به گزارش افکار نیوز به نقل از فارس، آنچه خواهید خواند قسمت پایانی خاطرات خلبانی است که به همراه دوست خود در عملیات مرصاد شرکت کرد و در حین انجام عملیات هلیکوپترشان دچار صانحه شده و مجبور شدند بالای درخت بلوطی پنهان شوند تا بچه های خودی پیدایشان کنند اما...
*دوباره در کوه و تپه سرگردان شدیم، اما این بار با روحیهای بهتر و امیدوارتر. وضع جسمی هر دویمان بهتر شده بود و میتوانستیم راحتتر راه برویم، هرچند که سید با هر گامی که بر میداشت، صورتش را از شدت درد، در هم میکشید. اما به هر جهت خیلی سرحالتر از چند ساعت قبل بودیم.
بعد از گذشتن از تپه به یک جاده خاکی رسیدیم و دقایقی بعد سید را کنار پیچ جاده، در یک شیار نشاندم و گفتم: «سید تو داخل همین شیار بخواب تا من بروم و زود برگردم.»
سید لبخند تلخی زد و گفت: «رضا مثل صبح زود برمیگردی؟»
متوجه شدم که سید کنایه میزند: «نه بابا. زود بر میگردم.»
سینهخیز به طرف جاده رفتم و با رسیدن به تپه کوچکی خود را بالای آن رساندم تا اطراف را بهتر ببینم. روبرویم ده کوچکی به چشم میخورد. نه هیچ صدایی از آن ده به گوش میرسید و نه کسی دیده میشد. به هر طرف سر کشیدم تا شاید جنبندهای پیدا کنم، اما نبود.
برای یک لحظه شک کردم که آیا این همان ده مورد نظر است. آماده برگشت بودم که ناگهان صدایی شنیدم. گوشهایم را تیز کردم و با شنیدن صدای زنگولههای گلهای امیدوارانه پیش سید برگشتم:
- سید یک ده آن طرف تپه است؛ اما من نمیدانم که آیا این همان دهی است که محمد آدرسش را داده یا نه. در ضمن توی ده هم هیچ کس نیست.
سید نیمخیز شد و گفت: «نمیتوانی یک طوری از آنجا اطلاعات کسب کنی.»
- نه سید نمیشود. فقط باید صبر کرد. تا گله گوسفندی که توی جاده در حرکت است به ما برسد.
اول گرد و غبار گله گوسفند به چشممان خورد و آنگاه خود گله از خم جاده گذشت و در مقابل دیدگان ما قرار گرفت. گله کوچکی بود که چوپان آن از روی سرخوشی مشغول خواندن آواز بود.
گله و چوپان به ما نزدیکتر میشدند. برای این که چوپان گله از ما وحشت نکند، با سید شروع کردم به حرف زدن و زیرچشمی چوپان را که به ما نزدیک میشد زیرنظر گرفتم.
چوپان به نزدیک ما که رسید، بدون ترس و وحشت، سلام کرد. جواب سلامش را دادم و از او پرسیدم: «آقا توی این ده حیدرآقا دارید که رئیس کمیته باشد؟»
وقتی او جواب مثبت داد، نزدیک بود از شدت خوشحالی فریاد بزنم. چوپان را نتوانستیم راضی کنیم که برود و حیدر آقا را صدا بزند، ناگزیر، زیر بغل سید را گرفتم و به طرف ده به راه افتادیم. به حوالی ده که رسیدیم سید را در یک جوی خشک خوابانده و خودم وارد ده شدم.
همانطور که با احتیاط میآمدم از دور مرد مسلحی را دیدم که در حال نگهبانی بود. دل به دریا زدم و خود را به نزدیک او رساندم. مرد مسلح همین که چشمش به من افتاد فریاد زد: «ایست! از همان جا که هستی تکان نخور.» بعد به مرد میانسالی که در همان اطراف نگهبانی میداد اشارهای کرد. مرد میانسال جلو آمد و با تفنگ سینه مرا نشانه گرفت. مرد دیگر که به من ایست داده بود آرام آرام به من نزدیک شد:
«از کجا میآیی؟»
سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم.
