پارچه پیچ شده کلاشینکفش را روی زمین میگذارد و روی دو کنده زانو مینشیند؛ عین اشرار؛ میگوید اسلحه و حمایل خشابش را هم از اشرار و قاچاقچیهای مواد مخدر به غنیمت گرفته؛ به قول بچهها، اشرار و تروریستها هم محال است بفهمند که این (یوسف) نسخه جعلیه اشراره؛ اصله اصله...
شکل و شمایل و لهجه رنجرهای مرزی آنقدر به اشرار منطقه شبیه است که حتی اشرار و قاچاقچیان هم نمیتوانند کمترین شکی به آنها کنند؛ به قول یوسف، تسلط اعضای این تیم به نوع رفتار گروهکها، شیوه و شگرد اشرار و نوع تجهیزات در اختیار قاچاقچیان به حدی است که بارها با نفوذ در این گروهها، اشرار و قاچاقچیهای مواد مخدر را زنده دستگیر کردهاند.
از زن و بچه و خانواده شان میپرسم؛ همگی ازدواج کردهاند جز رضا و سلیم؛ رضا قرار است تازه داماد شود و سلیم هم که به قول خودش هنوز دهانش بوی شیر میدهد.
میپرسم خانواده شما نگران نمیشوند؟
رضا میگوید: نامزدم اصلا نمیداند کارم چیست؟ در حقیقت نباید هم بداند؛ خب اینها جزو اسرار کاری ما است.
یوسف ادامه حرف رضا را میگیرد و با خنده میگوید: خانوادهمون اصلاً با این لباسها ما رو نمیشناسند؛ فکر میکنند که ما هر روز صبح کت و شلوار تنمان میکنیم و پشت میز یک اداره و درست زیر کولر گازی مینشینیم و کار میکنیم.
- خب دوست نداشتی الان زیر کولر گازی، با کت و شلوار و اتوکشیده توی یک اداره کار میکردی؟
- (چشمهای ریزش، ریزتر میشود و از شدت هیجان صدایش به لرزش میافتد) خدا این قوت قلب را به همه این بچهها داده که توی این کوهها خدمت کنند؛ منم خیلی دلم میخواهد مثل بقیه زیر کولر بشینم و کار کنم ولی خدا مسیر دیگهای رو پیش پام گذاشته؛ مسیری که یا به شهادت ختم میشه یا ... بالاخره یکی باید اینجا باشد تا بقیه بتوانند توی شهرهاشان و در کنار خانوادههایشان زیر کولر بنشینند.
(حرفش را نصفه نیمه میخورد و از نو از سر میگیرد) یادش به خیر «رضا بارانی» هم عضو همین گروه بود؛ یک ماه بعد از اینکه از ما جدا شد و به هنگ زاهدان رفت در کمین گروهکها گیر افتاد و شهید شد؛ تازه 6 ماه بود که ازدواج کرده بود...
سلمان، قدِ بلند و هیکل بسیار ورزیدهای دارد؛ جدیدترین عضو این تیم است؛ دو خشاب کلاشینکف را از پهنا، سر و ته کرده و با لنت برق به هم چسبانده؛ در یک چشم به هم زدن خشاب دوبل را در میآورد، سر و ته میکند و خشاب جدید را جا میزند؛ رنجرهای قدیمیتر گروه میگویند با این که جوان است ولی به اسلحه مسلط است؛ آنقدر مسلط است که کار با کلاشینکف برایش مثل کار با انگشتهای دستش است؛ تسلطی که به سادگی میشود از استیل اسلحه گرفتنش هم فهمید.
از شهادت دو تن از هم دورهایهایش میگوید «مهران اقراء» و «علی امامدادی» که در حین گشت زنی در منطقه به همراه 6 نفر دیگر در 18 فروردین با حمله اشرار شهید شدند؛ از خاطرات مشترک دوره کودکی و دوره افسریاش با علی امامدادی میگوید... از خاطرات درگیریهایش میپرسم و او فرمانده تیم را نشان میدهد که در یکی از درگیریها جانباز شده.
عبدالله میگوید: در آن عملیات، با سه کاروان الاغی مواد مخدر درگیر شدیم؛ آنقدر درگیری سنگین بود و حجم آتش زیاد بود که گوشهایم از کار افتاد؛ در آن درگیری از بس «آر پی جی زدم»، گوشهایم کر شده بود؛ کرِ کر... توی آن درگیری 150 الاغ با بار تریاک کشف شد.
حرفمان حسابی گل انداخته؛ قدیمیترها خاطراتشان را با آب و تاب تعریف میکنند و جوانترها با نگاههای متعجب، همراهیشان میکنند؛ از خاطره دستگیری تیمهای تروریستی در مرز پاکستان تا برخورد با کاروانهای قاچاق انسان و کاروانهای الاغی مواد مخدر؛ عبدالله خاطره روزی را میگوید که اتفاقی حین گشتزنی با 20 نفر راهپاککن برخورد میکند؛ بلوچی با آنها گرم میگیرد و خلاصه بعد از کلی شوخی و خنده، با علامت مخصوصی که میان رنجرها است، بقیه تیم را خبر میکند و 382 افغانی را دستگیر میکنند؛ میگوید آن موقع از طرف فرمانده سابق مرزبانی ناجا حسابی تشویق شدهاند...
نیمی از مرزهای جکیگور را پا به پایشان طی میکنیم؛ از تجارب زندگی در کوه و دشت میگویند؛ از مسیر یابی و راه و رسم زنده ماندن در بیابان تا نقشه خوانی، استتار و اصول اختفا و شگردهای شکار و تلهگذاری...
آفتاب عجول بلوچستان دست و پایش را از کوه و شیارها و دشت جمع و جور میکند؛ میگویند از اینجا به بعد همراهی ما با رنجرها امکانپذیر نیست؛ در گرگ و میش هوا هر 7 نفر کوله و تجهیزاتشان را کنترل میکنند و با مرور نقشه، عازم ماموریت میشوند اما در این بین هم دست از شوخی و خنده بر نمیدارند؛ کنار هم خوشاند؛ میگویند و میخندند؛ آنقدر از ته دل میخندند و شوخی میکنند که نمیشود باور کرد که شاید تا ساعتی دیگر یکی از آنها دیگر در این دنیا نباشد و آسمانی شود و تیم 7 نفره رنجرها 6 نفره شود؛ نمیشود پذیرفت که حتی حنای موهوم و سایه هراس آور مرگ هم در برابر ایمان و شجاعت این جوانها رنگ باخته و طعم تلخ مرگ در نظرشان به شیرینی بدل شده؛ طعمی شیرینتر از عسل ...