مهدی سلحشور در ۱۶ مهر ۱۳۵۰ تقویم نیمهشعبان هم بود، در محله امامزاده حسن (ع) در جنوب تهران متولد شد. ۷ساله بود که انقلاب شد ، یک روز پدرش دست او را گرفت و به گروه هنری مسجد حضرت علیاکبر (ع) سپرد و به این شکل، او وارد عرصه سرود و مداحی شد. اولین نغمههایی که خواند، درباره شهدا بود. همزمان با فعالیت در مسجد، در مدرسه هم عضو گروه سرود بود و به صورت گروهی و تکنفره فعالیت میکرد.
مهدی سلحشور در آغاز جنگ تحمیلی به سن قانونی نرسیده بود و نمیتوانست از طریق مسجد محل وارد جبهه شود. علاقه او به جبهه باعث شد به مسجد سیدالشهداء (ع) برود و سن خود را بیشتر اعلام کند. او بالأخره در سال ۱۳۶۵ موفق شد از طریق پایگاه مقداد تهران به کردستان برود.
بعد از غائله کردستان به تیپ ۱۱۰ خاتم الانبیاء (ص) پیوست و سپس به لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) ملحق شد و تا پایان دفاع مقدس در این لشکر حضور داشت.
سلحشور پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در حوادثی مانند جنگ خلیج فارس، مقابله با ضد انقلاب در کردستان و همینطور بحران سوریه به عنوان نیروی داوطلب بسیجی حضور داشت.
کتاب «باغ حاج علی» روایت زندگی حاج مهدی سلحشور از حضور دردفاع مقدس است
نام این کتاب یعنی «باغ حاج علی» را به یاد فرمانده قهرمان لشکر۱۰ سیدالشهداء (ع)، حاج علی فضلی، انتخاب شده. خداوند متعال این فرمانده همیشه سرافراز را ذیل تأییدات خود محفوظ و مؤید بدارد.
بخشی از کتاب:
کانال پر از آب و برف بود و به سختی میتوانستیم حرکت کنیم، سرما هم فشار میآورد ، با خودم گفتم: «خدایا، کاش شهید بشم تا از این سرما نجاتپیدا کنم!» از شدت سرما دستهایم کبود شده بود و حتی نمیتوانستم گلنگدن اسلحه را بکشم.
به قدری دستهایمان یخ زده بود که اسلحه را به زمین تکیه میدادیم و گلنگدن را با پا میکشیدیم. حتی نمیتوانستیم اسلحه را از ضامن خارج کنیم، با سنگ روی ضامن میزدیم تا جابهجا شود. نمیدانستیم سرنوشتمان چه خواهد شد. ناگهان سعید طاهرخانی از بین جمع بلند شد و کنار یک جنازه رفت و آرام آن را جابهجا کرد. درست زیر جنازه یک گلوله آرپیجی بود. جنازه از کی آنجا بود؟!
نمیدانستیم، اما به بدنه گلوله گلهای خشک چسبیده بود. سعید سرنیزهای در آورد و شروع کرد به تراشیدن گلهای روی گلوله آرپیجی تا بتواند آن را در قبضه جا بزند. هیچ فرصتی نداشتیم و دل توی دلمان نبود. سعید ایستاد و در همان تاریکی شب قرآنی را مقابل صورتش گشود و شروع کرد به خواندن دعا. گاهی به آسمان نگاه میکرد و گاه به قرآن.
نفسها در سینهها حبس شده بود. یکی دو دقیقهای طول کشید، سید جلال از کوره در رفت و گفت: «برادر، اگه نمیزنی، بده من بزنم! عراقیا رسیدن ها! یالاعجله کن!»