«با حیدرآقا کار دارم.»
مرد مسلح مجددا پرسید: «گفتم از کجا میآیی؟»
«از همین دور و برها میآیم و با حیدر آقا کار دارم.»
نگاه آن دو مرد از روی لباس پروازم که پاره پوره شده بود چرخ خورد و روی چهرهام میخکوب شد: «با حیدر آقا چکار داری؟»
با نگاههای مشکوکی که به من میکردند، ترس وجودم را پر کرد. حالا ترسم از این بود که آنها مرا منافق بدانند: «به حیدرآقا بگویید که من از طرف محمد کرندی آمدهام.»
در همین لحظه، مردهای ده که اغلب مسلح بودند مثل مور و ملخ اطرافم را گرفتند و فهمیدم که صدای ایست نگهبان، آنان را به اینجا کشانده است. نگاهم دائما روی بیش از صد تفنگی که مرا نشانه گرفته بود، چرخ میزد. قیافه همه مردان خشک و خشن بود و میدانستم اگر کوچکترین بیاحتیاطی از من سر بزند، مثل آبکش سوراخ سوراخ میشوم. از شدت ترس، پاهایم به لرزش افتاد و با لکنت زبان گفتم: «با رحیم آقا … نه حیدر آقا کار داشتم.»
جوانی خوشقیافه و چهارشانه، در حالیکه ریش انبوهش جلوهای زیبا به چهره او داده بود، از میان جمعیت قدم جلو گذاشت و گفت: «با حیدرآقا چکار داری؟»
- مرا محمد کرندی فرستاده است.
جوان نگاه کنجکاوی به سراپایم کرد و گفت: «تو محمد کرندی را از کجا میشناسی.»
تا حدودی توانستم بر ترسم غلبه کنم و این بار با اطمینان بیشتری گفتم: «آنها پایین همین تپه نزدیک رودخانه بودند. او مرا به اینجا فرستاده است.»
جوان بعد از یکی دو تا سوال دیگر خودش را معرفی کرد. بعد از اینکه فهمیدم او حیدرآقا است، نفسی به راحتی کشیدم و در حالی که از بیحالی سعی در نشستن داشتم گفتم: «من یکی از خلبانهای هوانیروز هستم.»
جمعیت با شنیدن این حرف اسلحههایشان را پایین آوردند و بر گرد من حلقه زدند. بر چهره همه آنها که تا آن زمان خشک و خشن میدیدمشان، لبخندی زیبا نقش بسته بود.
جوان که همان حیدرآقا بود کنارم نشست و با مهربانی پرسید: «از کجا میآیی!»
قبل از اینکه جواب او را بدهم، وضعیت سید را برای آنها گفتم و تاکید کردم که او را با احتیاط بیاورند، زیرا کمر و دندههایش شکسته است. دقایقی بعد، چند نفر سید را که از درد مینالید، پیش من آوردند.
با دیدن سید او را در آغوش گرفتم و گفتم: «سیدجان دیگر تمام شد.»
توی مسجد ده مردم جمع شده بودند و هر کسی چیزی برایمان میآورد. همه جور خوردنی در مسجد برای ما مهیا بود، اما من دلواپس خانواده بودم. میدانستم که در غیبت من آنها چه زجری میکشند. حیدر آقا مثل ستارهای در میان جمعیت میدرخشید.
او را صدا زدم و گفتم: «حیدرآقا ما باید زودتر به پایگاه برسیم. الان بچهها فکر میکنند که ما شهید شدهایم و امکان دارد مشکلاتی به وجود بیاید. در ثانی، حال سید هم خوب نیست و احتیاج به دوا و دکتر دارد.»
حیدرآقا سری به تاسف تکان داد و گفت: «از شانس بد شما توی ده یک قطره بنزین هم نیست»
با گفتن این حرف به طرفی رفت. اما هنوز چند دقیقه از رفتن او نگذشته بود که صدای نازکی از بلندگوی مسجد، به گوش رسید: «اگر کسی توی خانهاش بنزین دارد برود و بیاورد تا این دو خلبان هوانیروز را به پایگاهشان برسانیم.»
طولی نکشید که چند دستگاه موتورسیکلت جلوی مسجد ایستادند و شروع به خالی کردن باکهایشان کردند.
دست سید را به دستم گرفتم و با کمک مردم آماده حرکت شدیم. اما مردم دلشان نمیآمد از ما جدا شوند. عدهای دور سید حلقه زده بودند و سر و روی او را میبوسیدند. از توجه و لطفی که مردم نسبت به ما داشتند، هیجان زده شده بودم. اگر این وضع ادامه مییافت، دوباره اشکم سرازیر میشد.
حیدرآقا که جلوی جمعیت قرار داشت نگاهی به من کرد و گفت: «خوب آقارضا چی میگی، مردم نمیخواهند شما از اینجا بروید. دوست دارند از شما پذیرایی کنند.»
مردم با شنیدن حرف حیدرآقا، هر یک به نوعی ابراز احساسات میکردند و سعی میکردند ما را از رفتن منصرف کنند. رو به حیدرآقا کردم و گفتم: «حیدرآقا، بچهها منتظر ما هستند، اگر مشکلات این مسئله را در نظر بگیرید، به ما حق میدهید که باید زودتر خودمان را به پایگاه برسانیم. تا خاک توی گورمان نریختهاند باید برویم و بگوییم که ما زندهایم.»
حیدر آقا با شنیدن این حرف، جمعیت را شکافت و راهی برای ما باز کرد. در بیرون مسجد، در هر قدمی که بر میداشتیم مردم صلوات میفرستادند. مردم، صمیمانه به ما ابراز لطف میکردند در این هنگام پیرمردی که کمر قوز کردهاش از سالها رنج و زحمت حکایت میکرد جلو آمد و گفت: «آقا، یک گوسفند قربانی برای شما دارم که باید با خودتان ببرید.»
- او را در آغوش گرفتم و رویش را بوسیدم و گفتم: «نه پدر عزیزم، نمیتوانیم این کار را بکنیم.»
در نگاه پیرمرد مهربانی موج میزد: «پس حیدرآقا همین جا سرش را ببرید و گوشتش را بین بچهها تقسیم کنید.»
خون سرخ گوسفند در میان صلوات مردم، در جلوی پایمان روان شد. مبهوت این همه لطف و صفا شده بودم. دلم میخواست موقعیتم اجازه میداد تا پیش این مردم میماندم و همراه آنان با این منافقین تیرهبخت مبارزه میکردم.
صدای بوق وانتی مرا به خود آورد. باید عجله میکردیم. زیرا ماشین به اندازه کافی بنزین نداشت. از مردم خداحافظی کردیم و به اتفاق حیدرآقا و سید که روی دوش مردم حمل میشد به طرف ماشین به راه افتادیم. داخل اتاق وانت تشکی برای سید انداخته بودند و هنگامی که نزدیک وانت رسیدیم چهارنفر از جوانان مسلح ده که بالای وانت قرار داشتند، کمک کردند و سید را در داخل اتاق وانت، روی تشک خواباندند. حیدرآقا اصرار داشت که من جلو بنشینم، اما من ترجیح دادم که در بالای وانت و کنار سید بمانم.
ماشین در میان بدرقه گرم مردم به راه افتاد و تا کاملا از ده خارج نشدیم، صدای کوبنده و رسای مردم که شعار مرگ بر منافق را فریاد میزدند، همچنان به گوشمان میرسید.
سید با هر تکانی که ماشین میخورد، فریادی از درد میکشید. بعد از خارج شدن از ده و گذشتن از چند پیچ، به منطقهای رسیدیم که اطرافش را تپهها و کوهها احاطه کرده بود. در این لحظه حیدرآقا سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت: «آقا رضا برای اینکه به منافقین برخورد نکنیم، مجبوریم از دامنههای کوه به طرف اسلام آباد برویم از نظر شما اشکالی ندارد؟»
صدایم را بلند کردم و گفتم: «نه، هر جور که شما صلاح میدانید، فقط فکری هم به حال سید بکنید!»
وانت از جاده خاکی خارج شد و پس از گذشتن از جوی آبی مسیر کوهستانی منطقه را در پیش گرفت. نگاهی به چهار جوان مسلح انداختم. آنها به طرز برازندهای، چند قطار فشنگ روی سینهشان حمایل کرده و در سکوت منطقه را زیرنظر گرفته بودند. کم کم به حوالی شهر اسلامآباد رسیدیم. هرچه به شهر نزدیکتر میشدیم، دلشورهام بیشتر میشد. هیچ کدام از ما از اوضاع داخل شهر خبر نداشتیم و نمیدانستیم که شهر در دست منافقین است و یا نیروهای خودی به آن تسلط دارند.
چهار جوان مسلح، اسلحههایشان را از روی ضامن خارج کرده و با باز کردن در یکی از صندوقهای فشنگ، آماده مبارزه بودند. راننده وانت که جوان کم سن و سالی بود، ماشین را به آرامی به سمت پلی که روی رودخانه نصب شده بود، هدایت میکرد. هنوز به پل نرسیده بودیم که چشمم به تعدادی افراد مسلح افتاد و با دیدن آنان که پیشانی بندهای سبز و قرمز بسته بودند، خیالم راحت شد. وانت بدون کمترین ترسی به سمت پل حرکت کرد.
هنگامی که به پل رسیدیم، افرادی که از آنجا حراست میکردند، با دیدن وانت، بر زمین زانو زده و لوله تفنگشان را به سمت ما نشانه رفتند. چارهای جز توقف نداشتیم. ماشین که توقف کرد حیدرآقا پیاده شد و در همان حال فریاد زد: «ما از بچههای سپاه ده بالا هستیم.»
یکی از نگهبانها آمرانه فریاد زد: «بیا جلو»
حیدرآقا با احتیاط به سمت او رفت. هیکل قوی و چهارشانه او مرا به یاد قصههای رستم و سهراب میانداخت. حیدرآقا به نزدیک نگهبان رسید و با او شروع به حرف زدن کرد. صحبتهایشان را نمیشنیدم. آنان بعد از رد و بدل کردن حرفهایی، با یکدیگر دست داده و در آغوش یکدیگر فرو رفتند.
دقایقی بعد حیدرآقا به نزد ما بازگشت و برایمان توضیح داد که چون شهر هنوز پاکسازی نشده است، آنها اجازه نمیدهند که وارد شهر شویم. بنابراین قرار شد که از جاده کمربندی که در دست احداثبود به اسلامآباد برویم.
راننده، سر وانت را به سمت جاده کمربندی کج کرد و به راه افتادیم. بعد از طی مسافتی، خرابی جاده و وجود شیارهایی که جهت احداثپل ایجاد شده بود، راننده را مجبور کرد که مسیر خود را تغییر دهد و از یک جاده خاکی ماشین را به سمت شهر هدایت کند.
لحظاتی بعد وارد اولین خیابان شهر اسلامآباد شدیم.
شهر مملو بود از افراد سپاه و ارتش و افراد بومی مسلح. هنگامی که ماشین به انتهای خیابان رسید، بوی تند و مشمئز کنندهای به مشاممان خورد. بو به حدی شدید بود که احساس کردم سرم گیج میرود و حالت تهوع به من دست داده است. با قسمتی از لباس پروازم جلوی بینیام را گرفتم. شهر، کاملا چهره یک شهر جنگ زده را به خود گرفته بود. در و دیوار شهر در اثر اصابت گلولهها، سوراخ سوراخ شده بود. مغازهها اکثرا به غارت رفته بودند. در جای جای خیابان وسایل مردم و اجناس مغازهها به چشم میخورد که توسط منافقین غارت شده اما قبل از اینکه آنها فرصت استفاده از آن وسایل را پیدا کنند، توسط شیرمردان
ایران اسلامی به درک واصل شده بودند.
به اولین میدان که رسیدیم، علت آن بوی مشمئز کننده را فهمیدم. در کنار پیادهرو اجساد زیادی از منافقین به چشم میخورد و در یک گوشه دیگر هم، اجساد زنان منافق را جمع کرده و روی آنها را با پارچهای پوشانده بودند. در این هنگام متوجه شدم چند وانت شخصی و ارتشی در حال جمعآوری اجساد آن مزدوران هستند. با دیدن چهره سوخته منافقین یاد ماجرای شب قبل و صحبتهای محمد افتادم و فهمیدم این بیچارهها هم به دست رفقای به اصطلاح مبارز خود به این شکل در آمدهاند.
در حالی که بوی تعفن به شدت آزارم میداد، سرم را به طرف شیشه وانت بردم و گفتم: «آقا حیدر، اگر امکان دارد تندتر بروید. اینها تا زنده بودند بوی گندشان دنیا را پر کرده بود و حالا هم که به درک رفتهاند، اصلا قابل تحمل نیستند.»
راننده با شنیدن این حرف، پایش را روی پدال گاز فشار داد و با سرعت به طرف خارج شهر حرکت کردیم.
در جاده اسلامآباد _ باختران، ترافیکی از ماشینهای سالم و منهدم شده منافقین به چشم میخورد. با دیدن بعضی از ماشینها، یقین کردم که تعدادی از آنها توسط عملیاتهای اولیه ما منهدم شدهاند.
سرتاسر جاده، در قرق دلاوران ارتشی و سپاهی و بسیجی بود.
آنان در حال پاکسازی جاده بودند. محو تماشای فعالیت آنها شده بودم.
هرکس به کاری مشغول بود؛ عدهای از آنان ماشینهای قابل استفاده را از منطقه خارج میکردند و عدهای دیگر، مزدوران کثیف منافق را از جلو انداخته و به اسارت میبردند.
با وارد شدن به تنگه حسن آباد، صدای یک هلیکوپتر به گوشمان رسید. فریاد زدم: «حیدرآقا به راننده بگو ماشین را نگه دارد.»
با ایستادن وانت، به اتفاق چهار جوان مسلح و حیدر آقا از ماشین پیاده شدیم. هلیکوپتر در ارتفاع پایین پرواز میکرد. آن را به حیدر آقا نشان دادم و گفتم: «به هلیکوپتر علامت بدهید تا به سمت ما بیاید.»
بعد همگی شروع کردیم به داد و فریاد و بالاخره موفق شدیم خلبان هلیکوپتر را متوجه خود کنیم. هلیکوپتر بعد از گردشی که در بالای سر ما انجام داد، در گوشهای از گردنه بر زمین نشست. با دست به خلبان علامت دادم تا صبر کند. سپس دست در گردن حیدر آقا کردم و او را بوسیدم و با دیگر بچهها هم خداحافظی کردم.
سید را که با لبخند کمرنگی به هلیکوپتر نگاه میکرد، توسط بچهها به هلیکوپتر منتقل کردیم. و بعد از اینکه خودم هم در کنار خلبان جای گرفتم، هلیکوپتر به آرامی از زمین بلند شد.
خلبان هلیکوپتر که یکی از پرسنل کمیته انقلاب اسلامی بود با دیدن لباس پرواز ما، چون میدانست که دو نفر از خلبانهای هوانیروز در منطقه عملیاتی سقوط کردهاند، با باختران تماس گرفته و خبر داد که ما سالم هستیم.
کنار سید رفتم. هنوز درد میکشید، اما این بار چهرهاش بازتر و روشنتر شده بود. دوران زجر و شکنجه پایان یافته بود، دست خدا، در تمام لحظات اضطراب آور، حافظ ما بود تا ما بار دیگر فرصت زندگی کردن را داشته باشیم. بار دیگر به یاد خواب دوستم افتادم، باید او را میدیدم و سر و رویش را غرق بوسه میکردم. خواب او، واقعیتی بود که برای ما اتفاق افتاده بود.
سید را در آغوش گرفتم و از شدت هیجان به گریه افتادم.
شناسه خبر:
۱۲۹۱۸۷
ماجرای درخت بلوط و عملیات مرصاد
وضع جسمی هر دویمان بهتر شده بود و میتوانستیم راحتتر راه برویم، هرچند که سید با هر گامی که بر میداشت، صورتش را از شدت درد، در هم میکشید. اما به هر جهت خیلی سرحالتر از چند ساعت قبل بودیم.
۰